صالحه



نماز نوعا برای ما ذکر نیست.
ذکر یعنی یک دوپینگ حسابی.
خاصیت ذکر آن است که زودتر از آنکه به ذهن بیاید به دل نشسته است.
نمی‌خواهد بخواند تا یادش بیاید.
بلکه چون می‌آید می‌خواند.

این چند جمله امروز صبح فکرم رو مشغول کرد. فکر کردم دنیای یک مومن واقعی یا دنیای حضرات معصومین چقدر برای ما گنگ و غیر قابل فهم هست.
حالا از اونجایی که یکی دو ماهی هست بیشتر با تعقل محض درگیرم، احساس می‌کنم نیاز به یک امر فوق عقلی پیدا کردم. چیزی شبیه شهود. شبیه علم حضوری. شبیه یک ذکر واقعی.

+ حجاب‌ها زیاده و آدم اینجور چیزا رو سریع فراموش می‌کنه.

داره کم کم یه هفته میشه، از تاریخ شروع دلخوریام ازت.
از اون روز چهارشنبه که دلم می‌خواست بعد از تموم شدن کلاس‌هات یه راست بریم تهران ولی به خاطر ورزشِ تو موندیم. مگه تو نبودی که می‌گفتی تو حد فاصل دو تا امتحانت بریم تهران؟ مگه سه هفته از آخرین باری که مادر و پدرامون رو دیدیم نگذشته بود؟
شام! تو فکر می‌کنی که بزرگترین مشکل من درست کردن شامه؟ چرا فکر می‌کنی باید از داشتن غذای آماده کلی خوشحال بشم؟ یعنی من اینقدر بد رفتار کردم که تو باید اینطوری فکر کنی؟
شب دیر وقت میرسیم تهران و چشمام رو که باز می‌کنم تو نیستی. از ساعت ۵ که بهم گفته بودی جلسه‌ات اون حدودا تموم میشه همش منتظرم. ساعت ۵ و نیم- ۶ بهت زنگ می‌زنم و تو هنوز‌ هم همونجایی.
از اون ساعت به بعد باز هم باید منتظر باشم. بلکه اگر ترافیک شهر سبک باشه، تو زود میرسی، سنگین باشه، دیرتر. چطور می‌تونم بفهمم؟ منتظرم.
امروز بچه هر ساعت یک بار رفته دستشویی. هرچی بهش می‌گم کمتر آب و شیر بخوره گوش نمی‌ده. خسته شدم از بس بردمش دستشویی. آخرکار هم نیم ساعت قبل از اومدن تو دم در دستشویی کارخرابی کرد. من که تصورش رو هم نمی‌کردم این همون بچه ای باشه که یک ساعت هم از آخرین بار دستشوییش نگذشته اعصابم به هم ریخت. اگه خودم می‌تونستم فرش رو بشورم اینقدر اعصابم خورد نمی‌شد. اگه خونه خودم بود اینقدر بهم فشار نمی‌اومد.
و تو اومدی. دقیقا وقتی که اعصابم کشش نگاه ملامت‌بار پدرم رو نداشت. و قبل از هرچیز بهت گفتم که فرش رو تمیز کن. تو خسته بودی. اما من هم بودم ولی باز هم من اشتباه بزرگی کردم.
وقتی کارت تموم شد و روی مبل نشستی من ازت عذرخواهی کردم. اما تو قبول نکردی. تقصیر تو بود. کاش قبول می‌کردی که این همه مدت قهر نمی‌موندیم. به جای اینکه درک کنی، تزِ جدایی دادی. اینکه خونه رو بیاریم تهران و یه روز درمیون شب‌ها برگردی خونه. تز دادی برام خیلی سنگین بود. مگه چی شده بود؟
لباس پوشیدم. باید می‌رفتیم مهمونی. دیگه به چشمات نگاه نکردم. بچه رو با خودم بردم تو ماشین رضا اینا.
شب هم قهر بودیم.
صبح هم قهر بودیم.
و ساعت ۱۱ راه افتادیم که بریم به مادر و پدرت سر بزنیم. تو به اونا زنگ نزده بودی و اونا بهشت زهرا بودند. رفتیم خونه مادربزرگت. تنها بود. یک ساعتی اونجا بودیم و بعد با هم رفتیم خونه مادرت.
شب قبل انقدر بد خوابیده بودم که چشمام گزگز می‌کرد. برای همین گوشه خونه خوابم برد‌. این چیزیه که پدر تو نمی‌دونست. کاش تو می‌فهمیدی. کاش بلد بودی ازم دفاع کنی.
شاید بلد بودی شاید هم نه. هرچی بود، ما با هم قهر بودیم. وقتی دو نفر باهم قهر باشند از هم دفاع نمی‌کنند. ازت قبول می‌کنم. پس تو هم نباید انتظار داشته باشی که وقتی باهات قهرم حالم خوب باشه و با دیگران مخصوصا فامیل‌های تو خوش و بش کنم.
شب قبل هم همینطور بود. شب قبل هم من حالم گرفته بود. مگه با فامیل‌های خودم خندیدم که با این‌وری‌ها بخندم؟
بعد از ظهر تو تصمیمت رو گرفته بودی برای رفتن به کرمانشاه‌. نظر من هم دیگه مهم نبود. چون ما با هم قهر بودیم. چون حس می‌کردی این نیز بگذرد و من صالحه رو در آینده نزدیک با آوردن به تهران از تمام این اعصاب خوردی‌ها و ناراحتی‌ها نجات می‌دم. ممنونم منجی!
من رو طبق معمول باید میگذاشتی خونه مامانم. توی راه بهم گفتی که حلالت نمی‌کنم و نمی‌بخشمت به خاطر اینکه اینطوری با پدر و مادرت برخورد کردم. که لبخند مصنوعی نزدی. که چرا پدرت بهت گفته صالحه دوست نداره بیاد اینجا نیارش‌. ولی من یه ذره هم عذاب وجدان نداشتم. چون اگه تو پسرشون هستی، تو مایه غصه من شدی. چرا وقتی من ناراحتم نمی‌پرسند از چی ناراحتی؟ مگه من عروسشون نیستم؟ چرا انتظار دارند مثل یک عروسک همیشه خوشحال باشم؟ چرا دردم رو نمی‌پرسند؟ چرا آدم‌ها نمی‌فهمند وقتی کسی نمی‌تونه لبخند بزنه حتی به بچه‌ خودش، لابد واقعا حالش بده! داغونه؟
اون‌شب تو دوباره جمع بستی و گفتی تو همیشه اینقدر بد رفتار می‌کنی. ولی من قبول ندارم چون اگر اینطور بود پدرت هر بار که ما می‌رفتیم این حرف رو بهت می‌زد. در حالی که من از شدت خستگی ولو شدم گوشه خونه، تو حتی نمی‌تونستی جواب پدرت رو بدی و ازم دفاع کنی. چون باهام قهر بودی و دردم رو نمی‌دونستی. تو حتی نمی‌دونستی صبح اون روز از شدت بی‌خوابی چقدر گریه کردم. چون باهم قهر بودیم و من نمی‌تونستم بیدارت کنم و بهت بگم که چقدر دارم زجر می‌کشم.
تو رفتی در حالی که هنوز معلوم نبود با کی قراره بری. نگران بودم. به چند تا از بچه‌ها زنگ زدم تا فهمیدم با آقای ناصری داری میری. یه ذره خیالم راحت شد.
شب زنگ زدی. با صدایی که ظاهرا قهر نبود. ولی من بودم. چون در طول این روز مزخرف می‌تونستی برام یه شاخه گل بخری. می‌تونستی باهام چشم تو چشم بشی و حرف بزنی. لازم نبود عذر‌خواهی کنی. می‌تونستی فقط دستام رو بگیری و گرمشون کنی. ولی نکردی. باید دلم رو خوش می‌کردم به صدای گرم و پر‌انرژیت.  باید یخ دلم رو فقط با همون گرمای ناچیز چند دقیقه ای آب می‌کردم.
هیچ‌وقت به این فکر کردی که وقتی تو بیرون از خونه یه جای دنج برای حرف زدن با من پیدا می‌کنی، من باید کجا با تو حرف بزنم؟ نه. تو فکر نمی‌کنی وگرنه اون تز مزخرف رو نمی‌دادی. وگرنه من رو توپ تنیس نمی‌کردی. و تو هم اون توری. سهم من از تو فقط عبوره یا یه برخورد محکم و برگشت به زمین.
تصمیم گرفتم دیگه بهت زنگ نزنم. به چند دلیل. مهم‌ترین دلیلش این بود که دلم طاقت نمی‌آورد بهت زنگ بزنم و تو بگی فردا برمی‌گردم. اینطوری تمام طول روز چشمم به در خشک می‌شد‌ و تو اصلا نمی‌دونی معنی انتظار چیه. دلم میشکست اگر اون لحظه که گوشی رو برمی‌داشتی بهم می‌گفتی که الان نمی‌تونی باهام صحبت کنی چون مشغولی. دلم می‌شکست. یه جور خستگی خاصی داره این مدل انتظار کشیدن. انتظار اینکه عشقت کی کارش تموم میشه و یاد تو می‌افته که بهت زنگ بزنه.
من نمی‌تونستم.
اینطوری بود که تمام مدت بهت زنگ نزدم‌. می‌خوای باور کن. می‌خوای نکن. حتی روز دوم که گفته بودی شب برمی‌گردی، زنگ زدی و من فقط خودم رو کنترل کردم که ازت نپرسم: کجایی و کی می‌رسی؟
شب رسیدی. در رو باز کردم. حتی یه ذره دستت رو فشار دادم ولی دستای تو سفتِ سفت بود. بدون گرما، بدون حتی یه ذره انعطاف. نگاهت رو ازم یدی و من تصمیم گرفتم به قهر ادامه بدم. برات چایی نیاوردم. باهات حرف نزدم. ازت چیزی نپرسیدم. و قهر موندیم.
شب ۲۲ بهمن بود. ساعت ۹ شد. لباس‌های بچه رو پوشوندی که ببریش پشت بوم برای تکبیر گفتن. اما می‌دونستم که بعدش که از پله‌ها پایین بیایید، یه راست می‌ری خونه مادرت اینا. این‌کار رو می‌کنی که به خواسته پدرت جامه عمل بپوشونی. که منو نبری. این بار هر کاری کردم، هم به خودت گفتم، هم به مادر و پدرم که نذارن تنها بری. دیگه می‌دونستند که از دست هم ناراحتیم. این بار دلم می‌خواست بیام خونه مادرت اینا فقط برای اینکه با جبری که داشت بهم تحمیل می‌شد مقابله کنم. که نذارم دیگران خواسته‌شون رو بهم دیکته کنند. پدرت می‌خواست من نباشم. باید می‌رفتم.
شب خونه بابات خندیدم. از اون خنده‌هایی که دهن آدم کجکی میشه‌. از اون خنده‌هایی که خنده رو هم ریشخند می‌کنه. بلاخره پدر و مادرت به من خندیدن رو جبر کردند. موفق شدند.
بابات دوباره ژستِ من راهپیمایی نمیام گرفت. تو شروع کردی به قطار کردن ادله. من هم کمکت کردم. تو به چشمام نگاه کردی. و من وارد جبر بعدیِ پدر و مادرت شدم. اینکه باید اونا رو هم به هر ضرب و زوری هست با خودمون همراه کنیم.
شب موقع خواب، خوابم نمی‌اومد. کلافه بودم. یه عالمه فکر و خیال به سرم هجوم آورده بود. داشتم تک تک شون رو بررسی می‌کردم.
فرداش بعد از نماز خوابم نبرد. تلویزیون رو روشن کردم. منتظر بودم یه چیزی از راهپیمایی ببینم ولی شروع نشده بود. تو خواب بودی. از دستت خیلی ناراحت بودم. دلم خیلی تنگ و تاریک شده بود. انقدری که به ذهنم اومد بمونم خونه و راهپیمایی نرم. دلم نمی‌خواست دوباره وقتی که هستی و ما تهران هستیم، بین خانواده خودم و خودت، اونا رو انتخاب کنیم. از همه مهم‌تر باهات قهر بودم و اگه با تو میومدم راهپیمایی باید باهات حرف می‌زدم. مثلا میگفتم آروم تر راه برو و تو قربون صدقه بچه‌مون می‌رفتی.
بیدار که شدم فاطمه زهرا چقدر ذوق داشت برای رفتن. بچم در پوست خودش نمی‌گنجید که قراره با عمو امیر بره راهپیمایی. لباس‌هاش رو پوشیدم و کلی بوسش کردم و ازش خداحافظی کردم. تو رفتی که مثلا پدر و مادرت رو بیاری که با هم بریم. این من بودم که به پدرم اصرار کردم صبر نکنه تا شما برسید. چون دلم نمی‌خواست این‌طور به نظر بیاد که خانواده تو مانع جدایی من و تو نشدند.
توی راهپیمایی دلم برای فاطمه‌زهرا یه ذره شده بود. به خیابون نگاه می‌کردم و اشک تو چشمام جمع میشد. یه خانم باردار رو هم دیدم که بل شوهرش بود‌. به خودمون فکر کردم. که چقدر راحت از هم دور میشیم.
وقتی که رسیدیم خونه خیس بودم و سردم بود و استخوان لگنم داشت دو تیکه می‌شد. بعد از ناهار زنگ زدم به خونتون که ببینم بچه رو کی برمی‌گردونی. خواب بودی. مادرت خوشحال بود. آخر مکالمه ناخودآگاه ازم تشکر هم کرد. میدونستم برای چی. بهشون خیلی خوش گذشته بود. الحمدلله ولی بازهم در تحمیل جبرشون موفق شدند.
خوابم برد و وقتی تو اومدی من خواب بودم. وقتی تو رفتی هم خواب بودم.
ساعت حدود شش بود که زنگ زدی و گفتی رفتی قم. گفتی که بیا آشتی کنیم. گفتی که می‌خواستی ببریم بیرون و برام آبمیوه بخری و باهام حرف بزنی ولی من خواب بودم. _هیچ وقت توی عمرم اینقدر از خوابیدن پشیمون نشدم ولی واقعا به اون خواب نیاز داشتم_ من همون موقع با ذوق آشتی کردم. گرچه بهت گفتم که چرا برام گل نخریدی. گرچه بعدا بهت گفتم که چرا ازم نظر نخواستی که دلم می‌خواد باهات بیام قم یا نه. برای همین هم آخرش به این نتیجه رسیدم که آشتی کردنم احمقانه بود.
ولی دیگه مهم نیست. تو حالت خوبه وقتی که من نیستم. کاش هیچ وقت نباشم. تو بشین راحت اختتامیه جشنواره رو ببین. به این فکر نکن که من پیشت نیستم. من جام امنه. من پیش مادر و پدرم هستم.
برای همین هم غصه نمی‌خوری که شب رفتی قم و تنها می‌خوابی و مثلا هم با من آشتی کردی. اینطوری راحت تری چون فرداش کلی جلسه داری. جلسه پشت جلسه تا دیروقت. دیرِ دیر دیر. اونقدری که اومدنت به تهران ارزشی نداشته باشه. مثلا ساعت ۱۲ به بعد برسی. تازه فردا صبحش هم دوباره جلسه داری.
من باید درکت کنم. تو حق داری که نخوای من همراهت باشم چون شدیدا دست و پات رو می‌بندم. نمی‌دونم باید چیکار کنم که اینطوری نباشم! نمی‌دونم! مغزم داره می‌ترکه. احتمالا اگر راهی هم باشه من نمی‌تونم. توانش رو ندارم. نمیفهمم! نمیفهمم چرا باید یک عصبانیت ساده به این قهر طولانی و این همه فاجعه و این تز مزخرفِ تو منتهی بشه. چرا من احمق این اشتباه رو کردم؟ نمی‌دونم! نمی‌دونم!
دارم کم کم روانی میشم. به این فکر کردم که طلاقم بدی بهتره چون الان یه هفته است که هی رفتی و اومدی اما یه نگاه محبت آمیز بهم نکردی. یه هفته ‌است که یا حرفامون رو کوتاه کردیم و پشت تلفن زدیم یا پیامک کردیم. طلاقم بدی راحت می‌شی. دیگه مجبور نیستی بعد از انتقال خونمون به تهران، سه بار تو هفته بری قم و برگردی.
امروز هم تا بعد از ظهر منو نمی‌بینی. از ظهر میرم خونه دوستم. تو هم که زودتر از اذان ظهر نمی‌رسی.
بشین مثل من یه ذره انتظار بکش. ببین چطوری آدم چشمش به در خشک میشه. برات همون پیام‌های خودت رو وقتی توی جلسه هستی پیامک می‌کنم:
[سلام عشقم. من مهمونی‌ ام] به جای [سلام عشقم. من جلسه ام]
[تهرانم هنوز] به جای [قمم هنوز]

نماز نوعا برای ما ذکر نیست.
ذکر یعنی یک دوپینگ حسابی.
خاصیت ذکر آن است که زودتر از آنکه به ذهن بیاید به دل نشسته است.
نمی‌خواهد بخواند تا یادش بیاید.
بلکه چون می‌آید می‌خواند.

این چند جمله امروز صبح فکرم رو مشغول کرد. فکر کردم دنیای یک مومن واقعی یا دنیای حضرات معصومین چقدر برای ما گنگ و غیر قابل فهم هست.
حالا از اونجایی که یکی دو ماهی هست بیشتر با تعقل محض درگیرم، احساس می‌کنم نیاز به یک امر فوق عقلی پیدا کردم. چیزی شبیه شهود. شبیه علم حضوری. شبیه یک ذکر واقعی.

+ حجاب‌ها زیاده و آدم اینجور چیزا رو سریع فراموش می‌کنه.

قبلا توی وبلاگ تلویحا اشاره کرده بودم که از ابتدای امسال یک مسئولیت در یک مدرسه علمیه بهم سپرده شده. داشتن این مسئولیت من رو در متنِ رویداد‌ها و مسائل مدرسه قرار می‌ده و این هم خوبه و هم بد. بدیش دل‌مشغولی‌ها و سرمشغولی‌ها و قرار گرفتن در موقعیت‌های سختِ انتخاب هست. موقعیت‌هایی که قطعا روز قیامت باید در مورد تصمیماتم جوابگو باشم.
اما خوبیش بیشتره. توی این شرایط آدم بیشتر فکر می‌کنه و تصمیماتش اونو رشد می‌ده. حتی اگر اشتباه کنه. از زندگی درس‌هایی می‌گیره که بدون حضور در اون موقعیت‌ها، امکانش فراهم نبود.
این روزها مدرسه علمیه ما دچار یک بحران شده. دو مهره کلیدی یعنی مدیر و طراح پروژه درسی به دلایلی از کار کنار کشیدند و الان ما معاونین موندیم و مدیر مسئولِ کل مدرسه علمیه که ایشون خیلی وارد کار اجرایی نمی‌شن. یکی از معاونین جانشین مدیر شده ولی دیگه هیچ چیز مثل قبل نمی‌شه و این مساله رو فقط عده معدودی می‌دونند.
این ماجرا پر از حاشیه بوده و هست. به دلیل اینکه مدیر سابق به طرز ناراحت کننده‌ای اعلام کرد که دوره رو ترک می‌کنه، یه عده پشت سرش حرف زدند. بیشتر هم بد و متاسفانه هنوز دل‌ها پر از قضاوت‌های نادرست هست. اما تا مدتی هنوز دیر نشده بود که ناراحتی‌ها برطرف بشه تا مدیر قبلی برگرده. راه حل ساده بود. باید صحبت می‌کردیم. صحبت کردن در بدترین شرایط رو مادرم بهم یاد داده و من همیشه از صحبت کردن پاسخ مثبت گرفتم. ما باید با مدیر صحبت می‌کردیم اما متاسفانه در همون بدو شروع بحران، یکی از معاونین _که بیشتر از بقیه کار اجرایی می‌کرد و گمان اون می‌رفت مدیر بشه و شد_ به همه گفت با خانم فلانی صحبت نکنید. این مساله می‌تونست مشکلات رو زیاد کنه اما درایت مدیر مسئول اصلی مدرسه مانع از این اتفاق شد.
با این وجود، ما باید با مدیرمون صحبت می‌کردیم و همه‌ی بچه‌ها سعی می‌کردند منطقی فکر کنند و منطقی تصمیم بگیرند و با همدلی و احساسات مثبت با هم تعامل کنند. این چیزی هست که من بهش می‌گم مردانه فکر کردن و نه عمل کردن.
یعنی حتی اگر مدیر قبلی برای کنار کشیدن از کار، احساساتی و نه تصمیم گرفته بود و مردانه و با تحکم اون رو عملی کرده بود و باعث ناراحتی خانم‌ها شده بود؛ ما بچه‌ها باید احساساتِ منفی‌مون رو کنار می‌گذاشتیم و احساساتِ مدیرمون رو مردانه درک و پذیرش می‌کردیم. مردانه فکر می‌کردیم و تصمیم می‌گرفتیم که ایشون برگرده. بعد نه و با ملاطفت، آغوش باز می‌کردیم و کدورت‌ها رو فراموش می‌کردیم.
ما نکردیم.
امروز رهبر انقلاب یک بار دیگه گفتند که ما باید با عقلانیت حرکت کنیم و احساسات اون رو پشتیبانی کنه.
حیف که این گزاره در بسیاری از میدان‌ها مغفول باقی‌ مونده. حیف.

پست قبلی رو یک ماه پیش نوشتم. و به همین راحتی یک ماه گذشت! بدون اینکه بتونم چیز مناسبی بنویسم :(
بهم حق بدید. درسام سنگینه و زیاااااد. هرچند اکثر دروسم رو واقعا دوست دارم. اما امتحانات نزدیکه.
کسایی که این وب رو از بهار امسال دنبال کردند می‌دونند که من چقدر در فصل امتحانات، گیج و درگیرم. نمی‌تونم بنویسم.
نمیتونم بنویسم.
حتی از این سفر مشهدی که رفتیم و شب یلدایی که اونجا بودیم. بهترین سفرم در طول زندگی مشترک!
حتی از مصاحبه علمی‌ای که اخیرا دادم و ذهنم هنوز هم درگیرش هست.
حتی از ایده‌ای که به سرم زده تا بعد از تموم شدن لیسانس، کلیدش رو بزنم!
حتی از اینکه چققققدر سالاد شیرازی با خورشت قیمه رو دوست دارم و یقین دارم هیچ‌کس به خوبی من این دوتا رو درست نمی‌کنه!!! :)))
من میگم: استرس شب امتحان چیز دلچسبیه. می‌دونی که به زودی تموم می‌شه و هرچقدر قبلش تلاش کنی، ثمره‌ش رو می‌بینی.
استرس شب امتحان خوبه. چون می‌دونی تموم میشه.

ولی امان از اون استرس‌هایی که نمی‌دونی کی تموم میشه. دندون‌ها رو خراب می‌کنه و معده‌ها رو درد میاره و سردرد‌ها رو زیاد می‌کنه. 

الهی همیشه به استرس‌های خوب :)))


کتابِ یادت باشد، نیازی به تعریف ندارد‌. بین کتاب‌های روایت‌شده از زندگیِ شهدا، از بین اون‌هایی که امسال خواندم، بهترین بود. زندگی این شهید و همسرش پر بود از شاخصه‌های جوانِ تراز انقلاب. تحصیل و تهذیب و ورزش، همزمان با هم و به احسنِ وجه پیش می‌رفت و هیچ‌کدام مانع از دیگری نمی‌شد. عشق هم که نردبان رسیدن به خدا بود.

روایت کتاب عالی و دقیق و جذاب بود. عجیب هم نبود. همسر شهید، حافظ قرآن (حافظه قوی) و دارای ذوق و احساسِ منحصر به فردی بود. غم و شادی‌ش هم در هم بود ولی مثل همه‌ی کتاب‌های خاطرات شهدا، آخرش خیلی غمناک بود. به نظرم شاهکار کتاب هم همون چند صفحه آخر بود که تلخی و عشق رو توامان انتقال می‌داد. چند صفحه آخر واقعا شاهکار بود.
جنسِ غمِ همسرای شهید، از جنسِ اون غم‌های جانکاهه. مخصوصا اگر بدونی که دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه حتی یک لحظه به زندگیت رنگِ خوشبختی بزنه. صفحات آخر کتاب رو در حد خودم درک می‌کردم. با خوندنِ این کتاب یادِ دو تا همسرِ شهید هم افتادم. یکی‌شون همسرِ طلبهِ شهید تقی‌پور بود که اتفاقا امروز سالگرد شهادتش بود. یادمه که اون روز که خبرِ شهادتش اومد، با نسیم، دوتایی رفتیم دیدنِ همسرِ شهید. خانم‌ها گریه‌هاشون رو کرده بودند و همسر شهید دیگه فقط لبخند می‌زد. به خاطرِ فرزندانِ شهید، نباید حرفی می‌زدیم. غم مثل یه گلوله توی گلوها گیر کرده بود.
یادش به خیر. دومین همسرِ شهیدی که یادش افتادم، همسرِ شهید روشن بود. بعد از شهادتِ همسرش از بعضی‌ها شنیدم که خودش رو می‌گیره و معلومه شوهرش رو دوست نداشته. ۲۲ بهمن بود و رفته بودیم راهپیمایی. وقتِ اذان رسیده بودیم دانشگاه شریف. قرار شد بریم اون‌جا نماز بخونیم. کنار حوض کوچیک روبروی دربِ مسجد ایستاده بودم که قیافه یه خانمی خیلی برام آشنا اومد. اونم منو دید. به بغل دستیم گفتم: این خانم چقدر آشناست. (آخه آدم تو راهپیمایی‌ها و اینا احساس نزدیکی به آدم‌های دیگه می‌کنه) اونم گفت: خب همسر شهید ‌روشنه دیگه! یه لحظه جا خوردم، فکر می‌کردم که قدشون بلند‌تر باشه. (چون همیشه آدم فکر می‌کنه آدم‌هایی که تو تلویزیون می‌بینه هم قدِ خودش هستند) بعدش بی‌اختیار رفتم جلو و بغلش گرفتم و ابراز احساسات کردم. یه لحظه احساس کردم یه چیزی توی سینه‌ش جا‌به‌جا شد ولی جلوی خودش رو گرفت که اشکش نیاد‌. احساس کردم چقدر بعضی از حرفایی که پشت سرِ همسرای شهید می‌زنن، بی‌انصافیه.
من همیشه برعکس فکر می‌کردم‌. فکر می‌کردم اینکه شهدا با زن‌شون چند سال زندگی‌ می‌کنند و بعدش با بچه یا بی‌بچه، اون زن رو می‌ذارن و میرن، خیلی بی‌انصافیه. اما این کتاب رو که خوندم یقین کردم که اینطور نیست. همسرِ شهید در طولِ مدت زندگی با شهید رشد می‌کنه. رشدی که بدونِ اون شهید بهش دست پیدا نمی‌کرد. بعد از شهادت هم همسرش هست. فقط دیگه حضورِ مادّیش نیست. انگار که قراره تا آخر عمر با یه معنویت خاص به زندگیشون ادامه بدن.
برای خودم این کتاب تازگی زیاد داشت. این‌که این‌ بار، انگار یه کسی توی گوشم آروم گفت: تو همسرِ شهید نمی‌شی. خودت می‌تونی شهید بشی. یا چهره شهید که قبلا هم توی ذهنم با یک سری جزئیات دیگه ثبت شده بود. اما با خوندنِ کتاب، جزئیاتِ قبلی پاک شد و جزئیاتِ جدیدی اومد. اون احساس‌های بد رفت و چیزهای خوب اومد.
هر بار که کتابِ این‌ مدلی می‌خونم، کلی گریه می‌کنم، درگیرش می‌شم و کلی فکر می‌کنم. شوهرم می‌گه تو این مدل کتاب‌ها رو که می‌خونی متنبه می‌شی.
دیروز که کتاب رو تموم کردم، اثراتش رو امروز دیدم. انگار که خون تازه توی رگ‌هام اومده بود. صبح زودتر پا شدم. به خونه رسیدگی کردم. غذایی که مدت‌ها می‌خواستم درست کنم رو درست کردم و حالم بهتر از روز‌های دیگه بود. شب هم که رفتیم مراسم شهید تقی‌پور. چه حالی هم داشت! انگار که یه سفر رفتیم راهیان نور و برگشتیم. به شوهرم گفتم که منو حلال کنه. من اصلا همسر خوبی نبودم و نیستم. براش صبحانه درست نکردم. خوب بدرقه‌اش نکردم و خوب ازش استقبال نکردم. به غذا درست کردن بی‌توجهی کردم. مخصوصا اوائل ازدواج که بلد نبودم. غر زدم و تو‌ مسائل مالی اذیتش کردم. شوهرم گفت که من خیلی خوب شدم. ولی خب. خودم دلم راضی نیست. کار زیاد دارم.
بعد از خوندنِ این کتاب، هوس‌های دلم یه ذره تغییر کرد. دلم خواست که حفظ قرآنم رو تموم کنم. دلم رابطه بیشتر با شهدا خواست. همین حس رو شوهرم هم داشت. گار شهدا! راهیان! تشییع شهدا!
این همزمانیِ به یادِ شهید تقی‌پور افتادنِ من با سالگرد شهید، باعث شد متوجه شم که شهدا چقدر قوی‌اند. چقدر حضورشون پررنگه. چقدر منتظر یک اشاره از سمتِ ما هستند تا بیان و حال و هوای زندگیِ ما رو خدایی کنند.  چقدر خوبند این شهدا!!!

عنوانِ متن اشاره داره به رضا، برادرم و نامزدش که توی این اوضاعِ دهشتناکِ اقتصادی، فردا قراره عقد کنند :)
دیروز کلِ پس‌اندازم (هرچند زیاد نبود) رو دادم به رضا تا واسه خرید حلقه پول کم نیاره. توی این شرایط هرچقدر هم بابام به رضا می‌ده، اون بیچاره کم میاره. بابا هم کم نمی‌ده ولی خرج و مخارج خیلی عجیب و غریب شده. تازه بابا باید علاوه بر پولِ عروسی و رهن خونه برای رضا، وسایل برقی جهیزیه رو هم بخره. به بابا می‌گم: چرا خودشون نمی‌خرن؟ هزینه این وسایل برقی‌ها خیلی زیاد می‌شه. میگه: خوبه ۵۰ میلیون بشه! . و من فقط مبهوت از اینم که ۶ سال پیش، کلِ جهاز من حدود ۳۰ میلیون شده بود.
قیمت‌ها از چند سال پیش تا الان به وضوح ۴ برابر شده ولی مثلا حقوقِ بابای کارمند من ۲ برابر شده و این در شرایطی هست که حقوق خیلی‌ها توی این کشور چندان زیاد نشده.
می‌دونم که همه‌تون از این قیمت‌ها خبر دارید ولی من هیچ‌وقت در مورد این‌جور چیزا تو وبلاگم حرف نزده بودم. با اینکه خودمون (نه بابام اینا) اوضاعمون مثل همه است و به لطف آقای روز به روز پس‌رفت می‌کنه.
اینا رو گفتم که فقط اینو بگم که من تعجب می‌کنم که بعضی از آقایون چطور هنوز زنده‌اند. با این همه ناله و نفرینی که پشت سرشون هست، چطور هنوز نفس می‌کشند. دلم می‌خواد بدونم اینا چطوری می‌میرند. تو چه حالی. تو چه اوضاعی. کسانی که اصلا به فکر میلیون‌ها انسانی که تحت تاثیر تصمیمات یا انفعالاتشون قرار می‌گیرند نبودند. کسانی که حتی یه ذره هم به وجود خدا و قیامت باور ندارند. کسانی که تنها به منگنه کردن مردم زیر بار مسائل اقتصادی اکتفا نکردند و اونا رو تحقیر کردند. عزّتشون رو لگدمال کردند.
+ ما اون روزا رو می‌بینیم. دور نیست.
+ همین‌طوری که دارم بازپخشِ خلاصه‌ی برنامه ثریا در مورد اقتدار موشکی ایران رو می‌بینم، که چطور نیروهای مسلح، جمله آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکندِ حضرت امام رو در عرصه نظامی تحقق بخشیدند، به این فکر می‌کنم که دولتی‌ها نمی‌خوان که مشکلات مردم رو حل کنند. نمی‌خوان. وگرنه می‌شد.

دو تا اتفاق هست که از الان دارم بهش فکر می‌کنم برای حداقل ۶-۷ ماهِ دیگه و انقدر ذهنم رو مشغول کرده که باید حتما بنویسمشون و دیگه بهشون فکر نکنم.
اولین اتفاق رو بعید می‌دونم بشه. فلذا فقط جایگزینش رو می‌نویسم. این‌که به محضِ این‌که تو بیمارستان فارغ شدم، بیام خونه و به بخش نرم. حتی یه دقیقه بیشتر هم نمی‌تونم بیمارستان رو تحمل کنم!
دومی این هست که تا ده روز و هرچه بیشتر بهتر، هیچ‌کس، یعنی هیچ‌کس. حتی مامانم و مامانش، نیان خونه‌مون. هیچ‌کس رو نمی‌خوام ببینم. همه‌ی کارها رو خودم بلدم انجام بدم!
+ دعا کنید بشه. من از بیمارستان و نقاهتِ بعدش متنفرم. از این‌که به خاطر بچه‌م دورم جمع شن و ملاحظه‌ی من رو هم نکنن، بیشتر متنفرم. دعا کنید دیگه. اَه :|
+ کامنت‌ها بازه ولی قول نمی‌دم همه رو جواب بدم :))

لطفا با حوصله بخونید. خیلی خوشحال می‌شم که نظرتون رو بدونم.
ادراکات عقلی، به طور تامّ و تمام قابل انتقال به غیر هستند. یعنی من به شما بگم: "کل از جزء بزرگتر هست"، شما همون درکی رو ازش دارید که من دارم.
اما ادراکات حسی اینطور نیستند. یعنی اگر من بگم: "سوختم" شما حسِ من رو به طور کامل نخواهید فهمید چون یک چیز کاملا شخصیه. حتی اگر شما هم بسوزید، اون سوختنِ شماست و نه سوختنِ من. این دو هیچ‌وقت شبیه هم نخواهند بود.

نتیجه: راهِ بسط و تعمیقِ عقلانیت کاملا شناخته شده و همواره.
سوال: راهِ بسط و تعمیقِ احساس چطور؟

گاهی فکر می‌کردم چرا پذیرش مذهب این‌قدر سخت شده. چرا حرف‌های مذهبی‌ها، بلابلابلا. بی‌معنی و بدون مبنا به نظر میاد. گاهی دلم می‌خواست بفهمم چطور میشه همه گره‌های ذهنیِ انسان‌ها، با داشتن چند تا مبنای صحیح، خود به خود باز بشن.
استادِ درسِ بدائه الحکمهِ ما، گفتند اگر بخوان کلِ دین رو توی یک مقاله ۲۰-۳۰ صفحه‌ای خلاصه کرد میشه 

این مقاله.
این خیلی جالبه. فکرش رو بکنید! کلِ دین!!!


این ترم علاوه بر بدائه الحکمه (که اگر درست درس داده بشه و درس گرفته بشه، توحیدِ ناب هست) درسِ انسان‌شناسی هم دارم. اوائل فکر می‌کردم درسِ چندان مهمی نیست. ولی خیلی طول نکشید که نظرم عوض شد. تازه دارم می‌فهمم تمام دعواهای فلاسفه غرب و شرق از کجا شروع می‌شه: انسان
و بعد در یک پازلِ سه تکه‌ای، دوباره همه‌چیز برمی‌گرده به خدا و انسان و جهانِ آفرینش. یعنی: توحید!
انگار همه‌ی دعوا‌ها سرِ همین سه تاست که فهمِ درست داشتن از همه‌ی این‌ها به داشتنِ یک توحیدِ ناب، بستگی داره.

ظهر (فردای آخرین روزی که در پست قبل نوشتم ) که رفتم خونه زکیه، دلم می‌خواست فقط حرفای خوب بزنم ولی نشد. یه لحظه بغض کردم و زکیه دیگه ول کن قضیه نشد. منم تعریف کردم. از شرایط و آنچه هست و نیست. و زکیه خوب می‌فهمید من چی می‌گم. می‌فهمید اینکه من می‌گم من و مصطفی هیچ‌وقت با هم قهر نکردیم یعنی چی‌. می‌فهمید شرایطم رو: باردار و با یک بچه کوچولو که مرتب باید ببرش دستشویی، همش تنها! خونه مامان و تحت فشار و از همه مهم‌تر "چشم انتظار". زکیه از همه چیز بهتر، چشم انتظاری رو می‌فهمید. اینکه وقتی که شوهری میگه ساعت ۵ برمی‌گرده، تا اون موقع همه چیز خوبه، عقربه بزرگه که میاد رو دوازده، چشم انتظاری شروع میشه و حالا اگر دو ساعت دیر کنه، دیگه نمیشه حال و روز اون زن رو درستش کرد. می‌فهمید چرا آشتی نکردم. می‌فهمید چرا برام مهمه که مشکل رو از بیخ و بن حل کنم. زکیه این احساسم رو تحسین می‌کرد. اینکه حاضر نیستم با یک لبخند و چند تا حرفِ عاشقانه،‌ مشکلم رو فراموش کنم تا بعدا مثل یک غده سرطانی بیرون بزنه. اینکه دلم می‌خواست با هم منطقی حرف بزنیم و حلش کنیم. برای ابد. زکیه می‌فهمید وقتی می‌گم درس‌خوندن برای من همون‌قدر مهمه که درس خوندن برای شوهرم اهمیت داره، یعنی چی. می‌دونست وقتی می‌گم اگر درسم رو ادامه بدم به یه جایی می‌رسم بلوف نمی‌زنم. می‌دونست وقتی میگم: "ولی خانواده از همه چیز مهم‌تره و اگر خانواده نباشه، نه تلاش‌های زن و درس‌خوندنش ثمر می‌ده و نه تلاش‌ها و درس‌خوندن‌های مرد" دروغ نمی‌گم. می‌فهمید وقتی می‌گم من شوهرم رو به اینجایی رسوندم که حالا سری تو سرها بلند کرده و جلسه پشت جلسه. زنگ پشت زنگ، درخواست پشت درخواست، یعنی چی.
زکیه با حوصله نشست پای حرفای من.
پیچیدگی مساله ما، باعث شد زکیه همون تز مصطفی رو بده. یعنی اینکه موقتا بیام تهران. ولی وقتی بهش گفتم که این طرح چقدر بده و دلایلم رو گفتم قانع شد: اینکه خانواده‌ی دو سه نفره و در آینده چهارنفره‌ی ما، اینجوری از هم می‌پاشه. اگر هر هفته دو شب هم پیش ما نباشه، کم کم کنترل تربیت بچه‌ها از دست خارج میشه، درحالی که تحمل این دوری و نبودن اصلا ضروری نیست. اینکه نمی‌تونم رو کمک کسی حساب کنم. اینکه کسی شرایط یک رزمنده تو سنگر جنگ علم و جهاد فرهنگی رو درک نمی‌کنه چون هیچ‌کس متوجه این جنگ نیست. پس چطور می‌تونند شرایط خانواده اون رزمنده رو درک کنند. چطور می‌تونند از روی ترحم بهش کمک نکنند و احساس دین کنند؟
بعد گفتم که همه مشکلات ما از همین دوریِ خونه‌مون توی قم به محل کار مصطفی شروع شد. از همین که رفت و آمد ما توی قم سخته. نه من می‌تونم راحت درس بخونم و نه مصطفی.
اینا رو که گفتم یک آن از خونه‌ی گِلی و حیاط‌دار و باصفامون دل کندم. احساس کردم دیگه بهش نیاز نداریم‌. مهلتِ لذت بردنِ ما از این خونه همینقدر بوده. حالا باید بفروشیمش تا بریم توی شهر و یه جایی نزدیک محل درس و بحث مصطفی اجاره بشینیم.
وقتی این فکر به سرم زد، دلم خیلی روشن شد. واقعا امیدوار شدم. میتونستیم با نصفِ پولی که از فروش خونه دستمون میاد یه جای خوب رهن کنیم. با بقیه پول هم یه کار دیگه می‌کنیم (البته هرچیزی غیر از گذاشتن توی بانک)
آره! گور پدرِ پول! مگه چقدر مهمه این پول؟ دلِ ما باید یه جا با همدیگه خوش باشه، حتی اگه ارزش پولمون به خاطر اجاره نشینی افت کنه. کی می‌دونه پنج سال بعد زندگی آدم چه شکلیه؟ کی می‌دونه خدا برای آدم‌ها توی آینده چی مقدر کرده؟ فقط هرچیزی یه زمانی داره. باید زمانِ اون چیز فرابرسه. زمان خونه‌دار شدنِ ما توی شهر قم یا تهران باید فرابرسه. اگر کسی برای رسیدن به تقدیرِ آینده‌ش عجله کنه، تا زمانِ همون تقدیر باید بدو بدو کنه. باید خون‌دل بخوره تا به زمانِ راحتی‌ِ اون تقدیر برسه. من به این مساله یقین دارم و زکیه هم اینو تایید کرد و گفت که اونم دقیقا به همین مبنا اعتقاد داره ولی مثل من نیست که از مبناش کوتاه نیاد و حاضر باشه روش پافشاری کنه.
چقدر خوب بود که زکیه بهم امید داد و گفت که تصمیمم و کارم درسته.
هرچند اینکه چرا تقریبا یک هفته کامل با شوهرم صحبت نکردم دلیل دیگه‌ای داشت. ما اصلا پیش هم نبودیم که بتونیم رو در رو صحبت کنیم و فضای منطق و عواطفمون کاملا غیرشفاف بود‌. مثلا من نمی‌دونستم که مصطفی دقیقا به چه علت اون تزِ کذایی رو داده. آیا از سر احساساتِ زودگذر یا منطقِ پایدار؟ در این شرایط، پیشنهاد رولف دوبلی در کتاب هنر شفاف اندیشیدن اینه که منفعل باشیم و منتظر بمونیم که شرایط شفاف و واضح بشه. منفعل بودن کاری بوده و هست که من اصلا خوب بلدش نبودم و برای همین این‌بار سعی کردم لاک دفاعیِ انفعال رو هم تجربه کنم.
وقتی که از زکیه خداحافظی کردم و برگشتم خونه مامان، مصطفی برگشته بود. باهام قهر هم نبود. شب با هم رفتیم بیرون. فاطمه‌زهرا رو بردیم شهربازی و من صبر کردم تا اون اول شروع کنه به حرف زدن و شرایط رو شفاف کنه. بعد نظر خودم رو گفتم و در یک بحث طولانی، از موضع خودم دفاع کردم و مصطفی هم خوشحال‌تر بود که یک راه حل درست پیدا کردیم. رسیدنِ به یک نقطه مشترک در یک مساله اساسی -اونم چندباره- باعث شد، احساس کنیم که عشق چیزی به غیر از همین چیزی که ما تجربه می‌کنیم نیست.
هرچند در روزهای بعد تصمیم ما دو تا دوباره عوض شد ولی راهی که هربار برای رسیدن به نقطه مشترک طی کردیم، همون راهِ قبلی بود. صحبت کردیم و صحبت. احساسمون رو با هم به اشتراک گذاشتیم و از منطقمون دفاع کردیم و همدیگه رو درک کردیم.
حالا با یک نگاه دوباره به همه‌ی ناراحتی‌هام، یاد اون صحنه از فیلم ویلایی‌ها می‌افتم که زنی که دیگه تصمیم‌گرفته بود بدون دیدنِ شوهری که ازش دلگیر و دلخور بود، بذاره و از کشور بره، با شنیدن یک خبرِ شهادت که می‌تونست خبر شهادت همسرش باشه، ‌همه چیز رو فراموش کرد و تمام راه رو با چشم گریان دوید.
من شرحِ ماوقع رو توی این وبلاگ نوشتم چون تصمیم مهمی باید گرفته می‌شد. باید یادمون می‌موند که چی شد. و نیز شاید نوشتن درد آدم رو تسکین می‌ده. شاید این قصه شبیه هیچ عاشقانه‌ی دیگه‌ای بین دو جوانِ بیست و اندی ساله نباشه، ولی واقعیه و من همیشه واقعیت رو به خیالات ترجیح می‌دم. همیشه!
از دوستان عزیزم که تا الان فرصت نکردم به کامنت‌هاشون جواب بدم، بسیار عذر می‌خوام. احتمالا اگر شرایطم رو بدونید بهم حق می‌دید. باز هم ببخشید.

همه‌ی پدر و مادرهایی که نوزاد دارند یا بچه‌های کوچیک زیر چهار سال، ممکنه خسته بشن و حسابی قاطی کنند. حتی اگر به خاطر انگیزه‌های شخصی یا الهی، دلشون بخواد که بچه‌های زیادی بیارن، ممکنه بِبُرن و دیگه نخوان بچه دار بشن. 
بچه‌ها! دوستان! بیایید دعا کنیم که آدم‌های دور و اطراف این پدر و مادرها، بهشون زخم زبون نزنند. بهشون انگیزه بدن و کمکشون کنند و همچنان کمکشون کنند و از کمک کردن دریغ نورزند.

بیایید از خودمون شروع کنیم و هر وقت یک خانم بچه بغل رو دیدیم که نیاز به کمک داشت، درنگ نکنیم. ولو اینکه می‌خواد دمِ یک آبخوری، لیوانش رو پر از آب کنه ولی یک دستی سختش میشه. یا اینکه دوستمون تازه پدر شده، قبل از اینکه بهمون بگه نیاز مالی داره، ما پیشنهاد بدیم که بهش پول قرض بدیم. این کارها اول از همه توی زندگی خودمون برکت ایجاد می کنه و من به عینه دیدم این رو.

پ‌ن۲: این رو ضمیمه می کنم به فصل "درخواست کمک کنید" از کتاب "شرمنده نباش دختر"

اینکه من با یک نوزاد که هنوز چهل روزش تموم نشده بود درس هام رو دوره کردم و سر جلسه امتحانات آخرین ترمِ دوره لیسانسم رفتم؛ به نظر خودم سخت بود ولی تنها و مهم ترین سختی کار من نبود. صبر کنید! تا آخر بخونید.

اول این رو بگم که من ندرتا از بین دوستانم کسی رو دیدم که در دوره لیسانس، بعد از بچه دار شدن، بتونه درسش رو تموم کنه. خیلی ها رها کردند. البته جامعه اهراء رفتنِ من هم روی تموم شدن تحصیلاتم خیلی تاثیر داشت. چون در مرکز مدیریت قوانین برای یک خانم بچه دار خیلی دست و پاگیر هست ولی در جامعه، اینطور نیست. بگذریم. با این وجود همه ی دوستانم بهم آفرین و احسنت گفتند چون میدونستند که من چقدر رنج و سختی به جونم خریدم و از آسایشم گذشتم. گاهی بهم میگفتند که ما در دوران بارداری به سختی یک خط کتاب می خونیم و تو چطور می تونی درس بخونی؟ و من هم خیلی به خودم افتخار کردم و احساس غرور کردم که تونستم با دو تا بچه، درسم رو تموم کنم. به خودم بیشتر افتخار می کنم وقتی که میبینم هنوز انگیزه ادامه تحصیل دارم. و به خودم افتخار می کنم که حاضر نیستم هیچ کدوم از اولویت هام رو به خاطر یک اولویت دیگه نادیده بگیرم و از رویاهام دست بکشم. من فقط تغییر تاکتیک میدم. همین :)

انگار که این وعده خداوند باشه که هست که من به طالب علم کمک می کنم. چه مادی، چه معنوی.

امتحان اولم 6 واحد بود. خودم تنهایی با زینب رفتم سر جلسه. فکر می کردم میخوابه ولی بیدار شد و کل مدت زمان امتحان بیدار بود. تقریبا نیم ساعت اول، با یک دست بغلش کرده بودم و با یک دست می نوشتم. خوشبختانه یک نفر پیدا شد که اونو بگیره تا من امتحانم رو راحت تر بدم ولی واقعا تمرکز کردن تو اون شرایط سخت بود و من فکر می کنم هر مادری خودش رو جای من بگذاره این مطلب رو تصدیق می کنه.  ولی خبر خوش این بود که من تمام سوالات رو تونستم پاسخ بدم و این مثل یک معجزه بود.

بعد از اولین و در واقع مهم ترین امتحان- یک روز فرجه داشتم. تصمیم گرفتم کسی رو برای گرفتن زینب در بیرون از جلسه امتحان پیدا کنم. عصر اون روز با دوستانم رفتم سینما تا به مغز آشفته ام استراحت بدم. اما این کار هیچ کمکی به من نکرد چون فیلمی مثل شبی که ماه کامل شد، شدیدا انسان رو به خودش مشغول می کنه.

بعد از سینما خواستم به دوستانم بگم که اگر می تونند بیان کمکم اما اکثر دوستانم بچه دار هستند و این یعنی نمی تونستم روی کمکشون حساب کنم. کلی فکر کردم که باید به چه کسانی زنگ بزنم. دست آخر برای امتحان روز بعدم هیچ کسی پیدا نشد و من مجبور شدم تنها دوست جان بر کفم و عزیزتر از خواهر نداشته ام، یعنی نسیمه سادات رو ساعت 8 صبح بیدار کنم و با خودم ببرم سر جلسه. لابد الان تعجب می کنید و با خودتون میگید خب از اول به نسیم میگفتی. آخه چطور باید بهش میگفتم؟ روم نمی شد. باردار بود و باید استراحت می کرد و در تمام طول روزهایی که من باید درس می خوندم، فکر می کنید فاطمه زهرا کجا بود؟ خونه نسیمه سادات بود و با دخترش زهرا بازی میکرد و در واقع بار زیادی از زحمت فاطمه زهرا روی دوش اون بود. ولی نسیم با معرفت تر از این حرفا بوده و هست. بی هیچ حرفی قبول کرد. از اون امتحان اول به بعد، تا آخرین امتحاناتم، طوری تنظیم می کردم که بچه، موقع امتحان دادنِ من خواب باشه.

جونم براتون بگه که به جز امتحان اول و آخرم که هر کدوم یک روز فرجه داشتند، چهار امتحانِ دیگه بین این دو امتحان بودند که روز چهارشنبه نسیم باهام اومد، روز پنج شنبه هم مادر عروسمون. اما جمعه دو تا امتحان داشتم و شرایط و فاصله زمانی بین دو امتحان ایجاب می کرد که کسی همراهم باشه که بتونه رانندگی کنه و بره برام ناهار بگیره و از موندن توی فضای اونجا خسته نشه. اما هیچ کس جور نشد. روز جمعه بود و مادر عروسمون مهمون داشت. نسیم هم خسته میشد. و تازه هیچ کدوم از این دو نفر رانندگی بلد نبودند. یک لحظه همینطور که داشتم به درد خودم فکر می کردم و مغزم هم توی آفتاب تیرماه قم سوخته بود، حس جنون بهم دست داشت و یک سری افکار بی نهایت منفی برام مثل یک صحنه دلخراش مجسم شد که ترجیح میدم توضیح ندم. خوشبختانه همون لحظه به ذهنم خطور کرد که یک نفر رو در ازای پول استخدام کنم. زنگ زدم به دوستم حوراء که می دونستم همچین کسی رو سراغ داره. حوراء وقتی فهمید مستخدم خونه اش رو برای چی لازم دارم، خیلی یهویی بهم پیشنهاد داد که بیام خونشون که نزدیک محل جلسه بود و بچه رو هم بذارم خونشون. من هم بی معطلی قبول کردم و بعد از خداحافظی از شدت خوشحالی گریه ام گرفت. یه جور گریه خاص که تا به اون موقع تجربه نکرده بودم.

اونجا بود که فهمیدم این فقط و فقط کار خدا بود. خودش کار من رو درست کرد. شبش با حوراء و نسیم اینا رفتیم میدون بستنی و بعدش هم ما خانوما با بچه ها رفتیم خونه حوراء اینا. مردا هم خونه نسیم اینا. ما زن ها تا دیر وقت گپ زدیم و حال کردیم.  بعد تخت خوابیدیم. من صبح رفتم امتحان دادم و وقتی برگشتم، آبگوشت خوشمزه حوراء آماده شده بود. زدیم به بدن و خلاصه با وجود این دو نازنین من به سختی می تونستم درس بخونم. بعد از امتحان دوم هم برگشتم و خوابم برد. بچه ها تو این مدت کیک درست کرده بودند. بعدش هم شال و کلاه کردیم و رفتیم خیابون صفائیه تا قبل از برگشتن آقایون یه ذره خرید کنیم. چشم باز کردیم و دیدیم طبقه آخر پاساژ صفاییه هستیم که کتابفروشی هست و من 95 تومن کتاب خرید و نسیم هم بیش از 100 تومن. و فقط خدا میدونه که برای من کتاب خریدن از لباس خریدن هم میتونه پر هیجان تر و خوشحال کننده تر باشه. خلاصه که خیلی خیلی خوش گذشت. خصوصا که حس توانمندی هم به آدم دست میده. بعد هم برگشتیم خونه و زیر قابلمه شام رو خاموش کردیم و زدیم به بدن. دیگه سنگ تموم دیگه!

برای آخرین امتحان هم نسیم اومد و من بعد از امتحان ازش کتاب هام رو - که پیشش امانت گذاشته بودم که نکنه وسوسه بشم و به جای درس خوندن اونا رو بخونم- گرفتم و خودتون باید بدونید که نرسیده به خونه، چه بلایی سرشون آوردم.

یه جورایی مغزم توی اون روزای گرم و سوزان خشکید. روزهای بعد، احساس می کردم پیام های مغزم به زبان و از زبان به مغز درست منتقل نمی شن و بسیار پیش می آمد که غلط غلوط حرف می زدم. نمی دونم از اثرات امتحان بود یا فارغ التحصیلی از مقطع لیسانس. اما یادتونه گفتم سختی کار من فقط این ها نبود.

بهتون میگم. اون روزها، همون روزهایی که من درس می خوندم و شوهرم فاطمه زهرا رو نگه میداشت و در واقع داشت از فارغ البالی دیوانه میشد، - بله! درست در همون ایام- آقا تصمیم گرفت که خونمون رو ببریم تهران. و این مساله باعث ساعت ها گفتگوی ملال آور و پرزحمت برای ما بود. بسیاری از شب ها از نیمه شب تا اذان صبح، در تاریکی که مثلا قصد داشتیم بخوابیم- با هم حرف می زدیم و من میگفتم که نریم طبقه بالای خونه مامانت اینا زندگی کنیم. و او هم می گفت که بریم طبقه بالای خونه مامانم اینا زندگی کنیم!

چقدر حرف و حرف و استدلال و برهان و کوفت و زهرمار و این وسط من باید موقع درس خوندن، تمرکزم رو حفظ می کردم و به فاجعه ی در شرف وقوع زندگیمون یعنی ساکن شدن در طبقه بالای خونه پدر شوهرم- فکر نمی کردم تا بفهمم چی می خونم و وقتم رو هم هدر ندم. دریغ!

واقعا شما نمی دونید و نمی تونید تصور کنید هیچ کدومتون- که چقدر برای من سخت و ناگوار و غیرقابل باور و تحمل ناپذیر بود اگر به اون مکان نقل مکان می کردیم. می دونم که ممکنه فکر کنید من رو می شناسید اما من رو نمی شناسید. در واقع این که من با هویتی که داشتم با شوهرم ازدواج کردم، یک اتفاق محض بود. یک چیز نادر. حتی قد شوهرم هم شباهتی با قد فامیل هاش نداره. یه جورایی انگار خداوند هیپوفیز شوهرم رو بیش فعال کرده بود تا مادرشوهرم بتونه در جواب اولین سوالی که مادرم ازش پرسید، یعنی: قد پسرتون چنده؟ جواب بده که خیلی قدش بلنده. وگرنه همون موقع جواب نه رو میشنید. و در واقع بقیه اتفاقات خواستگاری هم به طرز مشکوکی توسط خداوند- رقم خورد، تا من بله رو بگم. پس تصدیق کنید که برای من امکان نداشت که هیچ اقتضائی به جز اقتضائات شخصِ شخصِ شوهرم رو بپذیرم.

خلاصه اینکه بحث های بیهوده ادامه داشت تا اینکه جمعه آخری که منتهی به امتحاناتم میشد پدر و مادرم اومدند خونه ما و آب پاکی رو ریختند روی دست شوهرم که: ما راضی نیستیم شما برید اونجا. و شوهرم قبول کرد. و تمام.

شاید بگید چرا انقدر راحت کوتاه اومد؟ دلیلش اینه که شما اونو نمی شناسید. من هم اگر یک کلمه بهش می گفتم :"خونه مامانت اینا نمیام،" قبول می کرد. اما من دلم می خواست که استدلال های من رو قبول کنه و خودش بگه: "باشه. تو درست میگی و ما نمی ریم اونجا." مصطفی واقعا آدم اخلاقی ای هست. براش رضایت پدر و مادر چه مال من، چه خودش- خیلی مهمه. برای همین چون و چرا نکرد. و البته من هم پایبند به اخلاق هستم. برای همین بعد از اینکه پدر و مادرم اینطور گفتند، بهش گفتم: " ما مجبور نیستیم به حرفشون گوش بدیم. چون الان دیگه من در درجه اول زن تو هستم و نه دختر پدر و مادرم و باید شرایط زندگی خودمون رو در نظر بگیریم. اگر لازم باشه و تو بگی، ما میریم اونجا" چون از نظر شرعی من فقط باید از شوهرم تبعیت کنم، ولاغیر. هرچند خیلی سخت باشه. تقریبا قبول داشتم که باید مسئولیت زندگیم رو تمام و کمال بپذیرم و اگر گفتم "تقریبا" برای این بود که این مسئولیت خیلی برای من رنج آور بود.

خلاصه بعد از اینکه مصطفی به من گفت که وقتی امتحاناتم تموم شد میریم تهران دنبال خونه می گردیم، یه نفس راحت کشیدم. چون من و اون یه تصمیمی گرفته بودیم ولی با تمام وجود نمی تونستیم انجامش بدیم. قرار بود که به این فکر نکنیم که هیچ راهی نداریم جز اینکه بریم خونه مادر و پدرش. قرار بود که ذهنمون رو آزاد کنیم تا بتونیم پذیرای پیشنهاداتی که خداوند ممکن بود سر راهمون بذاره باشیم. به این فکر نکنیم که بدبخت و بیچاره ایم و هیچ گزینه ای پیش رو نداریم. به این فکر کنیم که اوضاع میتونه خیلی بهتر از تصور ما بشه. اما مشکل اینجا بود که تا وقتی ذهن مصطفی هنوز روی خونه ی باباش کلیک کرده بود، امکان نداشت که ما بتونیم برای پیشنهادات و گزینه های دیگه آغوش باز کنیم. که در واقع با این حرف پدر و مادرم این امکان محقق شد و ما ذهنمون رو تمام و کمال آزاد کردیم. این حرفا رو از کلاس NLP استاد حورایی یاد گرفته بودم و الان که خوب فکر می کنم میبینم، سر اون کلاس تصمیم گرفتم، با قدرت ذهنم یک خونه خیلی بزرگ در یک محله خیلی خوب جذب کنم چه جالب!

بعد از امتحاناتم اومدیم تهران و شروع کردیم به گشتن. قرار بود سه دنگ خونمون رو به یکی از دوستانش بفروشیم تا بتونیم پول رهن خونمون رو جور کنیم. با این وجود پول ما هنوز خیلی کم بود. هر خونه ای که دور و اطراف خونه پدری من میخواستیم رهن کنیم، اقلا باید دو برابر پولمون رو می گذاشتیم. ضمنا ما بنا نداشتیم که از پدرم کمک بگیریم. گرچه بابام پول داشت.

نهایتا ما یک کیس مناسب پیدا کردیم که به پولمون می خورد ولی اصلا به دل من ننشست. دوستش نداشتم. به نظرم خیلی دلمرده و کهنه بود. گرچه نور و موقعیت مکانی و متراژ خونه خوب بود ولی بازهم من خوشم نیومد. مطلب خنده دار این بود که شب اون روزی که اون خونه رو دیدیم، رفتیم خونه مادرشوهرم اینا. شوهرم تازه اون شب به پدر و مادرش گفت که به خونه اونا نخواهیم رفت. بندگان خدا! یه ذره توی ذوقشون خورد ولی چاره چی بود؟ کمترین ایراد طبقه دوم مادرشوهرم اینا این بود که برای ما چهار نفر، خیلی کوچیک بود. اما خنده داریش این بود که وقتی شوهرم این کیس رو براشون گفت؛ شروع کردند به گفتن اینکه: "صالحه چرا قبول نمی کنی؟ سریع برید قول نامه کنید! بهتر از این امکان نداره براتون پیدا بشه! و ."

و من بازهم باورم نمی شد. دلم می خواست خونه ام رو واقعا دوست داشته باشم. هیچ کس و مخصوصا خانواده شوهرم نمی تونست احساس یک دختری رو درک کنه که از وقتی بچه بوده، توی خونه ویلایی دوبلکس، با فضای سبز شخصی و حیاط یا توی یک آپارتمان در یک مجتمع مسی ساکت و حیاط پشتی سرسبز و اتاق شخصی زندگی کرده و وقتی هم ازدواج کرد، لااقل خونه ش رو دوست داشت و توش راحت بود.

راستش من توی اون روزهایی که قرار بود بریم خونه مادرشوهرم اینا، خیلی فکر کردم. آخرین شبی که ذهنم خیلی درگیر شد - و فرداش پدر و مادرم اومدند و اون ماجراها- از خدا پرسیدم که چرا من رو از اون زندگی راحت بیرون کشید و انداخت توی سختی ها؟ سختی های بی پایان؟ جوابی پیدا نکردم جز اینکه خداوند رشدم و صلاحم رو در این دیده. اما ته دلم باز هم گفتم که امکان نداره من برم اونجا و بتونم طاقت بیارم و از تک تک لحظات امتحانم سربلند بیرون بیام. بنابراین به خودم گفتم که تنها راه چاره ام، نماز جعفرطیاره. با خودم گفتم که امکان نداره که اینو بخونم و گره از کارم باز نشه.

شب که از خونه مادر شوهرم برگشتیم، شوهرم گفت که من فردا میرم که این خونه رو قول نامه کنم. و من با ناراحتی و از سر ناچاری گفتم: باشه.

اما معجزه درست همون لحظه ای اتفاق میافته که آدم انتظارش رو نداره. دقیقا همون موقع که مصطفی رفته بود برای نوشتن قولنامه، دوستش بهش زنگ میزنه و میگه یک خانواده ای هستند که می خوان خونشون رو بدن به یک طلبه.

یادتونه اولش گفتم که خدا وعده کرده که روزی اهل علم رو میده؟ مادی و معنوی؟

معجزه اینجاست که حالا خودم هم باورم نمیشه که دیگه لازم نیست سه دنگ خونمون رو بفروشیم! با پول رهن خونه روستاییمون در قم، می تونیم توی تهران یک خونه 120 متری داشته باشیم. یعنی هم متراژ خونه پدرم. بدون دردسر. بدون مشکل. بدون هیچ چیز بدی این توی زندگی من یک معجزه است.

اما این معجزه چند تا راز داشت. اول اینکه من سعی کردم در تمام این مدت حرف شوهرم رو گوش بدم. اما نه اون من رو به کاری جبر کرد و نه من اون رو توی منگنه گذاشتم. روایت داریم که اگر زن و شوهری با هم همدل باشند، خداوند با نظر لطف و رحمت ویژه ای به اونا نگاه می کنه. و من خوشحالم که ما با هم مهربان بودیم و هستیم.

دوم اینکه مصطفی خیلی دست به خیر بوده و هست. شاید من آدم دست به خیری نباشم اما حداقل با تمام وجود سعی کردم مانع از خیررسانی اون نشم. از قبل از عید توی اردو جهادی بود و بعدش هم که قرار شد خونمون رو اجاره بدیم، از بین افراد مختلفی که خونمون رو دیدند، کسی رو انتخاب کرد که بیشترین مشکلات رو در زندگیش داشت و از همه پول کمتری داشت و یه جورایی شرایطش به سختی با ما هماهنگ می شد. تو همون روزهایی که دنبال خونه بودیم هم به پدر و مادرش گفت که می بردشون مشهد و یه جورایی دل اونا رو گرم کرد. البته عمل هم کرد. هر چند می دونست من خیلی مسافرت دسته جمعی رو دوست ندارم و گرچه من هم مانعش نشدم و چیزی نگفتم به همون دلایلی که گفتم.

روایت داریم هر کس بیشتر مشکل داره، باید بیشتر صدقه بده و هرچقدر مشکل بزرگتر، صدقه هم باید درشت تر باشه. من فکر می کنم ما سعی کردیم صدقه بدیم. در حد توانمون. الان هم که خداوند گشایش ایجاد کرده و روزی دختر دوممون رو هم خیلی سریع به حسابمون واریز کرده، ما هم بیشتر از قبل باید صدقه بدیم. نعمت های زندگی اینطوری اند.

شکر نعمت نعمتت افزون کند

کفر نعمت از کفت بیرون کند

و راز سوم و چهارم رو هم گفتم: بچه دار شدن و شکر کردن. سپاسگذاری کردن برای تک تک لحظات شادمون.

خدا رو شکر.

 


جونم براتون بگه که یک ماه قبل از عید، نه اینکه مشغول خونه تی باشیم. نه! مشغول جفت و جور کردن کارهای اردو جهادی بودیم. اردویی که می‌دونستم چاره‌ای ندارم جز اینکه برم امّا شاکرا و امّا کفورا! چون خانواده شوهرم هم می‌اومدند و خانواده خودم می‌رفتند اعتکاف. در نتیجه من جایی رو برای موندن نداشتم.
و ما رفتیم کرمانشاهِ زله‌زده و کار هم کردیم. من و نسیم و فاطمه، نیروهای گروه تعامل فرهنگی!!! بودیم. گروه ما وظایف خاصی داشت که توضیحش در حوصله مطلب نمی‌گنجه. شما هم براتون مهم نباشه! فکر کنید یه عده جوان زیر سی سال تصور می‌کنند که با اقدامات ۴-۵ روزه‌شون می‌تونند دنیا رو به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنند! و انقدر این مساله رو توی مخِ زن‌هاشون فرو کردند که اونا هم باورشون شده. طوری که بعد از تموم شدن کارهامون، من به شدت به خودباوری رسیده بودم!!!!!!
صبح سومِ فروردین، یعنی یک روز قبل از پایان اردو؛من، فاطمه‌زهرا، شوهرم و یکی از دوستاش راه افتادیم به سمت مرکز کشور. اون رفیق شوهرم می‌خواست بره برای تبلیغ به شهرستانشون. ما هم تو بروجرد، شبش عروسی پسرخاله‌ام دعوت بودیم. اینم بگم که من و شوهرم تو کل مدت ۵ روزِ اردو شاید یک ربع هم با هم صحبت نکرده بودیم. و مصطفی به طور متوسط هر روز ۲-۳ ساعت خوابیده‌ بود. حالا در بین چقدر من زورم میومد که آقای فلانی هم توی ماشین نشسته و من نمی‌تونم با شوهرم صحبت کنم. هرچند من از فرصت استفاده کردم. چون لباسی که شب برای عروسی تهیه کرده بودم رو خودم دوخته بودم. یک تل هم برای موهام درست کرده بودم که آماده کردنِ گل‌های تل از پارچه مونده بود و به خاطر کارهای دیگه نرسیده بودم انجام بدم که توی ماشین تلِ تزئینیم رو هم تموم کردم.
چقدر هم عروسی خوب بود. همه فامیل‌ها رو دیدم. خوش گذشت. بی دغدغه هم بودم. آرایشگاه هم که لازم نبود برم. استراحت کردم. پزِ لباسم که هنرِ دستانم بود رو دادم. همه چیز خوب بود. اما.
همون شب مصطفی گفت که می‌خواد بره گلستانِ سیل‌زده. منم نگفتم نرو. گفتم ببین تکلیفت چیه و سکوت کردم با اینکه دوست داشتم پیشم بمونه.
صبحش از جلوی درِ خونه آقاجان با بغض ازش خداحافظی کردم. اولین باری بود که انقدر نگران و ناراحت بودم و داشتم با تمام وجود بدرقه اش می‌کردم. نگران بودم چون استراحت کافی نکرده بود. چون راه‌ها لغزنده بود. نمی‌دونم شاید چون من هفت‌ماهه باردار بودم. نمی‌دونم.
رفت و منم با بابام و مامان و مهدی رفتیم پلدختر دیدنِ مامان‌بزرگ و عمه‌ها و عمو کوچیکه. چه رفتنی بود ولی!!! از اولِ جاده بارون بود و بارون. دستگاه گرم کننده شیشه جلوی ماشین بابا هم کار نمی‌کرد. از اولش استرسِ اینکه بابا هر چند دقیقه باید شیشه رو با دست پاک کنه توی جونِ من بود تا اون آخرِ راه. خیلی سخت گذشت. خیلی! تو پلدختر سخت‌تر بود. بارون نبود که می‌بارید. سیل از آسمون می‌اومد! شب که رسیدیم، دیدیم مامان‌بزرگ برای خودش گوسفند عقیقه کرده :) الهی که صد و بیست‌سال عمر با عزت کنه این مادر! برای من خوردن برنج ایرانی و گوشتِ گوسفندی مثل مائده آسمانی بود. چون توی اردو جهادی معده‌ا‌م و روده‌ام داغون شده بود از بس که روغنِ تراریخته خورده بودیم و برنجِ پاکستانی! مرده‌شور جفتشون رو ببره که تا مدت زیادی من مریض بودم.
فردا صبحش که پا شدم، همه خواب بودند و منم کسی رو بیدار نکردم. نماز صبحم رو خوندم و خوابیدم. یکی دو ساعت بعد با صدای وحشتناکی از خواب بیدار شدم.
نه. سیل نیومده بود. تگرگ‌های درشت می‌خوردند به نورگیر سقفی حیاط پشتی مامان بزرگ. از ترس اینکه الان شیشه می‌شکنه پا شدم! بقیه هم بلند شده بودند. فکر کنم نماز صبح‌هاشون هم قضا شده بود. رفتیم به تماشای حیاط. پرش شده بود آب و تگرگ و برگ‌های کنده‌شده از شدت بارش تگرگ! خونه مامان بزرگ یه چهل سانتی بلندتر از حیاطه. پله می‌خوره به خونه. کفشامون رو بردیم تو خونه و بهت‌زده بودیم از این وضعیت. چه صدایی هم داشت!!!
خلاصه آسمون بارید و بارید تا اینکه عصر اون روز، به بهانه ی زیارت شهدای گمنام که بالای کوه دفن بودند، از خونه بیرون زدیم و از بالای بامِ شهر دیدیم که آب رودخونه به حداکثر ظرفیت خودش رسیده. آب از هر جا که می‌تونست به حریم شهر تنه و سیلی می‌زد. تو اون مدت دروغه اگر بگم نترسیدم. البته هوا سرد بود و باد میومد. من فقط تو ماشین نشستم چون دلِ دیدن طغیان رود رو نداشتم و از حجم بیخیالی مردم داشتم دیوانه میشدم.
همش می‌ترسیدم آب بالا بیاد و بیاد توی خونه. اگه می‌اومد، لباسامون خیس می‌شد و این کابوس من بود. همه می‌گفتند هیچی نمیشه چون قبلا سابقه داشته که سیل بیاد ولی هیچ وفت داخل شهر نشده بود و همین باعث میشد خیالشون راحت باشه. اما باز هم بعضی از بچه‌ها حسابی ترسیده بودند. سارا دخترعموم که ۱۳ سالشه چنان ترسیده بود که همش گریه می‌کرد. البته مادرش هم نبود و همین مزید بر علت شده بود. منم که شوهرم رفته بود کمک سیل‌زده‌ها، حالت عجیبی داشتم که خودم در شرفِ سیل‌زده شدن بودم اما شوهر رفته بود کمک سیل زده ها، به جای کمک کردن به من! شاید اگر فقط خودم بودم مهم نبود. ولی دو تا بچه‌ی دیگه هم با من بودند. مسئولیتِ اونا بار روی دوشم رو سنگین می‌کرد. چیزی که مصطفی نمی‌فهمید. می‌ترسیدم لباس ‌های فاطمه‌زهرا خیس بشه و سرما بخوره. حالِ خودم بد بشه و .
 من گریه نکردم. به جاش با یک عالمه استرس یک نماز جعفر‌طیار خوندم. دعای قاموس رو خوندم و از خدا با هر کدوم از دعاهای "یا‌ من ارجوه لکل خیر" خواستم که این بلا رو برگردونه. مامان‌ و بابا هم رفتند مسجد و با بقیه دعای توسل خوندند. اینا آرام‌بخش بود. از غصه‌های من کم می‌کرد که وقتی پشت تلفن با مصطفی صحبت می‌کنم کمتر غر بزنم و بتونم بخندم. که روحیه‌ام رو حفظ کنم و مادر خوبی باشم.‌
چقدر خسته بودم. تا اون زمان یازده روزی بود که از خونه‌ی خودم بیرون زده و ساک‌ به دست بودم. فردای اون روز و شبِ پر تلاطم، بابا گفت که بهتره برگردیم. بلاخره با یک بررسی از وضعیت جوّی و راضی شدنِ همه به برگشت، افتادیم توی جاده. من عذاب وجدان داشتم که فامیل‌هام رو تنها گذاشتم ولی چاره‌ای هم نداشتم. خیلی سخت بود. خیلی سخت گذشت. فقط خدا می‌دونه!
از اینجا به بعد انگار که فیلم رو گذاشتند روی دورِ تند. جزئیات یادم نمیاد چون هیجان اون ساعت‌های سخت و کشنده هنوز هم توی جونم بود. بروجرد هم جایی نرفتیم برای عیددیدنی چون مامان‌زهرا علاوه بر پاهاش، کمرش هم درد گرفته بود. وقتی از بروجرد راه افتادیم به سمت قم، مصطفی هم رسیده بود قم. می‌دونستم که جنازه‌اش برگشته خونه. می‌دونستم زود رسیدنِ من به خونه فایده‌ای نداره چون باید فقط چهره‌ی در حالِ خوابش رو تماشا کنم. چند روز بعدی هم همین بود. خواب. ده ساعت و یازده ساعت می‌خوابیدیم. سه تایی باهم! خسته بودیم. خیلی!
فرداش نه (چون مصطفی خیلی خسته بود)، پس فرداش رفتیم اتاق بالاییِ حیاط و کتابخونه رو _که از قبل از عید کتاباش روی زمین ریخته بود_ مرتب کردیم. اون روز، بعد از بازیِ دربی (فوتبال) رفتیم تهران، برای عیددیدنیِ بابابزرگش. اما فکر کنم بهانه بود.
روزِ بعدش از صبحش رفت خرید تا پولی که از کمک‌های مردمی توی حساب بانکی گروه جهادی بود رو اقلام ضروری بخره و بفرسته گلستان. این خرید کردن‌ها، اونم وسطِ ایامِ عید و تعطیلی‌ها، واسه خودش داستانی بود و تا روز بعدش هم طول کشید. اولش هم قرار بود مصطفی فقط کارها رو راست و ریس کنه اما وقتی خبرهای سیل پلدختر و خرم‌آباد رسید، یک‌هو ساعت ۴ بعداز‌ظهر روز دومی که تهران بودیم، اومد خونه بابام‌اینا و گفت که ساعت ۵ با دوستان فلان‌جا قرار دارند و دارند‌ می‌رن پلدختر! این بار دیگه چند بار گفتم نرو! خسته بودم. هیچ‌کدوم از دوستاش که توی اردو جهادی با ما همراه بودند، مثل مصطفی یکسره نرفته بودند گلستان. زن و بچه‌‌ی هیچ‌کدومشون اندازه من از خونه دور نشده‌بود. توی جاده اسیر نشده بود. هیچ‌کسی که زنش باردار بود اینقدر زنش رو توی راه و بیراه ننداخته بود. من همش با مصطفی همراه بودم‌ یا بهتره بگم با نبودن‌هاش و تنهایی‌های خودم همراه بودم. حتی انتظار یک مسافرت تفریحی رو هم نداشتم. چیزی که دوستانش بعد از اردو، از خانواده‌هاشون دریغ نکردند. من فقط می‌خواستم کنارم باشه! همین.
اما رفت.
همون موقع، ما هم تصمیمِ جدیدی گرفتیم. قرار شد بابا و مهدی هم برن پلدختر برای کمک‌رسانی و سرِ راهشون، من و مامان رو بذارن قم. اینطوری منم می‌تونستم یک نفسی بکشم. همین‌کار رو هم کردیم. بابا و مهدی توی بروجرد به مصطفی و دوستاش پیوستند و من و مامان رفتیم خونه ما. همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت. اولین بار توی عمرم بود که یک شب توی خونه خودم، بدون هیچ دغدغه‌ای مامانم رو داشتم. کنارش خوابیدم. حالِ روحیِ فاطمه‌زهرا هم خوب بود و از اردو‌جهادی به بعد، دیگه بهانه‌ی باباش رو نمی‌گرفت و یه ذره مامانی شده بود. حالمون خوب بود و فقط دیدنِ اخبار حالمون رو بد می کرد و قطع بودنِ راه های ارتباطی پلدختر، نگرانمون می کرد. 
فردای اون روز وقتی از خواب بیدار شدم فقط توی دلم گفتم: چه خواب خوبی کردم بعد از مدت‌ها! چقدر چسبید. تصمیم داشتم اون روز لباس‌ها رو بشورم. خونه رو جارو بزنم و یک غذایی درست کنیم. قرار بود رضا و زهرا هم بیان تا دورِ هم بخوریم.
مامان و فاطمه‌زهرا توی حیاط بودند. داشتند بادام می‌شکستند. آفتاب زده بود و آبی که از شب‌های قبل توی باغچه‌ی پای دیوار جمع شده، رفته بود زیر زمین. رخت‌خواب‌ها رو جمع کردم. یه ذره جمع و جور کردم و رفتم توی حیاط. فاطمه‌زهرا هم چوب به دست داشت با خروس‌ و مرغ‌های پای دیوارِ نم‌زده بازی می‌کرد. توی دلم گفتم: فکر کنم این دیوار یه چیزیش میشه با این‌همه بارون و طوفان! و درست فکر می‌کردم! چون وقتی اومدم تو خونه و فاطمه‌زهرا پشت سرم اومد توی خونه، چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یک‌هو صدای وحشتناکی اومد. مامان فکر کرد زله اومده ولی من می‌دونستم دیوار داره میریزه. نگاهم فقط سمت سقفمون افتاد که ببینم اونم آوار میشه روی سرمون یا نه. به همین سادگی!
وقتی که رفتم توی حیاط تا با خانم همسایه‌ی خونه بغلی صحبت کنم، هیچ احساسی نداشتم به جز شرمندگی. چون آب باغچه‌ی خونه‌ی ما گند زده بود به اون دیوارِ عریض و طویلِ خشتی. دیواری که آوارش اندازه‌ی چهارتا دیوار بود و نصف حیاطِ صد‌متریمون رو کرده‌ بود خاک و خاشاک. دو تا از مرغامون مونده بودند زیر آوار. صدقه‌ی سر مامان و فاطمه‌زهرا که تا چند دقیقه قبل توی حیاط مشغول بادام شکستن بودند. فقط وقتی به این فکر کردم که چه خطری از بیخ گوش دخترم گذشته، اومدم خونه و گریه کردم.
بعدش تصمیم گرفتیم وسایلمون رو جمع کنیم و بریم خونه‌ی مادرِ عروسمون، زهرا. مادر و پدرِ زهرا نبودند. اصفهان بودند. ما هم برق و گاز و تلفنمون قطع شده بود. چاره‌ای نبود. فریز رو خالی کردم و نصفی از وسایل رو دادیم همسایه ببره. نصفش رو هم بردیم خونه زهرا اینا.
اما یه چیز بود که خیلی عذابم داد. شرمندگیِ این اتفاق بود که روز سیزده فروردین رو به کامِ همسایه تلخ کرد. اونا رو انداخت توی بنّایی‌‌. چون یه قسمتی از خونه‌ی اونا به دیوارِ آوار شده مربوط بود. آقای همسایه عصبانی بود و می‌گفت زنگ بزنید به آقاتون و این وسط، توضیح دادن اینکه گفتن این مساله به مصطفی نگرانش می‌کنه و اصلا از بیخ و بن راه‌های ارتباطی به پلدختر قطعه سخت بود. توضیح اینکه شوهرم برای کمک به سیل‌زده‌ها رفته و ایجاد این حس همدلی درونِ آقای همسایه سخت بود. البته خانم همسایه و مادرش نگران من بودند. می‌گفتند که نترسیدی؟ و خلاصه هوام رو داشتند.
نهایتا وقتی به مصطفی ماجرا رو گفتم اصلا از حالم نپرسید‌! نپرسید که نترسیدی!؟ نپرسید کسی طوریش نشد!؟ فقط پرسید درختامون چی شد! فقط پیشنهاد داد یه پرده بزنیم بین خونه خودمون و خونه همسایه!!!!! بعدا هم گفت برید تهران. هرچند خیلی از دستش ناراحت شدم اما بعدا فهمیدم که اون اصلا متوجه عمق فاجعه نشده بود. یه دیوارِ بزرگ با یه متر عرض و همش خاک. وقتی که چند روز بعد مصطفی برگشت و چند تا خاور رو از آوار دیوار پر کرد و وقتی اسبِ پلاستیکی فاطمه زهرا رو دید که زیر آوار له و لورده شده، خودش می گفت که حسابی احساساتش جریحه دار شده بود و گریه اش گرفته بود.
اما من. اون موقع و اون لحظات احساس کردم هیچ‌کس حال و روزِ من رو درک نمی‌کنه. احساس می کردم هیچ‌کس به درِ خونش اونطوری که من قفل می‌زنم قفل نمی‌زنه. طوری که حس کنه از یه مخروبه داره بیرون می‌زنه. که حس کنه هرجا قدم گذاشته و میذاره باید منتظر ابتلا باشه.
اون زمان دلم می‌خواست بچه‌ها نبودند و منم با مصطفی می‌رفتم اردو‌جهادی. مثل هما و شوهرش. تا کمر می‌رفتم توی آب هم مهم نبود! فقط دغدغه‌ی بچه‌ نباشه. کافیه. توی اون روزا به این فکر کردم که هر بار که باردار بودم یا بچه‌م خیلی کوچیک بود، انقدر مصطفی با نبودنش منو آزار داد که برام عجیبه هنوز هم دلم می‌خواد حداقل ۵ تا بچه‌ بیارم! آخه این منم؟ من کی اینقدر پوست کلفت شدم که خودم نفهمیدم؟ چرا و چطور دارم تحمل می‌کنم؟ اگه دارم تحمل می‌کنم چرا لذت نمی‌برم از این استقامتم؟
وقتی داشتیم وسایل رو جمع می‌کردیم که بریم، لباس‌ها و وسایل عروسی رو هم برداشتیم. شب عروسی دعوت بودیم. توی عروسیِ ساجده، به سختی می‌تونستم شادی کنم. حالم بد بود. مامان برای بقیه تعریف کرد که چی شده و من هم انقدر برای بقیه ماجرا رو تعریف کردم که فردا شبش، وقتی از پاتختیِ ساجده برمی‌گشتیم و به پیشنهاد مامان رفتیم دیدنِ خانواده همسایه قبلیِ مامان‌اینا، ماجرا رو با مسخره بازی تعریف می‌کردم و می‌خندیدم.
روزهای بعد، مصطفی اومد. من تهران موندم تا او با خیال راحت خونه رو درست کنه. همه ی دوستاش اومدن کمکش و آوار رو جمع کردند. بعد هم خودش بدون این که من چیزی بگم، تصمیم گرفت اون یک اتاقی رو که قرار بود به خونه مون اضافه کنیم، اضافه کنه و این کار رو کرد. من هم از اوقاتم لذت بردم. کلاس NLP استاد حورایی رو رفتم و تازه فهمیدم که پازل زندگیم رو، خدا چقدر قشنگ داره می چینه. شاید این مطلب حق این جمله آخرم رو (در مورد پازل زندگیم) نتونه ادا کنه ولی خودم خوب میدونم چی گفتم :)
پ ن: الان که دارم این مطلب رو ویرایش می کنم، توی خونمون نشستم روی کاناپه، فاطمه زهرا خونه دوست نازنینم، نسیم، داره با زهرا و زهراسادات بازی می کنه، آقا مصطفی خوابه، زینب هم خوابه و من روبروی کولر که از اتاق جدیدمون، داره خونه رو خنک می کنه، دارم به این فکر می کنم که همه ی اون اتفاقات عین یک خواب بود. یه خواب طولانی.

سلام
دوباره سلام
من رو ببخشید همه ی دوستانم. سلام
تقصیر من نبود. باور کنید. شما هم اگر جای من بودید شاید همین کار رو می کردید. یعنی بین چندین و چند کار که باید انجام بدید، مهم ترین ها و اولویت دار ترین ها رو انتخاب می کردید. مثل من که باید علاوه بر رسیدگی به امورات زندگی، به فکر چندین رویدادِ پیش رو می بودم و خودم رو براشون آماده می کردم و بسیاری دیگر از رویدادها که من منتظر اونا نبودم ولی اتفاق افتادند و تعدادی دیگر از رویداد ها که هنوز اتفاق نیافتادند.
به ترتیب رخداد:
اردو جهادی کرمانشاه
سیل آق قلا و خوزستان و مخصوصا پلدختر (چون فامیل های طرف پدریِ من اونجا زندگی می کنند.)
عروسی عادل *
خراب شدن دیوار خونمون (و بعد از آن یک دوره بنّایی نسبتا طولانی)
عروسی ساجده
زایمان و به دنیا اومدن دخترم زینب
امتحانات ترم (۱۸ واحد ناقابل)
عروسی علی
و در انتظار:
پیدا کردن خانه در تهران و اثاث کشی
عروسی رضا، برادرم

همشون درگیری خاص خودشون رو داشتند. ولی بیشتر از همه امتحانات و درسام و بنّایی ما که تمام دو ماه آخر بارداریِ من، باعث فرسایش زیادی شد و من به خاطر کار زیاد، یک ماه کامل مریض شدم. صدام گرفته بود طوری که به سختی حرف می زدم و یا آبریزش بینی داشتم یا عطسه و سرفه. این مساله تا چند روز بعد از به دنیا اومدن بچه دوم ادامه داشت و بیشترین فشاری که به من وارد می کرد این بود که نمی تونستم با دخترم، فاطمه زهرا یک ارتباط موثر برقرار کنم.
توضیح *: این که توی لیست سه چهار تا عروسی رو یادداشت کردم فقط به خاطر یادگاری بودنش بود. وگرنه به جز عروسی برادرم که برنامه ریزی و کارهای خودش رو میطلبه، بقیه مساله ای نبود!

القصه که من حسابی گرفتار بودم و شاهدش یکی دو پست بعدی هست که مفصل نوشتم که چی شد و نشد (سه شنبه منتشر می کنم) بیشتر برای خودم نوشتم. اما ماجرای سیل پلدختر رو میتونید از زاویه دید من ببینید. شاید جالب باشه :)

پ ن: الان دیگه دارم نفس می کشم. هوراااا!!!!

پ ن2: کسی نمی خواد پایان دوره لیسانسم رو بهم تبریک بگه؟ :/ به خدا اینم تبریک داره. من سال ۹۰ طلبه شدم. تازه ۹۸ تمومش کردم. یعنی شاخ فیل شکستم :))) . بچه دار شدن هم سخته ولی نه اندازه سطح دو حوزه! از من گفتن بود!

امشب، فهمیدم که ناخودآگاهِ من، چقدر از آدم‌هایی که تظاهر می‌کنند بدش میاد. اونایی که تظاهر می‌کنند که.
هیچ‌وقت در زندگی نترسیدند.
هیچ‌وقت ناامید نشدند.
همیشه، همه رو دوست داشتند و دارند.
همیشه خیرخواه بودند و هستند.
همیشه نمونه و الگو بودند و هستند.

احتمالا اگر خواننده این وبلاگ بوده باشید، تا الان دیگه متوجه شدید که من به طرز احمقانه‌ای، هرچیزی که به ذهنم بیاد رو اینجا می‌نویسم. فقط کافیه وقت کنم که اون افکار رو مکتوب کنم. بعضی‌ها نمی‌پسندند که آدم اینقدر همه‌چیزش رو بریزه رو دایره. اما من امشب فهمیدم که کار من بد نیست. چون حداقل  دارم تلاش می‌کنم که تظاهر نکنم.
این روزها فهمیدم یکی از خواننده‌های حرفه‌ای وبلاگم، حضرت "جاری"‌ جان هستند. خیرمقدم عرض می‌کنم خدمتشون.
خوندن این وبلاگ توسط ایشون و دریافت بازتاب مطالبم از زبان کسی که من رو از نزدیک می‌شناسه، این نکته جالب رو به من فهموند، که صالحه‌ی این وبلاگ، علیرغم تلاش‌های من، خیلی شبیه صالحه‌ی دنیای واقعی نیست.
من، صالحه‌ی وبلاگی، عمیق‌ترین لایه‌های احساسات و ادراکاتم رو اینجا با همه شریک می‌شم. چیزهایی رو می‌نویسم که آدم‌های پیرامونم حوصله شنیدنشون رو ندارند. از اون قدیما تا امروز.
من از شما متشکرم که حوصله‌ی من رو دارید. صمیمانه متشکرم.
اما من، صالحه‌‌ی واقعی، چهره‌ام، برخوردم، زندگی‌ام، انگار محصول همین امسال یا حتی چند ماه اخیر هست محصول همین امروز.

امروز رفتم عینک‌فروشی که یک لنز طبی بخرم. همون عینک‌فروشی‌ای که مجرد بودم ازش خرید می‌کردم. فروشنده‌ها همون‌ها بودند. یکی‌شون که من از میمیک صورتش خوشم می‌اومد اصلا آب از آبش ت نخورده بود. مثل همون موقع‌ها جوان مونده بود. راحت می‌خندید و کار مشتری‌های مختلف رو با هم راه می‌انداخت. من رو خطاب می‌کرد: "خواهرم"
راست هم می‌گفت. اما یک لحظه جا خوردم چون نفسِ من، نفسِ همون دختر شنگولِ دیوانه‌ای هست که دیروز بدون بچه وارد این مغازه شد. حالا باورم نمی‌شه که یک‌‌هو اینقدر خانووووم شده باشم.
با این‌ وجود، ۷ سال گذشته و من نگاهم به همه‌چیز تغییر کرده. اولین چیزی که تغییر کرد، خودم بود‌. من خیلی از این تغییرات رو دوست دارم.
دوست دارم که خانووم شدم ولی دوست ندارم دویدن روی تردمیل رو.
دوست دارم که باشخصیت شدم ولی دوست ندارم وقتی می‌خندم حالم بد بشه.
دوست دارم که عاقل شدم ولی دوست ندارم این همه پیچیدگی‌های توی ذهنم رو.
دوست دارم که بچه‌دار شدم ولی دوست ندارم این همه دغدغه رو.
حالا ببینید.
اونی که توی این وبلاگ داره مطلب می‌نویسه، گاهی ۱۸ ساله میشه و گاهی ۲۴ ساله. برعکس دنیای واقعی که اگر بخوام هم نمی‌تونم.
احتمالا دیگه هرگز نمی‌تونم.
این همون چیزیه که باعث میشه، دخترم باورش نشه که منم یه روزی دختر بودم.

"تقدیم به پسرعمویم که نیازی ندارد در کنکور رتبه دو رقمی بیاورد"
امشب خبر اومد که داداشم، آقا مهدی، مدرسه تیزهوشان قبول شده. کلی تبریک و خداقوت دلاور و قهرمان و پهلوان و . گفتیم.
پسرعموی من هم همون مدرسه ی تیزهوشانی درس خونده که الان مهدی اونجا قبول شده. سالی که گذشت، پیش دانشگاهی (طبق نظام قدیم خودمون میگم) بود و از عید برای کنکور خونده بود. کنکور تجربی داد و ۳۷۰۰ شد.
امشب وقتی مهدی خودش پیام قبولیش رو برای پسرعمو فرستاد، جواب داد: آفرین پسر، گل کاشتی. امسال تو از این خاندان حفظ آبرو کردی.
آخه پسر. اعصاب منو به هم نریز. تو لازم نیست رتبه دو رقمی بیاری که مایه آبرو بشی. تو لازم نیست کاری کنی. تو خوبی! کاش می تونستم بهت بگم که چقدر درخشان هستی. و فقط به خاطر اینکه از اون تست های لعنتی برای اون کنکور لعنتی تر نزدی، قبول نشدی تو یک دانشگاه خوب. پس به جهنم!
کاش مجبور نبودی برای جلب رضایت عمو، پزشکی بخونی. من می دونم تو چی دوست داری. دقیقا مثل خودمی. منم دبیرستانی که بودم با القائات این و اون فکر می کردم دوست دارم پزشک بشم. بعد از چندین سال تازه دارم می فهمم که چی دوست دارم و برای چی ساخته شدم. هر چند تو صد پله از من جلوتری چون در مورد رشته ی مورد علاقه ات از من و شوهرم پرسیدی و شبهاتت رو مطرح کردی. چون خیلی با ادب تر و متشرع تری. چون لااقل مادرِ روشنفکرت، حمایتت می کنه. چون مایه افتخار خانواده ات هستی. تو واقعا درخشانی.

همسر گفت: برای خانم

فلانی خیلی دعا کردیم‌. یه اکیپ بودیم. به همشون گفتم براشون دعا کنند.

امروز خانم فلانی رو هم دیدم. صورتش بشاش‌تر از قبل بود. حالش صدهزار مرتبه شکر خیلی بهتر از قبل بود.
امشب هم که رفتیم منزل مادرشوهر و پدرشوهرم. الکی و توهمی هم نمی‌گم. خدا شاهده! رفتار مادرشوهرم خیلی تغییر کرده بود. خیلی.
حتی بعضی از چیزا که مستقیما با رفتارش ارتباطی نداشتند هم خوب شده بودند.
خیلی عجیب بود. از همسر پرسیدم: تو سفر برای رفتارهای مامانت‌اینا هم دعا کردی؟ گفت: خیلی.
فکر می‌کردم فقط برای خوب شدن من دعا کرده. چون تو ایامی که نبود بی‌خیال همه‌چیز شده بودم و اولین چیزهایی که به همسر گفتم این بود که دیگه نمی‌خواد ت صحبت کنی. می‌دونستم این بی‌خیال شدنم خیلی یهویی هست. عادی نیست‌. احتمالا دعا کرده.

ای شما، ای‌تمام عاشقان هرکجا دعا کنید. دعا اثر دارد.
حالا خودتون انتخاب کنید که برای چی دعا کنید :)

به بابا گفتم: تو زندگیم با هر مردی معامله کردم پشیمونم کرد.
گفت: حتی با من؟
گفتم: پدر و دختری که معامله نداره.
گفت: بیا با من معامله کن ببین چجوریه.
گفتم: پدر و دختری معامله نداره.
گفت: اگه تکلیف نبود بدون تو نمی‌اومدم.
گفتم: برگشتی از سفرت هیچ تعریفی نکن.
گفت: حلالمون کن.
گفتم: خودم اشتباه کردم.
گفت: پویا می‌خوام.
گفتم: نیست. دیگه تموم شد.
گفت: پویا!
گفتم: گریه نکن. بسه! بابا برمی‌گرده فردا.
گفت: پویا!
گفتم: تمومش کن. کافیه.
گفت: گلوم درد می‌کنه. آب!
باز‌هم گریه کرد و وقتی بغلش کردم،
گفت: نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
گفتم: من دیگه ناراحت نیستم. من بهت افتخار می‌کنم. شجاع و صبوری. ۵ روز بدون بابات صبر کردی. ت مهربون بودی. من بهت افتخار‌ می‌کنم.
+ امشب "تنها در برلین" بهانه‌ای شد دوباره به یک زندگی مجاهدانه و آرمانی فکر کنم. 

برگشت.
گفتم: تو این مدت هر رنجی که تو سفر اربعین متحمل می‌شدم رو کشیدم. خیلی سخت بود.
گفتم: همه‌ی این سختی‌های بچه‌داری ۱۰ سال دیگه طول می‌کشه.
گفت: مطمئنی فقط ۱۰ سال؟
گفتم: آره. و بعدش منم می‌تونم مثل تو بشم بذارم و برم به چیزهایی که دوست دارم برسم.
گفت: مگه باید بذاری و بری؟
گفتم: اگه تو این ۱۰ سال بخوای اذیتم کنی.
گفتم: تو فقط تو کارهای خونه کمکم نمی‌کنی، بچه‌ رو نگه‌ نمی‌داری، خریدها رو انجام نمی‌دی. تو رفیقی! خودت با رفیقت رفتی اربعین و منو بدون رفیق گذاشتی.‌ 
پ.ن: دلم برای نسیمه سادات لک زده. #رفیق

+ امروز از دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آقا، باهام تماس گرفتند و گفتند که تو دوره پذیرفته شدم. پرسیدم: آقای فلانی هم قبول شدند؟ گفتند: چون ایشون در حضورشون تو دوره شک و شبهه وارد کردند، نه!
تلفن رو که قطع کردم، گفتم: یعنی می‌خوام سرم رو بکوبم تو دیوار از دست تو!!! :))

امشب به جای پارک رفتیم استریت فودِ سی‌تیر.
روغن آفتاب اونجا یه غرفه داشت و کلی بادکنک می‌دادند به بچه‌ها و یه سری جفنگ دیگه.
فاطمه‌زهرا هم از لحظه اول دلش رفت واسه اون بادکنک‌های قرمز. رفتیم کنار غرفه تا بادکنک بگیره‌‌. این دخترایی که تو غرفه تبلیغ می‌کردند، انقدر گیج بودند که فکر کردند من برای زینب بادکنک می‌خوام :))
یکی از همین دخترا هم گیر داد به من که چه و چه بکنم تا تو قرعه‌کشی شرکت داده بشیم. بعدش هم بنا کرد به توضیح دادن در مورد روغن آفتاب!
_این روغن آفتاب همون خروس‌نشان سابقه.
_بله. اما می‌دونید. اینا چیزو نمی‌زنند روشون.
_چی؟ چی؟
_همین GMO رو
_ عزیزم GMO اند دیگه. نزده ولی GMO اند
(بعدش از قیافه من فهمید بند به آب داده. اینطوری ادامه داد) الان همه روغن‌ها GMO اند. اما این کانولا رو که میبینید با دانه‌هایی هست که تو مزارع ایران کشت میشه. (بعد از روی قیافه ام فهمید که من می‌دونم دانه کانولا کلا GMO هست و ایران و غیرایران فرقی نداره) البته همه‌ی دانه‌های همه‌ی روغن‌ها با یک کشتی میاد ایران و پخش میشه بین شرکت‌های مختلف. (چه نقضِ غرضی! پس آفتاب با بقیه برند‌ها چه فرقی داره؟؟؟) اما ضرر GMO کلا ۲۰ به ۸۰ هست که تازه اونم اثبات نشده. اگر هم ضرری داشته باشه، ۲۰ به ۸۰ روی نسل‌های آینده معلوم میشه.
(این بچه‌ی بغلِ من یعنی نسلِ آینده!!)
خواستم بهش بگم ما فقط روغن ارده کنجد و دنبه و شحم و زیتون و اینا مصرف می‌کنیم. ولی نگفتم. چون خیلی مهربان و مودب بود‌، ازش تشکر کردم.
و سرِ میز که نشسته بودیم تا ساندویچمون رو بخوریم به بابا می‌گفتم: یعنی چی؟ من نباید به فکر نسلِ آینده‌ام باشم؟؟؟ چقدر شعورِ به توهین! چقدر شعورِ به توهین! :| 
بله! چقدر شعورِ به توهین! 
+ کسی رو هم امر به معروف لِسانی نکردم. 
+ همین‌ها نبود ولی همین‌ها بسه :)

صبح دو دقیقه بعد از طلوع آفتاب بیدار شدم. داغون. بدن‌درد. گردن درد‌. اعصابِ خرد‌. همه بیدار شده بودند و آماده می‌شدند. بابا برای دانشگاهش. بقیه برای بیمارستان و عملِ جراحیِ مامان‌زهرا.
مامان‌زهرا به مامانم گفت: دخترت هم که پا نشد نماز بخونه.
دایی که دیشب اومده بود خونمون گفت: بنده خدا ساعت دو بچه‌ش رو برد دستشویی!
دیشب واقعا وحشتناک خوابیدم. دمِ دایی گرم. 
ولی همونطوری که تو تاریکی اتاق نشسته بودم، گریه ام گرفت. 
چند دقیقه بعد که داشتند می‌رفتند به زور خودم رو روبراه کردم و رفتم ازشون خداحافظی کردم.
و روزم خراب شد. همه هم که رفته بودند. ظهر گریه کردم دوباره.
بعدش رفتم خونه همسایه‌مون. چون می‌دونست مامانم نیست حسابی اصرار کرد و منم رفتم. بعد از اونجا یه راست رفتم خونه خودم تا به گلم آب بدم و خبری از همسایه‌ها بگیرم. همسایه بالایی هم داشت می‌رفت کربلا. صدباره دلم گرفت.
بعد اومدم خونه نشستم و از خستگی خوابم برد.
بیدار که شدم پدرشوهرم زنگ زد و گفت همسر زنگ زده بهشون و گفته جمعه شب می‌رسه تهران.
وقتی این خبرِ بد رو داد عصبانی شدم. اما فقط گفتم: "قرار بود امروز برگرده که!" جواب این بود که فقط همین رو گفت. و هیچ کس با من همدردی نکرد.
سه باره گریه کردم.
دقیقا هر ۵ ساعت.
می‌دونم مصطفی داره چیکار می‌کنه. از سیدمهدی‌اینا جدا نشده و داره تو رتق و فق خانواده‌اش کمکشون می‌کنه.
امروز یه عالمه گفتم: اشتباه کردم بهش اجازه دادم که بره.
بهم گفته بود که چهارشنبه برمی‌گرده. شاید حتی زودتر.
ولی چرا! آخه چرا!؟
نماز مغربم رو که داشتم می‌خوندم یه حسی بهم می‌گفت: نگران نباش. تو به همه‌ی خواسته‌هات می‌رسی. این روزای سخت می‌گذره.
نماز عشام که داشت تموم می‌شد مامانم زنگ زد و فاطمه‌زهرا هم داشت بهش گزارش می‌داد. نمازم که تموم شد گوشی رو گرفتم. مامان گفت به بابات می‌گم بره براتون غذا بخره. از کجا و چی بخره؟ منم گفتم از GOOD FOOD شاورما بگیره. 
آخرشم وسط تعریف کردنِ ماوقعِ امروز، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زهر خودم رو ریختم و گریه‌ام گرفت و گفتم: اشتباه کردم که به حرفت گوش دادم و اجازه دادم شوهرم بره. اونم اصلا دلش برای من نمی‌سوزه. قرار بود زود برگرده 
بعدشم مامانم ناراحت شد و گفت: آخی.
گفتم: دلسوزی‌ت رو نمی‌خوام.
قطع کردم و رفتم آب و خرما خوردم و به خودم مسلط شدم و بعدش دوباره به مامان زنگ زدم و عذرخواهی کردم. گفتم مشاعرم دیگه کار نمی‌کنه. بالاخونه‌ام تعطیل شده.
و این‌بار مامان واقعا همدردی کرد باهام. جزء معدود دفعات همدردی مامان با من بود.
الان بابا داره برمیگرده. غذا بگیریم بریم پارک. بلکه این بچه‌ها دلشون باز بشه. ولی بدون مامان صفا نداره. کاش همراهمون بود.

البته خواهرتون جملات قصار زیاد داره! ولی اینا سه تا از پرکاربردترین‌ها هستند:
۱- وقتی دیره، از اولش دیره.
یعنی زمانِ هیچ کاری از آخر دیر نمیشه. اینطور نیست که از دقیقه ۹۰ به بعد بره تو وقتِ اضافه. بلکه از اول، از همون دقیقه اول! دیر شدن کم کم شروع میشه و همه چیز به سوء مدیریت خودمون برمیگرده که زمانِ انجام کاری دیر میشه.
۲- هر کاری یه نشدی داره.
دقیقا نقطه مخالفِ ضرب المثل "کار نشد نداره" است. گرچه به قشنگی جمله قبل نیست ولی میشه هروقت کسی بیش از حد برای انجام ندادنِ کاری بهانه آورد، بهش گفت: هر کاری یه نشدی داره. یعنی نگران نباش. همه‌ی عذرهات رو قبول می‌کنیم :)
۳- اگر رنجت رو خودت انتخاب نکنی، برات انتخاب می‌کنند.
توضیح نمی‌دم. توضیحش خودشه و دلیلِ خیلی از کارهای منه :)


نیمه شب گذشته بود. پیام داد: مقابل ایوان طلای امیرالمومنین دعاگوی شما.
اصلا ادامه‌اش رو نمی‌تونستم بخونم. اولش یه ذره گیج بودم. بعدش ناراحت شدم. صبح هم که بیدار شدم دیدم دلم شکسته. 
شب تا صبح خواب دیدم که داریم میریم کربلا ولی هیچ خبری از گرفتاریِ بچه‌داری برای من نیست. در عوض همش باید مراقب بقیه می‌بودم. وسایلشون هی از صندوق عقب ماشین می‌افتاد بیرون.
صبح که بیدار شدم استخوان کتف و دستام از سرمای دیشب یه جوری بودند.‌ خودم رو تو آینه دیدم. گودی زیر چشمام بیشتر شده. هیچ‌کس هم خونه نیست. کاش می‌رفتم خونه خودم. همه‌ی کارهام کنسل شده. مباحثه‌ام، مطالعه‌ام. این کوچولو هم داره دندون درمیاره و هیچ‌کس نیست بره براش دندونی یا پستونک بخره؛ نه کسی می‌تونه کمکم بغلش بگیره. حتی حسنِ یوسفم تو خونمون. هیچ‌کس نیست بره بهش آب بده. لااقل کاش یه بار می‌رفتیم اونجا تا کلید بدم به همسایه. نگرانِ خانم فلانی هم هستم. چطوری سراغش رو بگیرم؟
+ مصطفی! این کارهای تو با من انصاف نیست. قرارمون تو زندگی مشترک تک‌خوری نبود. سهم منم این‌ همه فشار نبود. یه حسابِ دیگه‌ای روی تو باز کرده بودم. نیازی هم به دعات نیست. اون دنیا من باید شفاعتت رو کنم که زیارتت قبول بشه. باور کن.
+ بعضی‌ها فکر می‌کنند من زنِ بی‌عرضه‌ای هستم که مانع بعضی‌ از کارهای همسرم نمیشم. ولی من فکر می‌کنم اینطوری بهتره. هم من رشد می‌کنم هم اون. منم یه روزی از خدا اجرم رو می‌گیرم. هم تو دنیا هم آخرت. 
همین چند روز اخیر خیلی از چیزهایی که قبلا عامل ناراحتیم شده بود، مثل رفتارهای دور و اطرافیانم، برام مثل یک جوک شده. معمولی. خنده‌ام می‌گیره.
+ خوبه.

فاطمه‌زهرا رو بردم بیرون بچرخیم. اول رفتیم امام‌زاده‌ای که چسبیده به دیوار محوطه مجتمع مامان‌اینا. 
رفتم زیارت. یادم اومد امروز وسطِ سلامِ نمازم، چقدر هوسِ زیارتِ بی‌بی رو کرده بودم.
دلم باز شد. این امام‌زاده هم یک خانومه.
و من سه بار گفتم: صلی الله علیک یا اباعبدالله.
بعد با فاطمه‌زهرا برگشتیم "محبّته"
چند دقیقه بازی کردیم. خندیدیم. درخت و سبزه دیدیم.
و تا در خانه دویدیم چون زینب بیدار شده بود.
به فاطمه‌زهرا گفتم: اینطوری می‌خواستی بری اربعین؟ سریع نفست بند میاد که!؟

یادِ این دو تا آرزوم افتادم که بعد از ۳۵ سالگی باید دنبالشون برم:
اولی اینکه کوهنوردی رو بعد از به دنیا اومدن همه بچه‌هام حرفه‌ای دنبال کنم.
دومی شاید مسخره باشه ولی دوست دارم یه دونده حرفه‌ای ماراتن بشم و یک روزه مسیر نجف تا کربلا رو بدوم.

یادِ این افتادم دیروز که رفته بودم مدرسه عالی شهید مطهری، یک خانم ۴۰ و اندی ساله هم برای مصاحبه اومده بود که وقتی منو با زینب دید، از سر دلسوزی گفت: شما حالا بمونید خونه، اییینقدر وقت دارید برای این کارها!!!
گفتم: نه! بعد از دوسال شیردادنِ این، دوباره یکی دیگه میاد. دوباره دو سال شیردادنِ اون، دوباره یکی دیگه. نمی‌تونم منتظر بمونم. تا اون موقع زمان از دستم میره. ۵-۶ تا بچه می‌خوام حداقل.
گفت: "پس نهضت ادامه داره." لبخند زد و به فکر فرو رفت.
برنامه‌های بعد از ۳۵ سالگیم رو می‌نویسم چون نمی‌تونم با بچه‌ به طور کامل بهشون برسم. چون می‌ترسم یادم بره. 

لایستوی القاعدون من المومنین غیراولی‌الضرر و المجاهدون باموالهم و انفسهم. فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما / نساء ۹۵
ربّ انی لما انزلت الی من خیر فقیر / قصص ۲۴
آیه‌ها تو ذهنم میاد. درست وقتی که بریدم.
بهش می‌گم برگرد. میگه: حرفشم نزن.
دیگه با من از اربعین نگید.
خیلی سخته قاعد باشی ولی نخوای باشی.
خیلی سخته بخوای مجاهد باشی ولی نتونی.
نمی‌دونم این چه احوالاتِ سختیه. سکراته. معلوم شد مرگ چه شکلیه.

امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم چون ساعت ۸ وقت مصاحبه داشتم برای دوره تربیت مربی کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن. 
از قضا فاطمه‌زهرا هم با هر سختی‌ای که بود بیدار شده بود و می‌پرسید: "چرا زینب رو می‌بری و من رو نه؟" بهش گفتم که قدر این صبحی که با باباش می‌تونه تنها باشه رو بدونه. والله! مگه چقدر پیش میاد دیگه؟ ساعت ۱۱ هم که باباش می‌خواست راه بیافته بره اربعین، کربلا.
مدرسه عالی شهید مطهری رو صبح‌ها خیلی دوست دارم. وقتی نور خورشید مهرماه می‌تابه به کتیبه‌های دور ایوانِ بلندش. وقتی از کنار حوضِ بزرگش رد می‌شی. شعر علی کوچولو تو مغزم پخش میشه: خونشون در داره، درِ خونشون کولون داره،حیاط داره، ایوان داره، اتاقش طاقچه داره، حیاطش باغچه داره، باغچه‌ای داره گل‌گلی، کنار حوضش بلبلی. لای‌لای‌لای
با زینب خیلی خوش گذشت و من امیدوارم خودم و شوهرم هردو قبول بشیم تا هر صبح پنج‌شنبه با دخترامون بریم اونجا و دیگه دغدغه مکانِ پیک نیک آخرِ هفته رو نداشته باشیم.
مسئولین هماهنگی خانم‌ها هم دو تا خواهر مهربونِ بچه‌دوست بودند که زینب رو نگه‌داشتند و به تک‌تکِ حرکاتش ذوق می‌کردند. و مسئولِ مصاحبه هم یه ِ نچسب بود (برعکسِ اون حاج‌آقایی که تو امتحانِ ادبیات عربِ نخبگان بهم تقلب ‌رسوند :))) و خیلی هم خوب همسرم رو که چند روز پیش برای مصاحبه اومده بود به خاطر داشت. از بس که خوب بود همسر :)
خلاصه برگشتم خونه و تند‌تند وسایلم رو آماده کردم که سریع بیام خونه مامان اینا. و کلی کار. 
ولی اگر می‌دونستم که مامان تو این روزایی که می‌خوام بیام خونشون میره اِن‌اِل‌پی استاد حورایی و ۴ بعد‌از‌ظهر تا ۹ شب خونه نیست، اصلا و ابدا راضی نمیشدم که همسر بره اربعین.
قشششنگ مشخصه که من باید در نبودِ همسر عذاب بکشم. خدایا شکرت.
+ تازه عروس‌ دامادای این دوره زمونه خیلی زرنگ شدند. دیشب خونه داداشم شام دعوت بودیم و فردا شب خونه پسرخاله علی که همسنِ منه و تیرماه عروسی‌شون بود. امیدوارم الهام هم دعوت باشه :) .
+ خدایا! همه‌ی مسافرا رو به سلامت برگردون. آمین 

چرایی اینکه من خیلی سریع به فکر این افتادم که خانم فلانی هووم بشه، دو چیز بود. اول اینکه ذهنم حسابی درگیر زندگی تعددی بود و خانم فلانی هم یک زن نمونه هستند. بسیار مهربان و مودب، خوش اخلاق، زیبا، مومن، باوقار، نکته‌سنج و دقیق، تحصیل کرده، صبور و مقاوم و رنج‌دیده و یک مادر دانشمند هستند. 
البته من حتی قبل از خوندن وبلاگ اینک هم دوست داشتم زندگی تعددی رو با یک همیارِ خوب :) تجربه کنم. تو دوران مجردی و حتی بعد از اون فکر می‌کردم که با مدیریت کردن و رعایت اخلاق، زندگی رو شیرین‌تر کرد.
اما خب، همه‌ی اینا منتفی شد چون قبل از اینکه بخواهم پیشنهاد این داستان‌ها رو به همسرم بدم، گفت که به فکر همسر برای خانم فلانی هست و چند تا کیس خوب مجرد و یا مطلق هم سراغ داره. منم می‌دونم که شوهر کامل بهتر از شوهر نصفه است.
تازه من امسال باید حسابی واسه کنکور ارشد بخونم و طبق گفته‌های همسرم و مخصوصا زن‌عموم، من پتانسیل این رو دارم که رتبه یک رو بیارم. حتی وقتی گفتم که رقبای جدّی ای هم دارم، زن عمو گفت: عیبی نداره، بذار اونا رتبه دو رو بیارن، تو هم رتبه یک!!! :| :))
اما دلیل دوم این چرا خیلی مهم تر از اولی هست. دلیل دومش بی‌خبری هست. از مشکلات همسایه، از مشکلات دوستامون و اطرافیانمون
دردناکه که من اولین کسی بودم که بین این‌همه همسایه، خانم فلانی باهاش درد و دل کرده بود. البته من رو امین خودش دید. محرم دید. چندین سال توی این محله بوده ولی برام عجیبه که کسی به مشکلش حساس نشده بود. دقیقا مثل آیسان که کسی توی محله دلش براش نمی‌سوزه.
بعد مگه امثال خانم فلانی کم اند؟ مگه کم مرد‌هایی داریم که زندگیشون مشکل داره، مجردند یا جدا شدند؟
ولی شوهرم از این مردها زیاد دیده و با اون حرفا خیال منم از جهاتی آسوده کرد. حالا مطمئنم برای خانم فلانی عین خواهر‌نداشته‌اش دل می‌سوزونه و می‌خواد براش آستین همت بالا بزنه.‌ منم که کنارش هستم.
بلاخره ما آدم‌ها می‌تونیم هی کنار گود بایستیم و نظاره‌گر باشیم و بگیم این همه آدم مجرد. ولی دریغ از اینکه یه تلفن بزنیم که دو نفر آدم رو به هم برسونیم و مانع از آسیب دیدن و به گناه افتادنشون بشیم. 
همیشه هم یه سری کارهای راحت هستند که وجدانمون رو راحت کنه. مثل ستاره مربع‌هایی که در هر ساعت از شبانه‌روز میشه باهاشون پول به فقرا داد و بررسی آمار و ارقامی که باهاشون به خودمون آرامش تزریق کنیم. البته اینجور هم نیست که من بگم خودم از هر خطایی مصون بودم و هستم. نه! هنوزم مرتکب خطا میشم ولی جلوی ضرر رو از هر جا بگیری فایده است!

در پست‌های بعد در مورد تعدد زوجات می‌نویسم.
و اینکه دیشب رفتیم کهف الشهدا. جاتون خالی‌. البته مثلا رفتیم کهف الشهدا‌! اونجا که رسیدیم دیدیم گشنمونه. رفتیم یه رستوران و یه ساعت اونجا بودیم و کلی گناه کردیم و حال و هول و اینا. و بعدش رفتیم کهف. دو دقیقه موندیم. زینب سردش شد، برگشتیم. :| ولی انصافا خوش گذشت! جاتون خالی. این جمله‌ هم در ذهنم بیشتر عینی شد: خوشبختی اصلا به پول نیست.
روز و شبتون به خیر

امروز صبح با بچه‌ها، یعنی فاطمه‌زهرا و زینب رفتم باشگاه روبروی خونه‌مون که ببینم سانس‌ها و کلاس‌هاشون چجوریه.
اطلاعیه‌ها روی تابلوی اعلانات بود. ازشون عکس گرفتم.
بعدش از خانوم‌هایی که پشت میز پذیرش نشسته بودند پرسیدم که سانس استخر چطوریه؟ چون سانس استخرشون رو نه روی تابلو زده بودند و نه توی سایت‌های پول‌تیکت و پونز و اینا چیزی دیده بودم.
یکی از اون خانم‌ها هم اومد و جوابم رو داد.
ولی برام رفتار دوگانه تمام اون خانم‌ها عجیب بود. از یک طرف ذوق می‌کردند به بچه‌ها و التماس می‌کردند که زینب رو بدم بغلشون و با تعجب ازم می‌پرسیدند که هردو بچه مال خودم هستند و .
از طرف دیگه یک جمله می‌گفتند پشت‌بندش این مساله رو "چندباره" تذکر می‌دادند که ورود بچه به ورزشگاه ممنوعه!
بعدش هم مرتب ازم می‌پرسیدند که بچه‌ها رو می‌خوای چیکار کنی؟ کجا می‌خوای بذاریشون؟ و دوباره و چندباره تذکر!
دیگه واقعا بهم برخورد. چون مجبور نبودم بهشون توضیح بدم که با بچه‌هام چیکار می‌کنم و تازه امان هم نمی‌دادند که بخوام توضیح بدم :/ 
و از همه بدتر اینکه فاطمه‌زهرا داشت می‌شنید. واقعا این‌همه تکرار لازم نبود :/
یکی نبود بگه خب اگر با این همه دک و پزی که ورزشگاه داره، یه سایت داشتید که این اطلاعات رو توش زده بودید، من ناچار نبودم با بچه‌هام بیام بپرسم چی‌به چیه.
بعدش اجازه گرفتم و استثناءاً با بچه‌ها رفتم طبقه دو برای دیدن کلاس تیراندازی.
اونجا هم همین داستان. حتی درست و حسابی جوابم رو ندادند. هی تکرارِ ممنوع بودنِ ورود بچه و التماس برای گرفتنِ بچه!!!
واقعا این دوگانگی نیست؟؟؟ :))
نمی‌دونم رفتار این خانم‌ها رو چطور باید تحلیل کنم؟ قانون‌مند و قانون‌مدار بودند؟ دلسوز من بودند؟ کنجکاو بودند؟ حسود بودند؟ عقده‌ای بودند؟ می‌ترسیدند؟‌ چی؟ چرا؟

امشب بابا رو رسوندیم فرودگاه امام. 
+ آدم‌ها رو با چشمایِ مظنونم می‌پاییدم. یعنی همشون برای احساسِ تکلیف و شوقِ زیارت و اینا می‌خواستند برن نجف؟ یا برای اربعین‌بازی و اربعین‌گردی؟! 
+ ولی عجب فرودگاه امامی شده بود. سرتاپا اربعینی. از زمانی که فرودگاه ساخته شده تا به حال هیچ‌کس اونجا رو اونجوری ندیده بوده.
+ بعدش رفتیم دیدنِ نسیم‌اینا. پرند، خونه‌ی خواهرشوهرشون تشریف آوردند. آخه من دیگه چقدر التماسش رو کنم بیاد خونمون. یه ذررره _فقط دو ساعت_ حرفیدیم. اصن وقت نشد :|
+ نسیم داره جزوه کودک متعادلِ استاد سلطانی رو می‌خونه :( منم می‌خوام! ولی فعلا وقت ندارم :(
+ تا خونه برای همسر فک زدم. ۴۰ دقیقه داشتم مغزش رو شستشو می‌دادم که بره پیج father_of_daughters رو ببینه :) 
البته دروووووغ! این همش ۵ دقیقه از آخر صحبت‌هامون بود. بیشتر اینکه انرژی بیشتری برای تربیت فرزند بذاره. مطالعه کنه. خلاقیت در تربیت از درونش بجوشه و الخ 
یه جمله قصار هم گفتم: 
اینکه هر بار یه چاله رو پر کنیم و بعدش بریم سراغ یه چاله دیگه، بهتر از اینکه که همیشه یه چاه داشته باشیم. 
یه حفره‌ی همیشگی، یعنی یه بحرانِ لاینحل. ولی هر بار که یه مشکل پیش میاد اگر سریع بریم سراغش و حلش کنیم، در آینده هم بچه‌هامون متعادل‌تر خواهند بود چون حداقل در تمام مدت عمرشون دچار یک یا چند بحران نبودند که حفره‌ی شخصیتی براشون ایجاد کنه.
+ همون طور که خوندید، این جمله قصار، تفصیل مطولی داشت. پوزش!
+ من نمی‌دونستم که اینقدر بعضی از مادرها بچه‌هاشون رو تنبیه بدنی می‌کنند! یا مثلا یه ذره حتی. در حدّ وشگون و سفت گرفتن دست و کشیدن دست و گوش و اینا! 
واقعا به خودم افتخار کردم.
+ باید یادم باشه فاطمه‌زهرا خواست بره مهدکودک مرتب حواسم رو جمع کنم که اونجا چی می‌گذره. نکنه بهش مخدر‌های جسمی یا روانی مثل خواب‌آورها یا تلویزیون بیش از حد و . بدن. یا مثلا تهدید و تنبیه بدنی. باید خیلی اعتمادش رو داشته باشم که همیشه بهم بگه اونجا چه خبره.
+ اینم نمی‌دونستم که چقققدر زیادند مادرهایی که بچه‌هاشون رو در سنین پایین بلانسبت خر فرض می‌کنند و گولشون می‌زنند و وقتی بچه‌، ۵ -۶ ساله میشه پدر و مخصوصا مادر رو ذلّه می‌کنه و اینجاست که والدین و مخصوصا مادر بلانسبت عین خر در گل باقی می‌مونند. واقعا ناراحت‌کننده‌است. ولی این همون قانون کارما (karma) است.
+ به خودم افتخار کردم که از وقتی فاطمه‌زهرا حتی حرف هم نمی‌تونست بزنه، باهاش مثل یک آدم بالغ رفتار کردم. بهش احترام گذاشتم و سعی کردم درکش کنم. مفاهیم رو براش ساده‌سازی کردم و بهش انتقال دادم و در بیشتر موارد او همون چیزی رو انتخاب می‌کرد که من درست می‌دونستم. گرچه نمی‌دونم چقدر کارم در تراز تربیت یک کودکِ متعادل هست ولی فعلا به طور تجربی می‌بینم از رفتار خیلی از مادرها بهتره.
+ صبح ۲۴ مهرماه، مامان و مهدی با هم رفتند مهرآباد به سمت اهواز. بلاخره همه راهی شدند جز من :)
من ساعت ۷ بیدار شدم. ۸ دیگه همسر رفته بود. بچه‌ها هم خواب بودند. افتادم به جون خونه. و فقط جارو زدن و تمیز کردن دو تا پنجره اتاق فاطمه‌زهرا و آشپزخونه ۲ ساعت زمان برد. البته پنجره‌ها از زمان مستاجر قبلی تمیز نشده بودند. محله‌ ما هم خیلی دوده داره. آاای کثیف بودند :| تازه هنوز هم جای کار دارند. چون می‌خوام پرده اتاق فاطمه زهرا رو بزنم تمیزشون کردم. تمیز کردن این خونه خیلی سخته. اگر کسی می‌تونه بهم بگه این آمریکایی‌ها و انگلیسی‌هایی که با وجود چند تا بچه، خونه بزرگ دارند، چجوری خونشون رو تمیز می‌کنند، ممنون میشم.

عنوانِ این مطلب خیلی ربطی به محتواش نداره. همینطوری دوست داشتم عنوانش دایناسور باشه :) 
راستش بد ندیدم یه سری از تجربیات خودم تو بحث دعا رو براتون بنویسم. شاید ما آدم‌ها فکر می‌کنیم برای خدا خیلی سخته که دعاهای ما رو اجابت کنه و همیشه نذر ۱۴ هزااار صلوات می‌گیریم اما اینطور نیست. برای خدا هیچ کاری نداره به شرط اینکه از راه درست وارد بشیم.
یادمه ۱۲ سالم بود که خانوادگی حج عمره مشرّف شدیم. میگن وقتی برای اولین بار وارد مسجدالحرام میشی، سرت رو بنداز پایین و اونقدر برو جلو تا مطمئن شی سرت رو بیاری بالا کعبه رو می‌بینی. اما سرت رو بالا نیار و برو سجده و دعا کن. هرچی دعا کنی مستجاب میشه.
خیلی لحظه جالبی بود برای من. تو اون موقعیت همش دلت می‌خواد سرت رو از سجده بلند کنی و خونه خدا رو زودتر ببینی. همش عجله داری. بهت میگن دعا کن. و من دعا کردم.

ادامه مطلب


اون رستورانی که

گفتم رفته بودیم، نزدیک میدان ورودی کهف الشهدا. این هفته دوباره با نسیم‌اینا رفتیم.

مدیر رستوران از شوهرم پرسیده بود: بالای اون کوه چه خبره؟ 
_ قبر شهداست.
_ جدی؟ همیشه برام سوال بود ولی هیچ وقت نرفته بودم.
_ مگر تا به حال کسی که از اونجا اومده باشه نیومده رستورانتون؟
_ نه! شما اولین خانواده هستید.

بار قبل هم یه برقِ نگاهی در چهره یکی از پیشخدمت‌ها تشخیص دادم که معلوم شد بی‌دلیل نیست.
همسرِ من و نسیم بی‌نهایت شوخ اند. باب صحبت با همین پیشخدمتی که عرض کردم، باز شده بود و پرسیده بود اهل کجا هستیم. ما هم که همه‌ی ایران رو فتح کردیم :) پرسیده بود آقای فلانی (فامیلی پدرم رو گفته بود) رو می‌شناسید؟ و وقتی شوهرم گفت دامادشونم، کار به درد و دل هم کشید :)
من و نسیم هم در منوّرالفکرانه‌ترین حالت ممکن نشسته بودیم و فقط سیگار رویِ لب من و نسیم کم بود و داشتیم زیر آسمون با پس‌زمینه صدایِ یواشِ یه خانم که خارجکی می‌خوند، بچه‌هامون رو تماشا می‌کردیم که داشتند نقاشی می‌کشیدند و گپ می‌زدیم و حال و هول . و  واقعا جاتون خالی بود که در بحث‌های من و نسیم به عنوان دوتا طلبه رادیکال شرکت کنید و اینا!
+ ضمنا تعارف کردند که صدای بلندگو رو قطع کنند ولی ما خودمون قبول نکردیم. یه ذره میکروب گاهی برای بدن لازمه :))

دیشب رفتم اینستاگرام. صفحه میلاد دخانچی. یه گزارش تصویری از سفر اربعینش گذاشته بود. اولین تصویر، ترمینال جدید فرودگاه امام خمینی به نام "سلام" بود و در موردش اینطور نوشته بود: "ترمینال سلام علیرغم اینکه به تازگی به بهره‌برداری رسیده است، در بی‌هویتی و فاجعه‌بار بودن در دیزاین دست کمی از فرودگاه امام ندارد."
من می‌خوام این بخش رو به مطلب "انزوای مومنانه" ربط بدم.
نظر شما چیه؟
فکر نمی‌کنید ساخت این ترمینال و هدایت مذهبی‌ها به یک مکان دیگر، منزوی کردنِ مذهبی‌ها و مذهب است؟ 
فکر نمی‌کنید بیرون کشیدن قشری که انگیزه‌های الهی اون‌ها رو به فرودگاه کشونده، از دلِ سفرهای عادی و روزمره مردم، منزوی کردنِ اونهاست؟
فکر نمی‌کنید لیبرال‌ها و سرمایه‌دارها از این انزوا سود می‌برند؟
اگر فکر می‌کنید شرایط با ورود ۵ تا خانواده مذهبی به فرودگاه، به نفع مذهبی‌ها تغییر نمی‌کنه، سخت در اشتباهید. حال اینکه به خاطر اربعین ۵ خانواده که نه. صدها خانواده مذهبی در ترمینال یک و دو تجمع کرده بودند.
اون‌ها می‌ترسند. شاید حتی از اینکه یه ژاپنی که برای سرمایه‌گزاری وارد ایران شده با جماعتی از قشر مذهبی روبرو بشه هم می‌ترسند.
حالا یه سوال دیگه: به نظر شما نقش خودِ مذهبی‌ها در این انزوا چی بوده؟
اول ما منزوی شدیم یا اول اونا ما رو منزوی کردند؟

پ.ن: یه عده کامنت گذاشته بودند ذیل پست دخانچی که این بدترین گزارشی بود که از اربعین خونده بودیم. 
یکی نیست بگه چرا انتظار دارید کسی که بیشتر از ۱۰ ساله داره در مورد فرهنگ و حکمرانی و . فکر می‌کنه و مطالعه می‌کنه و درسش رو خونده و دکترا گرفته، مثل شما فکر کنه؟ 
به اهل علم احترام بذاریم :)
+

انزوای مومنانه ۱


دوست داشتم امروز بریم پیاده‌روی جاماندگانِ اربعین. 
با این‌که وقتی مصطفی نبود گفتم من دیگه جاماندگان نمی‌رم و .
و چند روزه هم هی می‌گم من دیگه اربعین کربلا نمی‌رم و .
آخه ناراحتم. احساس می‌کنم این همه بی‌توفیقیم به خاطر اینه که یه فرزند ناخلفم. پدرم از دستم ناراحته. یعنی درست فکر می‌کنم؟ نمی‌دونم آیا امام‌حسین(ع) می‌خواد من رو ادب کنه؟ اصلا نمی‌تونم وضعیت خودم رو تحلیل کنم! کمک!!!
گرچه همسر پیامک داده: "ببین جوری جمیت داره میاد ک انگاری تا سبح هس" یعنی وقت نداشته بدون غلط املایی بنویسه :/
همسرم و بچه‌های مسجدشون ایستگاه زدن کنار خیابون اصلی. چند روزه درگیر کارهای ایستگاهه‌. پول جمع کردن برای خرید و مکان ایستگاه و . 
دیروز هم که کلی کار بود که حوصله تعریفش رو ندارم.
امروز از صبح رفت برای کارهای ایستگاه و الان ساعت یک ظهر هست.
سهم من پشتیبانی ایشون در منزل و شنیدن صدای هلی‌کوپتر‌ها و مداحی موکب‌های بزرگِ خیابونه. 
و با اینکه دوست دارم برم ولی حس می‌کنم به ته‌دیگش هم نمی‌رسیم! تازه همه راهپیمایی‌ها تو ایران صبح تا ظهره! نه بعد از ظهر :( اینجوری دیگه حسِ پیاده‌رویِ واقعی بهم دست نمی‌ده :(
+ این مطلب تکمیل میشه.
+ در مورد مطلب قبل واقعا اصلِ کلامم به حاشیه رفت!!! عنوانِ مطلب خیلی گویاست. احتمالا پی‌نوشت خواهد خورد.

خب همسر اومد. خسته‌ی خسته. و خستگی اون و اذیت‌های زینب و کمی تنبلی از جانب من و همسر دست به دست هم داد که وقتی با کالسکه به خیابان اصلی رسیدیم دیدیم تموووم شده!
خیلی ناراحت شدم. برگشتیم تا با ماشین بریم سمت مسجد. یه ذره بحث کردیم الکی. گفتم بهش همش تقصیر توئه که برای خانواده وقت نمی‌ذاری. اون از سفرت اینم از الان. قبول نمی‌کرد. بعدم بحث رو منحرف کرد که: بهم اقتدا نمی‌کنی؟ از عدالت ساقط شدم؟ منم واقعا حوصله بحث جدید رو نداشتم. ولی واقعا اگر حرف نزنم دونه دونه موهام قراره سفید شه. 
خلاصه تو مسجد اذان رو که گفت، پاشدم نزدیک صف‌های نمازگزارها شدم. بعدش به خودم گفتم: شوهرم به همه خیر می‌رسونه. فقط به من ظلم کرده _البته اگر کرده باشه_ پس اگر نبخشمش عدالتش پَر میشه. بخشیدمش و حداقل به زعم خودم باعث شدم نماز بقیه هم صحیح بشه! (چقدر از خود متشکرم!!! ) ولی نمازی که پشت سرش خوندم بهم چسبید. مدت‌ها بود که به جز نماز صبح، نمازاش رو ندیده بودم. صداش موقع حمد و سوره یه جور خوب‌تری بود. معمولا از نماز‌ خوندن پشت سرِ ِ جوان خوشم نمیاد ولی این بهم چسبید.
بعد از نماز انگار بهش الهام شده بود که بخشیدمش. هرچند بازهم شکایت می‌کردم. ولی می‌دونم. تهِ دلم می‌دونم اگر قرار باشه ناراحت باشم باید اول از دستِ خودم ناراحت باشم و شخصا عذاب وجدان داشته باشم. ولی چیکار کنم. من خیلی ضعیفم. می‌ترسم تک و تنها کالسکه دوقلو رو تو خیابان راه بیاندازم. ضعیفم خدایا. یا ربّ ارحم ضعف بدنی :'(

خب. ناراحتیِ من ادامه پیدا کرد. البته توقع هم ندارم دوستانِ مجردم یا دوستانِ متاهلی که هنوز بچه‌دار نشدند و فارغ‌البال سفر می‌روند و دوستانِ متاهلی که بچه‌های بزرگ دارند، من رو درک کنند. ته دلتون بگید این صالحه چقدر درگیره. چقدر ضعیفه. عیبی نداره. یادم میاد سرِ ماجرایِ اردوجهادیِ عیدِ امسال هم چقدر دخترایِ تازه متاهل‌شده‌ی گروه پزشکی‌مون من رو نواختند ولی آخرش هم من مثل بقیه دوستانِ هم‌گروهیم، کارم رو انجام دادم. گرچه خیلی سختم بود. چنانکه گفتم قبلا.
عیبی نداره. خدا قسمتتون کنه شما هم بچه‌دار بشید و طعمِ سختی‌ها و شیرینی‌هاش رو توامان بچشید.
البته شرایط مشابه خودم رو هیچ‌وقت در میان اطرافیان ندیدم و بعضا در بعضی از کتاب‌های همسران شهدا!!!! شبیه‌ش رو دیدم ولی متاسفانه من اینجوری نیستم که تحمل این شرایطی که بر من گذشت، برام راحت باشه و فراموش کنم و یا بسوزم و بسازم. نمی‌تونم.
بله! تا یه حدی در توانم هست و زورم رو می‌زنم ولی اتفاقاتی که افتاد و کمابیش اینجا نوشتم و صدالبته همه‌چیز قابل گفتن نبوده و نیست، در توانِ من نبود. استرس و خستگی اون روزها هنوز هم برای من باقی مونده. 
آخرش هم به همسر گفتم. یه مداحی از میثم مطیعی رو با گوشیم رو شروع به پخش کردم و اینطوری شروع کردم که گفتم: خودت رو بذار جایِ من. و دوباره براش همه‌چیز رو مرور کردم. همین چیزایی که تو وبلاگم می‌نویسم و اون هیچ‌وقت نمی‌خونه رو گفتم. خیلی آرام. خیلی مهربان. 
آخرش گفت: چیکار کنم که تو استرس نداشته باشی؟‌ می‌خوای بریم محضر تعهد بدم که دیگه اربعین نمی‌رم؟ گفتم به چه دردم می‌خوره؟‌ گفت: سه ماه تا ۶ ماه حبس داره اگر بزنم زیر قولم. گفتم: بووووق! من بدون تو یه روز هم نمی‌تونم تحمل کنم! سه‌ماااه! تا ۶‌ماه بری زندوون؟؟؟ و هر دومون خندیدیم‌ و همسر بازهم کمی حرف زد تا روانِ من رو متقاعد و آرام کنه.
خودش هم می‌دونه. از اربعین برنگشته به فکر هماهنگی اردو‌جهادیه، از اردو برنگشته به فکر اربعین. قرار شد بیشتر ملاحظه من رو بکنه.
امیدوارم بریم به سمت تعادل.

شما هم ببخشید من رو اگه کامتون تلخ میشه. سعی می‌کنم همیشه بعدش از شیرینی‌ها هم بنویسم :)

دیشب سردم بود.
پریشب هم سردم بود.
شب قبلش هم سردم بود.
می‌خوام یه پتو مسافرتی ژله‌ای بخرم و باهاش یه سرِهمی کلاه‌دار برای خودم بدوزم. جلوش هم زیپ داشته باشه. همش رو هم با دست می‌دوزم که چرخم خراب نشه.
بعدش شبا می‌پوشمش و بازم پتو رو خودم می‌کشم.
باید خودم به فکر خودم باشم. وگرنه هیچ وقت نه طراحان لباس‌های مدرن و کلاسیک به فکر مشکلات مردم تو سرما و گرما بودند و هستند و نه طراحان لباس اسلامی.
حالا شاید هم پتو مسافرتی‌ مذکور رو قهوه‌ای خریدم. خرس‌های گریزلی رو هم دوست دارم آخه.

این مطلب خیلی طولانی هست ولی با اطمینان می‌تونم بگم که اگر نخونید شاید هیچ‌وقت پشیمون نشید چون اصلا نمی‌دونستید در مورد چی هست. پس چطور پشیمون بشید؟ اما اگر بخونید یه روزی میاد که میگید: "این صالحه هم علم غیب داشت. از کجا می دونست که قراره این طوری بشه؟"
توی همون پستی که میلاد دخانچی گزارش اربعینش رو در اینستاگرام نوشته بود، به این نکات هم اشاره کرده بود که دولت عراق برای برگزاری مراسم اربعین هیچ برنامه‌ای نداره و ازش تعبیر کرده بود به "فقدان استیت مرکزی". اینکه اداره کنندگان مراسم، عشیره‌ها و خاندان‌های بزرگ هستند. البته من این رو کاملا قبول ندارم. به نظرم چیزی فراتر از فرهنگ قبیله‌ای باعث میشه عراقی‌ها فرهنگ میزبانی اربعین حسینی رو داشته باشند. اما نکته‌ی جالبی که آقای دخانچی بهش اشاره کرده بودند، این بود که چقدر ما ایرانی‌ها ذیل فرهنگ اربعین، به فکر تمدن سازی هستیم.
خوندن پست ایشون + ماجرای ایستگاهی که همسرم برای پیاده‌روی جاماندگان اربعین درست کردند، باعث شد که یک چالش فکری برام ایجاد بشه. به نظر شما الگوی درستِ میزبانی در اربعین چیه؟ یا به عبارتی کدام الگو باعث میشه ما در ترازِ مسلمانانِ تمدن‌ساز قرار بگیریم؟
اول بذارید بگم که شوهرم برای این ایستگاهِ موکب‌گونه چه کرد. اول پیامک زد و در فضای مجازی اطلاع‌رسانی کرد و تقاضای کمک مالی کرد. در مسجدی هم که به تازگی امام جماعتش شده اعلام کرد و گرچه مسجد پولداری دارند اما خودِ مسجد حاضر نبود از صندوق خودش چیزی بده. شوهرم هم بنا نداشت به خاطر این مساله پیرمردهایی که جد اندر جد صاحابِ مسجدند رو حساس کنه. در نتیجه به کمک‌های مردمی اکتفا کرد. نزدیک ۱۰-۱۲ تا گونی سیب‌زمینی خرید و برد خونه مامانش. اونجا سیب‌زمینی ها رو تو حیاط شستند. یه مقدارش رو هم بین همسایه ها پخش کردند و همه ی محل برای کمک به نذری اربعین امام بسیج شدند. بعدش سیب‌زمینی‌های خرد شده که توی آب بودند رو با وانت بردند ایستگاه همه ی این کارا هم روز قبل اربعین انجام شد و از صبح اربعین شروع کردند به سرخ کردن و پخش کردن. شوهرم میگفت ایستگاهِ ما جزو معدود ایستگاه‌هایی بود که صف داشت و این یعنی همین ایده ساده چقدر طرفدار داشت!
اما اسمِ ایستگاهشون فکر می کنید چی بود؟ به اسمِ مسجد بود. مسجدی که حاضر نشده بود یه هزار تومنی کمک این ماجرا کنه اما شوهرم اصرار داشته که به اسم مسجد باشه چون معتقد بود سال بعد و سال‌های بعد، مسجدی‌ها نمی تونند جلوی این سیلِ عاشقان امام بایستند و بلاخره تسلیم می شن :)
حالا برگردیم به صحبت خودم. چیزی که من با مطالعاتم فهمیدم اینه که در سیره پیامبر، مسجد یعنی همه چیز. مسجد یعنی محلِ عبادت. مسجد یعنی محل آموزش. مسجد یعنی محل تربیت. مسجد یعنی محلِ قضاوت. مسجد یعنی محل شور و م. مسجد یعنی سنگر فرماندهی جنگ. مسجد یعنی قرارِ هیئت. مسجد اینطوری اینقدر قدرتمند میشه که با یک اشاره می تونه یه عالمه نیرو بسیج کنه. به خط کنه. بفرسته به محلِ نیاز.
ما از اول انقلاب تا الان از همین کم‌توجهی به مسجد خیلی لطمه خوردیم. من حتی با حسینیه هم موافق نیستم. این کارکردهایی که گفتم رو فقط مسجد داره.
حالا برگردیم به بحث. قرار بود ببینیم الگوی ترازِ میزبانی از زوار اربعین در راستای ایجاد تمدن بزرگ اسلامی چیه؟ به نظر من ساماندهیِ پذیرایی از این حجم از زوار جز زیر لوای مسجد امکان‌پذیر نیست. هر شهر ده‌ها مسجد داره و هر مسجد می تونه یه ورِ ماجرا رو بگیره. مسجد‌ها با هم هماهنگ میشن و اینطوری نظمِ مراسم در سطح کلان صدها برابر میشه. در واقع یه شبکه عنکبوتیِ بسیار قدرتمند و وسیع ایجاد میشه که اثراتِ مثبتِ زیادی داره که در بیان نمی‌گنجه. یکیش اینه که مردم برای اینکه از تحولاتِ جامعه و محله‌شون عقب نمونند، بیشتر به مسجد سر می‌زنند و تمایل جوانان به دین و عبادت هم خیلی بیشتر میشه. به هر صورت فضای مسجد یه فضای دوست داشتنی و ملکوتی هست. مکان پرواز ملائک. خودِ من به شخصه همیشه به محض ورود به مسجد احساس بی‌نظیری داشتم. مشکلِ من برای مسجد رفتن همیشه  نداشتنِ انگیزه کافی بوده و یه عده آدمِ کج فهمِ متکبر که عادت داشتند و دارند که جوان‌ترها رو از مسجد زده کنند. البته در این بین خودِ ت و نیز سازمان امور مساجد کم مقصر نبودند و نیستند که هیچ‌وقت نقش کلیدی خودشون رو آن طور که باید و شاید متوجه نشدند.
مسجد، پایگاه مشترک همه‌ی مسلمانان فارغ از هر جناح و قومیتی هست. حتی اگر یک مسجد متعلق به یک جماعت خاص باشه، باز هم درش به روی همه بازه. پس ایران و غیر ایران نداره. در ترازِ تمدن سازی هست. حالا شما اگر مکان دیگه ای رو به این منظور سراغ دارید، بفرمایید بگید. بسم الله!

قرار بود من واسه یه کسی، یه چیزی بنویسم. یه چیزایی هم تو ذهنم بود. حالا میگم. لودینگ!
مثلا برادر خودم، رفتیم براش خواستگاری. چندین بار! ولی ما از اون خانواده‌ها نبودیم که وقتی زنگ می‌زدیم پشت تلفن بپرسیم: "ببخشید، دخترِ شما بور و سفید و چشم‌‌رنگی هست یا نه؟" همیشه مامانم اخلاق و خانواده دختر رو ملاک قرار می‌داد و از قضا در اکثر اوقات وقتی دیگه حضورا خدمت خانواده دختر می‌رفتیم، متوجه می‌شدیم که علاوه بر همین مساله ظاهر! خیلی چیزای دیگه‌شون هم باهامون جور در نمیاد ولی یه شیرینی می‌خریدیم و می‌رفتیم و با احترام جواب می‌دادیم که: "احتمالا با هم جور در نمیان."
البته برای من خیلی سخت بود که با مامانم همراهی کنم. آخه این رویه مامانم رو قبول نداشتم. رضا که اِند معیاراش همون سه قلم مساله ظاهر بود و بقیه‌ش رو سپرده بود به خدا. بازم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که هم به چیزی هم که می‌خواست رسید و هم اینکه عروسمون هم دختر خوب و گلی هست. با این وجود، شاید الان رضا احساس خوشبختی‌ نکنه، اما صددرصد احساس کمبود نمی‌کنه. :))
مورد دیگه داشتیم تو همین فک و فامیلمون. پسرخاله‌ام که هم‌سنم هست رو عرض می‌کنم. فقط یه بار همسرش رو قبل از ازدواج دیده بود و آناً به محض اینکه دخترخانم سلام می‌کنه، مورد پسندش واقع میشه و از همون لحظه استارت پروژه خواستگاری رو می‌زنه. جلّ الخالق! چگونه؟ پسرخاله‌ام عاشق وقار این دخترخانم میشه که طوری سلام کرده بود که کاملا حیا و . درش عیان بوده و اینا! بعدا هم چون با هم فامیل بودند، بیشتر پرس و جو می‌کنه و خلاصه به ازدواج هم ختم می‌شه الحمدلله! و عجیبه بدونید که بی‌نهایت باهم تفاهم دارند. یعنی علی فقط با یک لحنِ سلام کردنِ فاطمه، به این حجم از تفاهم پی برد! از بعضی از کتابا دو جلد تو خونه‌شون دارند چون جفتشون تو مجردی‌شون اونو خونده بودند!!! البته رضا هم با همسرش تفاهم زیادی داره اما چون خیلی فرهیخته نیستند! :)) چیز بارزی وجود نداره که من خدمتتون عرض کنم!
یا مثلا شوهرِ خودِ من! از جلسه دوم سوم خواستگاری مطمئن بوده که فقط با من خوشبخت میشه اما من تا جلسه دهم هم دو دل بودم و تاااازه تا دو سه سال بعد از ازدواج هم به اطمینان قلبی نرسیده بودم. اینجاست که آیه می‌فرماید: "لیطمئن قلبی!!!"
می‌خواستم بگم مرد‌هایی که مرد زندگی‌اند واقعا می‌دونند از زندگی چی می‌خوان. مردهایی که می‌دونند از زندگی چی می‌خوان هم خوب می‌دونند چه زنی می‌خوان! 
یعنی دخترانم! صغری کبری نتیجه اینکه مردِ زندگی خودش می‌دونه باید بره خواستگاریِ چه کسی!
یعنی می‌خواستم بگم پیشقدم شدنِ دخترا واسه خواستگاری فقط به خاطر ماجرای حیای دخترانه و اینکه بعدا سرکوفت بخورن و سرخورده بشن و اینا نیست. فقط به خاطر اینکه دوست دارن عاشق براشون به زحمت بیافته و اینا نیست!
اما واقعا چه حرفا. عجب خیالات خامی!
نظرم تغییر کرد.
چون خیلی طولانی شد، ادامه‌ش رو جمعه میگم! :)

آره. نظرم تغییر کرد.
ماجراش اینه که دیشب و امشب (۵ و ۶ آبان ) خونه ما مراسم عزاداری بود و دیشب که پسربچه‌ای خونمون نبود اصلا ریخت و پاش نشد اما امشب، یه جعبه بزرگ کیک یزدی بود و دو تا فسقلِ مذکرِ بلا!!! خونه کن___فی شد! همه‌جا خورده کیک. اسباب بازی‌ها و وسایل شکسته. بازی‌های خطرناک. آب بازی روی موکت.
واقعا قدر دخترام رو دوباره دونستم. دختر!!! مودب! خانوووم! تمیییز! عاقل!!! وای! بی‌نظیره دختر! هلو برو تو گلو دختر! جیگر طلاست دختر! یعنی اِندِ اِندِ اِندِ سعادت و خوشبختیِ هر بنی بشری اینه که دختردار بشه!!! نظرم هم عوض شد. قبلا از خدا ۴ تا دختر می خواستم. بعدش دو تا پسرِ دوقلو! ولی الان می‌گم: خدایا! دو قلوی پسر ندادی هم چه بهتر! بازم دختر بده. والله!
بعدش دروغ چرا؟! از اون تهِ دلم پرسیدم: حالا اگه یه روزی یکی از دخترات (این‌همه هم از خدا دختر می‌خوای!) تا سنِ ۲۵ یا ۳۰ سالگی هنوز وَرِ دلت مونده بود و ازت پرسید: "مامان! ما چرا باید منتظر شوهر بمونیم و خودمون نمی‌تونیم پا پیش بذاریم؟" و از این حرفا! می‌خوای چی جوابشو بدی؟ می‌خوای بگی:(اگر دارید از زبان من می‌شنوید به جایِ من، دهانتان را کج کنید و بگید)"عزیزم پسرا بهتر می‌فهمن باید با کدوم دختر ازدواج کنند!"
بعدش به خودم نهیب زدم: "ای بی‌معرفت! ای بی‌شعور! بی احساس! بی‌عاطفه! بی‌مسئولیت! ای نامرد! واقعا جوابت اینه؟"
خیلی احمقم‌. اعتراف می‌کنم.
و خیلی نادونم. بازم اعتراف می‌کنم.
بعدش به این فکر کردم که اگر دخترام قرار باشه همیشه مجرد بمونند چیکار می‌کنم؟
فکر کردم!
و به این نتیجه رسیدم که تو چشماشون زل می‌زنم و با صدای محکم و مهربونم بهشون می‌گم: "سرتون رو بالا بگیرید. اگر شما کفو داشتید یقین بدونید تا الان ازدواج کرده بودید. برید کارهایی رو انجام بدید که مردها و زن‌هایی که بچه‌دار و همسردار هستند نمی‌تونند انجام بدهند. وقتی هم‌سنِ شما بودم، بچه‌ داشتم و آرزو داشتم به مسلمون‌های سراسرِ دنیا کمک کنم اما تاهل و بچه‌داری نمی‌ذاشت. باید از شما مراقبت می‌کردم. اما شما می‌تونید! برید و پرچم اسلام رو تو دور‌ترین نقاط مسی این کره خاکی با دستایِ دخترونتون به اهتزار دربیارید و به خودتون افتخار کنید که سرور شما دخترا، حضرت معصومه (س) است. برید و مایه افتخار و آبرویِ دین و دنیام بشید!"

+ یعنی باید در این افق تربیتشون کنم. !oh! YES
+ توجه کنید که من یک عقده‌ای بی‌خواهرم!
+ دنیا بدون شما همه چیز را کم داشت، یعنی آهای دخترای مجرد! قدر خودتون و ظرفیت‌هاتون رو بدونید!

امشب دو تا آرزو کردم.
اولی اینکه اون دوتا داروی تقویتی رو برای خودم بخرم و اون شربت تقویتی رو برای فاطمه‌زهرا.
دومی هم یه چراغ مطالعه‌ی ال‌ای‌دی شارژی.
دور نیستند ولی من بهشون نیاز فوری دارم. جسمم برای تقویت به اولی. روانم برای روحیه به دومی.
امیدوارم خدا ظرفِ صبرم رو پر کنه. یه ذره دپرسم.
آخرای این ماه هم تولد مامانه. می‌خواستم براش یه قاب گلدوزی شده درست کنم. ناراحتیم بیشتر میشه وقتی هنوز هیچ کاری برای این مهم نکردم. مشکل اصلی هم همون چیزی هست که دوتا خواسته‌ی اولم معطلش مونده‌اند: پول! 
بی‌پولی انواع و اقسام گوناگونی داره و من معمولا دوام میارم ولی الان طاقت این قِسمش رو ندارم. برای همین ناراحتیم بیشتر میشه.
تکالیف کلاس طرح کلی هم هست و هنوز هیچ کاری برای انجام دادنش نکردم. بازم ناراحتیم بیشتر میشه.
بحث نهایه‌ام هم که معطله به خاطر ضعف جسمیم. بازم ناراحتیم بیشتر میشه‌.

میدونم اگر پولِ اون خواسته‌ی اول جور بشه، راه حل همه‌چیز کم ‌کم پیدا میشه. شاید هم بی‌خیال اون چراغ مطالعه شدم. مثل بی‌خیالیم برای خرید لباس‌ها و کفش و کیف نو و اکتفا به قبلی‌ها. هرچند قیمتش فقط ۹۲ تومنه و به همسر گفتم اگر یه روزی بلاخره تصمیم گرفت بعد از سااالها برام کادو بگیره، یه چراغ مطالعه ال‌ای‌دی شارژیِ ۹۲ تومنی بخره.
ولی نمی‌تونم ببینم دوباره داره داستان این شیردهیِ لعنتی و کاهش وزن شدیدم داره تکرار میشه.
واقعا دپرسم. البته ناشکر نیستم. خدا رو شکر که می‌تونم به بچه‌ام شیر بدم ولی ناراحتم.
+ درست کردن اون داروی تقویتی هم خیلی سخته. مخلوطی هست از پودر جوانه‌ی بذرهای مختلف. تصمیم گرفتم فعلا بذر میوه‌هایی که میخورم رو نگه‌دارم. شاید یه روز سبزشون کردم.

یه اتفاقات جدیدی تو زندگیم داره می‌افته از طریق تحلیلِ اتفاقاتِ گذشته مخصوصا یک سال اخیر دارم به اهمیتشون پی می‌برم.
تحلیل وقایع اخیر زندگیم رو هم نوشتم اما الان می‌خوام فقط نتیجه‌اش رو اینجا بنویسم.
نتیجه اینکه برای خودم خیلی برنامه‌ریزی کردم و خدا یه جور دیگه‌ای برام برنامه‌ریزی کرده بود.
آدمی در شرایط من ممکنه با هر کدوم از به هم ریختنِ برنامه‌هاش به هم بریزه و قاطی کنه. اما من از کلاسِ NLP استاد حورایی یاد گرفتم که بگم: بَه‌بَه! لالالا! یعنی هرچه پیش آید خوش آید.
و الان خیلی خوشحالم که به خدا تکیه کردم و هر بار که فهمیدم من به درد کاری که براش نقشه کشیده بودم نمی‌خورم، به جای غصه خوردن، نیمه پرِ لیوان رو دیدم.
امروز هم یکی از اون روزا بود. یه کاری که براش برنامه ریخته بودم و می‌دونستم کلی توش عایدی مالی برام داره، پوچ از آب دراومد. کلا برام عجیبه. چند هفته است توی این وبلاگ دارم در مورد بعضی از موضوعات فک می‌زنم و بعدش TV رو روشن می‌کنم و می‌بینم تو برنامه بدون توقف و ثریا و . متخصصینی که علم و تجربه‌شون صدها برابر منه دارن روشنگری می‌کنند. از فرهنگ درخت میوه کاشتن بگیر تا محوریت مسجد تا چندهمسری و فرزندآوری.
یه چیزایی هم که هنوز تو وبلاگم مطرح نکردم هم دوباره همین ماجرا برام پیش میاد دیگه اینا رو بذارید نگم.
اینا برام نشونه شده که برم سراغ همون کاری که زمین افتاده؛ سنگرش خالیه و من می‌تونم بهترینش باشم!!!
با خودم عهد کردم که عین بچه‌ی آدم ذهنم رو جمع و جور کنم و دیگه به هیچ چیزی جز موفقیت علمی و کاریم در حیطه رشته‌ی خودم فکر نکنم. فقط رشته‌ی خودم! و هر چیزی که باعث پیشرفتم توش میشه.
برای همین این تصمیم دارم دیگه تو وبلاگم در مورد موضوعات پراکنده ولو خیلی جالب ننویسم چون همونطور که گفتم قرارم اینه که دیگه به چیزای مختلفِ بی ارتباط به رشته ام فکر نکنم.
فلذا به خودم یه استراحت می‌دم. که بیشتر روی رشته ام تمرکز کنم و اگر موضوع جالبی در اون حیطه بود حتما براتون می‌نویسم.
این استراحت ۴۰ روز هست و روز چهلم وبلاگم ۱۰۰۰ روزه می‌شه. 
تصمیم گرفتم برای جشن گرفتنِ این روز بسیار مهم و باعظمت!!!! با حضور فعال و با نشاط شما خواننده‌های وبلاگم، یه برنامه‌ی صندلیِ داغ داشته باشم! WoW!
خوبه؟؟؟ دیگه چی‌کار کنم!؟ باید یه کاری کنم هم خدا راضی باشه هم خلق خدا :))))

پ.ن: اومممم! راستی کتاب "پریدخت، مراسلاتِ طهران پاریس" رو بااااید حتما بخونم!!! ولی استثنائا تصمیم دارم بخرمش! 
استثنائا هم چون با اینکه کتابِ Islamic thought in quran برام مهم‌تره ولی نخریدمش. :/

الان که این مطلب رو می نویسم مچ دست چپم به خاطر زیاد بغل گرفتنِ زینب با دست چپ درد می کنه و مجبور شدم با لپ تاب بنویسم. چه کنم که اعتیاد به نوشتن، اعتیادی بسیار جدی است!
من و دخترخاله ی جون جونیم عارفه، که ۵۰ روز ازم بزرگتره، ده دوازده سالمون که بود، شب تا صبح بیدار می موندیم و درد و دل می کردیم. پای ثابت حرفامون هم این بود: بیا وقتی بزرگ شدیم این کار رو با بچه مون نکنیم.
هرچند مادرم و پدرم بعضی از خطاهای تربیتی رو در تربیت ما بچه‌هاشون، مرتکب شدند ولی الان بی‌نهایت خوشحالم که مادرم در خصوص تربیت فرزند مطالعه می‌کنه و دغدغه داره و من الان آغوش امنش رو برای سپردنِ بچه‌ام بهش دارم. چقدر خوبه که آدم در هر سنی، آموختن رو جزو ضروریاتِ زندگیش ببینه و براش هزینه کنه. مثل مامانم که الان تو ۵۰ و اندی سالگی کلاس تربیت فرزند استاد حورایی رو میره و به منم یاد میده.
البته من هنوزم در حال گرفتنِ انتقام هستم :))) مثلا تو همون دو شبی که هیئت خونمون بود، یه خواهر و برادر اومده بودند مراسم. برادره خواهرش رو ناراحت کرد و اشکش رو در آورد. گذشت. چراغا رو که روشن کردیم، من و مامانم رفتیم تا اتاقِ کن___فی شده‌ی فاطمه‌زهرا رو یه ذره سامون بدیم. اون دختر هم نشسته بود. عمدا، چون مامانم هم بود، بهش گفتم: می‌دونی؟ برادرا خیلی موجودات بدی اند. همش اشک آدم رو در میارن. من وقتی بچه بودم و آواز می‌خوندم، داداشم داااد می‌زد: نخوووون! نخوووون! (یعنی صدای چندش داداشم هنوز تو گوشمه!) بعدشم حتی بزرگ هم که شدم عادتِ زدن رو داشت. می‌زد. ولی من هیچی نمی‌گفتم. فقط واسه خودم گریه می‌کردم (چون مادر و پدرم، حقم رو از اون عوضی نمی‌گرفتند. باید اینقدر می‌زدنش که کف و خون قاطی بالا بیاره! نامرد!) . پسرا خعلی مزخرفن! بزرگ که شدی از خدا بخواه فقط بهت دختر بده!
چهره مامانم در اون لحظات دیدنی بود!

چند شب پیش خونه پدربزرگ شوهرم، خاله ی شوهرم از فاطمه زهرا پرسید: تو خوشگل تری یا زینب؟ فاطمه زهرا کمی من و من کرد. من گفتم: بگو هر دومون خوشگلیم. خاله شوهرم میگه بذار خودش بگه!! میگم: من می‌خوام بهش یاد بدم!
مادر شوهرم بهش می‌گه: آفرین فاطمه زهرا! فاطمه زهرا دختر خوبیه! به همه سلام می کنه! به همه بوس می ده!
در گوش فاطمه زهرا بهش گفتم: مامانی! تو دختر خوبی هستی حتی اگر به کسی بوس ندی. ولی باید به همه سلام کنی. چون سلام کردن کار خوبیه اما آدم مجبور نیست به کسی که دلش نمی خواد بوس بده.
فاطمه زهرا خیلی حساسه. یه بار ازم پرسید: مامان اگر من به حرفت گوش ندم، تو دیگه منو دوست نداری؟ گفتم: مامان من تو رو همیشه دوست دارم حتی اگر به حرفم گوش ندی. من کار بد رو دوست ندارم. دوست دارم تو همیشه کارهای خوب انجام بدی.
بعدا هم پیش اومد که من از دستش ناراحت شدم و گفتم: ناراحتم کردی. گفت: مگه نگفتی حرفت رو هم گوش ندم دوستم داری! گفتم: ناراحتم ولی همیشه دوستت دارم.
گاهی باید این چیزا رو مرتب به بچه گفت. نباید در هیچ شرایطی کاری کنیم که بچه مون احساس کنه که دوست‌داشته‌شدنش مشروط به انجام دادن کاری یا داشتنِ خصوصیتی شده.
مثلا نباید یه کاری کنیم که بچه اولمون فکر کنه برای اینکه دوستش داشته باشیم باید از بچه دوم مراقبت کنه. نباید کاری کنیم که بچه اول فکر کنه برای اینکه دوست داشتنی باشه، باید بچه دوم رو دوست داشته باشه.
نباید بچه ها رو به سمتی ببریم که تصمیم بگیرند وانمود کنند. وانمود کنند عاقل هستند. زیبا هستند. باهوش هستند. با استعداد هستند. عصر جدیدی هستند. درس خوان هستند
یه چیز دیگه هم یادم اومد. یه سوال کهنه و تکراری و مسخره. که تو بچگی از هممون پرسیدند: مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟
اگر یه روزی کسی از بچه ام این سوال رو بپرسه میگم بگو: هر دو! مامان مامانه! بابا بابا! این دوتا با هم فرق دارند. مثل هم نیستند که یکی شون رو بیشتر دوست داشته باشم.
البته یادمون هم باشه با بچه ها بیشتر از ظرفیتشون و قد و قواره کودکی شون حرف نزنیم. بذاریم کودکی شون رو بکنند.
فکر نکنید اگر با بچه هامون عاقلانه و منطقی صحبت کنیم متوجه نمی شوند. اونا خیلی بهتر از ما می فهمند. همه چیز رو بهشون توضیح بدید. اونا درک می کنند و عاشق این هستند که بزرگترها باورشون کنند. احساساتشون رو نادیده نگیرند. باهاشون حرف بزنند. درک شون کنند. اشتباهاتشون رو ببخشند. حتی گاهی اشتباهاتشون رو نادیده بگیرند. حرمتشون رو نگه دارند و بهشون احترام بذارند و دوستشون داشته باشند.

اخیرا سعی کردم بیشتر با فاطمه‌زهرا اوقاتم رو بهینه کنم. بعضی از روزا که وقت کنیم و شرایطش باشه با هم کاردستی‌هایی که تو شبکه پویا آموزش می‌دن رو درست می‌کنیم و قسمتی از کار که در توانش هست رو به اون می‌سپرم.
اخیرا، یعنی بعد از سه تا کاردستی، متوجه شدم که این کارِ ساده و بازی کردن با کودکم برای من مثل یک مدیتیشن قوی عمل می‌کنه. تو اون مدتِ درست کردنِ کاردستی به هیچ چیزِ جدی‌ای در زندگی فکر نمی‌کنم و این تجربه بی‌نهایت لذت بخشه. 

+ تجربیات جدید مادرانه پدرانه


دیشب که یه نگاهی به دنبال‌کننده‌های وبلاگم انداختم، دیدم تقریبا نسبت آقایون به خانوما ۵۰-۵۰ هست. البته از لحاظ کیفی، به گمانم خانوم‌ها بیشتر این وبلاگ رو می‌خونند.
اما الان می‌خوام یه نظر‌سنجی بذارم که آقایون باید نظر بدن.
نظرات رو هم تا وقتی همه نظر ندن، تایید نمی‌کنم که جواب همدیگه رو نبینید و از روی دست هم تقلب نکنید! انتظار هم دارم که لااقل یه جواب ساده بدید. آهای آقایون دنبال‌کننده!!! خیلی ممنون میشم همکاری کنید!
خب! دو تا سوال هست.
۱- فکر کنید تون و همسرتون سوار کشتی شدید. هوا ابری میشه و طوفان شدیدی می‌گیره و خلاصه کشتی به این سمت و اون سمت میره. یهو خانومتون از سمت راست عرشه می‌افته تو آب دریا. بلافاصله هم مادرتون از سمت چپ عرشه کشتی می‌افته تو آب.
هیچ کمکی هم نیست و اونا هم هیچ کدوم شنا بلد نیستند و شما فقط می‌تونید یکی‌شون رو نجات بدید چون برای نجات هر کدوم بپرید تو آب، به خاطر فاصله و بقیه شرایط، دیگری غرق میشه.
کدوم رو نجات می‌دید؟
۲- تصور کنید که مادرتون و همسرتون هر دو مریض شدند. شما هم آشپزی بلد هستید. تصمیم می‌گیرید براشون سوپ درست کنید. متاسفانه شغلتون هم طوری هست که فعلا بودجه‌تون بهتون اجازه‌ی همین یک کار رو می‌ده. بعد از اینکه سوپ آماده میشه، سوپ رو تو دوتا ظرفِ یک‌نفره می‌ریزید و می‌بینید که کم هم اومده!!! بعدش که می‌خواهید ظرف‌ها رو بردارید و برید خونه مادرزنتون که خانومتون اونجاست و خونه‌ی پدری‌تون که مادرتون اونجاست، یک‌هو یکی از ظرفا از دستتون می‌افته و سوپش می‌ریزه رو زمین. بعد از جمع کردنِ سوپِ مذکور از روی زمین تصمیم می‌گیرید سوپِ باقی‌مونده رو برای یکی از دو مقصدِ فوق‌الذکر ببرید. خب! حالا سوپ رو برای چه کسی می‌برید؟
آقایون مشارکت کنید! نگید این می‌خواد هوش و درایت ما رو بسنجه و اینا. اگه جواب ندید، منم کلا جواب تست رو اینجا نخواهم نوشت! باااتشکر!!!

پی‌نوشت اینه که تو سوال دوم این رو هم لحاظ کنید که هیچ کس برای مراقبت از این دو نفر الان بالای سرشون نیست. یعنی هر دوشون تنها مونده‌اند و شام ندارند! :)

اول که پوزش که جوابش اینقدر دیر شد. این چند روز سرم شلوغ بود. خلاصه ببخشید.
جواب این تست خیلی طولانی نیست اما گفتم حالا که ذیل بعضی از کامنت‌های خصوصی و عمومیِ دوستان نظرِ خودم رو در مورد جواب‌هاشون نوشتم، برای پیشگیری از سوء تفاهم، یه سری نکات رو قبل از نوشتن جواب‌های نهایی متذکر بشم.
۱- من اصلا و ابدا در جایگاهی نیستم که بگم کدوم جواب درست هست و کدوم درست نیست. کلا بهتره قضاوت نکنیم. دلیلش هم اینه که برعکسِ جوابِ ساده و بسیطِ این تستِ سخت و غلط‌انداز، قریب به اکثر افرادی که جواب دادند، با در نظر گرفتنِ شرایط پیچیده‌‌ی زندگیِ شخصی‌شون جواب این دو سوال رو دادند.
۲- پاسخِ تست بر اساس مسائل حقوقی هست. بعضی از دوستان پاسخ‌هایی مبتنی بر بحث‌های اخلاقی به این سوال دادند. این به معنای غلط بودن جواب‌های اون دوستان نیست. چراکه ممکنه در یک خانواده، افراد از حصارهای خشک و خط‌کشِ سردِ  حقوق عبور کرده باشند و با گرمای اخلاق باهم تعامل کنند. در این صورت شاید اون آقایی که باید در یک‌جا به حقوقِ همسرش رسیدگی کنه، با اطمینان از رضایت همسرش، دادنِ حقِ همسرش رو به زمان یا شرایط دیگری موکول کنه.
۳- اما نکته‌ی جالب این تست در همین‌جاست. یک تلنگر در بحثِ حقوق و اخلاق! هرچقدر بیشتر بهش فکر کنیم و در تصمیم‌گیری‌های خودمون و همسرمون پاسخ‌های این تست‌ رو تطبیق بدیم به نتایج جالب‌تری خواهیم رسید.
۴- جواب سوال اول اینه که طبقِ آیهِ واخفض لها جناح الذل من الرحمه و آیه و بالوالدینِ احسانا، باید اول مادرتون رو نجات بدید. اما جواب سوالِ دوم اینه که چون همسرتون واجب النفقه‌ی شما هست باید غذا رو برای همسرتون ببرید. و در تکمله من عرض می‌کنم که چون پول هم ندارید، بعدش سریع می‌تونید برید خانه مادرتون و خودتون با وسایل و مواد غذایی اونجا براشون چیزی درست کنید. البته با کمک دوستان به این تکمله رسیدم :)
۵- من خودم به این فکر کردم که اگر کشتی‌مون داشت غرق میشد، من ترجیح می‌دادم آخرین نگاهم به نگاهِ همسرم گره می‌خورد و اون تو چشمام می‌دید که من بهش می‌گم دوستت دارم. بعدش همون لحظه دوباره از همه‌ی گناهانم توبه می‌کردم و چون آخرین بچه‌ام چند ماه قبل به دنیا اومده بود، می‌دونستم که بار گناهام خیلی سنگین نیست و با یه عالمه امید آب شورِ دریا رو قورت می‌دادم و بعدش روحم می‌رفت بالا و یه بارِ دیگه همسرم رو می‌دیدم که داره روی یه تیکه چوب خودش و مادرش رو نگه‌ می‌داره و با یه صدای گرفته و خش‌دار میگه: کِم بَک!
اما اگر مریض شده بودم شاید خیلی برام تفاوتی نداشت که سوپ بیاره یا نه اما حتما دلم یه دسته گلِ نرگس می‌خواست. احساس می‌کنم همه‌ی گل‌های نرگسِ دنیا هم نامِ منند. دلم روحیه‌ می‌خواست که هیچ‌کس به جز همسرم نمی‌تونست اونو بهم بده.
۶- توی این تست، هوش هیجانی منظور هست. و توانایی تدبیر منزل یعنی توانایی مدیریت روابط بین فردی.
۷- نهایتا از تمام کسانی که توی تست شرکت کردند به طور ویژه سپاسگزارم. شاید در وهله اول چالش جالبی به نظر نمی‌اومد. ولی امیدوارم یک نگاهِ نو بهتون هدیه کرده باشه.
+ کسانی که عمومی پیام گذاشتند، پیامشون از حالت حذف متن خارج میشه. 

دیشب که یه نگاهی به دنبال‌کننده‌های وبلاگم انداختم، دیدم تقریبا نسبت آقایون به خانوما ۵۰-۵۰ هست. البته از لحاظ کیفی، به گمانم خانوم‌ها بیشتر این وبلاگ رو می‌خونند.
اما الان می‌خوام یه نظر‌سنجی بذارم که آقایون باید نظر بدن.
نظرات رو هم تا وقتی همه نظر ندن، تایید نمی‌کنم که جواب همدیگه رو نبینید و از روی دست هم تقلب نکنید! انتظار هم دارم که لااقل یه جواب ساده بدید. آهای آقایون دنبال‌کننده!!! خیلی ممنون میشم همکاری کنید!
خب! دو تا سوال هست.
۱- فکر کنید تون و همسرتون سوار کشتی شدید. هوا ابری میشه و طوفان شدیدی می‌گیره و خلاصه کشتی به این سمت و اون سمت میره. یهو خانومتون از سمت راست عرشه می‌افته تو آب دریا. بلافاصله هم مادرتون از سمت چپ عرشه کشتی می‌افته تو آب.
هیچ کمکی هم نیست و اونا هم هیچ کدوم شنا بلد نیستند و شما فقط می‌تونید یکی‌شون رو نجات بدید چون برای نجات هر کدوم بپرید تو آب، به خاطر فاصله و بقیه شرایط، دیگری غرق میشه.
کدوم رو نجات می‌دید؟
۲- تصور کنید که مادرتون و همسرتون هر دو مریض شدند. شما هم آشپزی بلد هستید. تصمیم می‌گیرید براشون سوپ درست کنید. متاسفانه شغلتون هم طوری هست که فعلا بودجه‌تون بهتون اجازه‌ی همین یک کار رو می‌ده. بعد از اینکه سوپ آماده میشه، سوپ رو تو دوتا ظرفِ یک‌نفره می‌ریزید و می‌بینید که کم هم اومده!!! بعدش که می‌خواهید ظرف‌ها رو بردارید و برید خونه مادرزنتون که خانومتون اونجاست و خونه‌ی پدری‌تون که مادرتون اونجاست، یک‌هو یکی از ظرفا از دستتون می‌افته و سوپش می‌ریزه رو زمین. بعد از جمع کردنِ سوپِ مذکور از روی زمین تصمیم می‌گیرید سوپِ باقی‌مونده رو برای یکی از دو مقصدِ فوق‌الذکر ببرید. خب! حالا سوپ رو برای چه کسی می‌برید؟
آقایون مشارکت کنید! نگید این می‌خواد هوش و درایت ما رو بسنجه و اینا. اگه جواب ندید، منم کلا جواب تست رو اینجا نخواهم نوشت! باااتشکر!!!

پی‌نوشت اینه که تو سوال دوم این رو هم لحاظ کنید که هیچ کس برای مراقبت از این دو نفر الان بالای سرشون نیست. یعنی هر دوشون تنها مونده‌اند و شام ندارند! :)

۱۵ و ۱۶ آبان ۹۸
خب خودم رو دوباره معرفی می‌کنم! بنده یک عدد رفوزه‌ی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیه‌السلام فهمیدم. رفتیم امام‌زاده ابوالحسن شهرری. حاج‌آقا عالی منو به خودم شناساند.
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بی‌راه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجت‌روا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده‌ بودم گفت می‌خواد پولم رو پس بده و پول برای اون داروی تقویتی جور شد.
حالا هم نپرسیدید اما من میگم که حتی خرسِ قطبیِ صورتی‌مون هم جور شد.

عکس هم یادگاریِ امام‌زاده شبِ شهادت امام‌حسنِ عسگری (ع) تو امام‌زاده ابوالحسنه. البته وقتی داشتم می‌خریدمش واقعا یادِ پستِ خرسِ قطبیِ صورتی نبودم. ولی تو مغازه دلبری کرد. بگذریم. فقط خواستم ببینید چقدر قدرتِ ذهنِ انسان زیاده البته برای نی‌نی فعلا. برای خودم هم یه نسخه سینوزیتِ خفن یاد گرفتم از همون دکتری که قراره ازش دارو تقویتی بخرم و عملا دیگه لازم ندارم خرس قطبی بشم.
حالا که اینقدر خدا هوام رو داشته، باید شکر کنم. تصمیم گرفتم کمتر به دنیا تکیه کنم. (توصیه علامه طباطبایی به علامه جوادی) بیشتر از دنیا دل بکنم (حاجتم پیش شهدای کهف الشهداء) مثل وقتی امام حسنِ عسکری به شیعیان گفتند که شیعیان از طریق ۵ تا نشانه‌شون رو ابراز کنند (جهر بسم‌الله الرحمن الرحیم در نماز/ سجده بر خاک/۵۱ رکعت نماز واجب و نافله روزانه/ انگشتر در دست راست/ زیارت اربعین) تصمیم گرفتم چفیه مشکی به جای روسری سرم کنم، تا نشانه طرفداریم از این نظام و پشتیبانیم از رهبری رو ابراز کنم. 
تو روضه‌ی فهیمه دوستم، سخنران الهام بود. هر دوشون هم‌کلاسی‌هام تو حوزه حضرت عبدالعظیم‌ (ع) بودند. الهام گفت حاج‌آقا دولابی توصیه می‌کردند که "حکایت اذان" کنیم. یعنی وقتی اذان میشه، شما هم باهاش تکرار کنید. می‌فرمودند: رفع همّ و غم گذشته و اضطراب و تشویش آینده می‌کنه.
و من چقدر به این توصیه نیاز داشتم و دارم. چون هرچقدر آرزوهای آدم بزرگتر و مهم‌تر و وسیع‌تر باشند، هم و غم انسان بیشتر میشه و من باید به این  توصیه عمل کنم. شاید تو این وبلاگ ننوشتم ولی چقدر من و حورا دوستم نشستیم و فکر کردیم که چه کار فرهنگیِ به درد بخوری بکنیم در موردِ موضوعِ زن!
اینقدر دشمن بعد از انقلاب "مسائل مربوط به ن" رو مورد هجمه و حمله‌ی خودش قرار داده و تو این چند ماه اخیر هم یه سری اتفاقات رو پیراهن عثمان کرده (مثل ماجرای دختر آبی و .) که دیگه داره از شور و مزه به در میشه و بدبختانه یه سری افراد هنوز هم فریب می‌خورند. (در این راستا کامنتم به این دوست خوبِ بلاگرمون رو هم بخونید بد نیست

+)

من و حورا نشستیم فکر کردیم. دلمون می‌خواست می‌تونستیم یه "مجله" بزنیم ولی هر دومون بچه کوچیک داریم و کسی رو نداریم که پیگیر بدوبدوهای گرفتن امتیاز و بقیه کاراش بشه. الان البته یه ایده‌های جدیدی با م با همسرم به سرم زده. باید دوباره یه فرصتی پیش بیاد و با حورا گپ بزنم و بیشتر روی کارامون فکر کنیم. ولی به شوهرم می‌گم شاید موفق نشیم که الان دنبال هدف‌های بزرگمون بریم اما هیچ کس جلومون رو نگرفته که بهش فکر هم نکنیم. بذار من و حورا در مورد این چیزا با هم حرف بزنیم. شاید ده سالِ دیگه هردومون با یه کوله بارِ تجربه‌ی مدیریتِ خانواده :) و با فراغ بال، یه روز همدیگه ‌بینیم و یادِ حرفامون بیافتیم و عملی‌شون کنیم. فقط باید وقتش برسه.
آره. اینا رو هم گفتم که بگم من این وبلاگ رو خیلی ی و فرهنگی و . نکردم. دلیلش هم اینه که من بازیِ مافیا رو دوست دارم ولی کسی نیست با من مافیا بازی کنه. خودم خیلی بحث‌های عقیدتی و فرهنگی و ی دوست دارم ولی هم میزان علاقمند به این مباحث کمه و هم من هم‌بازی‌هام رو نمیشناسم. پس وبلاگم رو قاطی این جور حرفا و مباحث نکردم.
من عاشق خیلی از کارام. و بدبختانه خیلی از کارهایی هم که می‌کنم و خیلی هم مهم‌اند از زیر بارِ مکتوب شدن در می‌رن.
مثلِ "دوره تربیت مدرسِ کتاب طرحِ کلیِ اندیشه اسلامی در قرآن" که الان دو هفته است دارم پنج‌شنبه‌ها میرم و از شدتِ پربار بودنش برام، وقتِ مکتوب کردنِ خاطره‌اش رو ندارم. 
اما یه ذره میگم الان. شاید بعدا تکمیلش کردم. جلسه اول بیشتر معارفه‌ بود و بعدش گروه‌بندی شدیم. گروه مباحثه‌ی ما هم جزو معدود گروه‌هایی هست که خودشون پیشنهادِ هم‌گروه‌ شدنشون رو دادند. به جز من که طلبه‌ام، (۷۳) یک طلبه دیگه (x) و دو استادِ دانشگاه (۵۹ و ۶۳) و یک حافظ قرآن (x) و یک فعال حوزه کودک (۶۹) هستند که باعث شده گروهمون یک سر و گردن از بقیه گروه‌ها فعال‌تر باشه. گرچه هم‌گروهی با آدم‌هایی که اعتماد‌به‌نفسِ زیادی دارند معایب خودش رو هم داره اما برای من رشدِ زیادی داره چون باعث می‌شه یاد بگیرم چطور باید انعطافم رو بیشتر کنم و یه جاهایی فداکاری کنم تا دیگران به خودشون بیان. حالا هم کم کم داریم با هم اخت میشیم و نقاط قوت و ضعف همدیگه رو میشناسیم و بیش از حد داره خوش می‌گذره.
زینب رو با خودم می‌برم و حمل کیف و کریر و خودش که به مدت طولانی بغلم می‌مونه عامل دست درد‌هام شده. اما فاطمه‌زهرا پیش مادرم می‌مونه و هر بار هم داره یه داستان جدید درست می‌کنه. این پنج‌شنبه، بعد از اینکه صبحِ زود باباش اون رو خونه مامانم می‌ذاره کلی گریه می‌کنه و تو جواب اینکه صبحانه خورده یا نه می‌گه خوردم. بعدش مامانم اینا می‌برنش کله‌پاچه‌ای و بعدش می‌رن کوه بی‌بی‌شهربانو و انقدر خسته‌اش می‌کنند که وقتی من رسیدم و ناهارش رو دادم، عینِ یک جنازه افتاد رو رخت‌خواب و خوابید و من فقط تونستم برای تشکر از مامانم دستش رو ببوسم. همین.
اما من. توی کلاس که بودم با یک خانومی که چندماهه سرِ بچه چهارمش باردار بود، سرِ حرفم باز شد. اینکه چقدر خدا به وقتِ ما بچه‌دارها برکت می‌ده و اینکه چقدر خودش برامون بهترین چیزها رو مقدر می‌کنه و اینکه چقدر برامون گذاشتنِ بچه‌هامون سخت میشه چون اگر کارمون واجب نباشه احساسِ می‌کنیم حقِ بچه‌هامون هم ضایع شده و حتی این حس چقدر کمک‌کننده است به پیشرفتمون.
چقدر همه‌چیز خوبه. مسئول شورای علمی‌مون هم یه خانم مهربونه. مثل مامانمه. نوه‌اش از زینبم فقط ۱۷ روز کوچیک‌تره. چقدر بهم کمک کرد. چقدر دلگرمم 
کرد و چقدر متواضع و فهمیده بود.

+

اصلا همین مدت که با این دکترِ فوق‌العاده آشنا شدم هیچی ازش ننوشتم. شاید بعدا ماجرای آشنایی رو با ایشون و همسر مهربونشون رو نوشتم. 
در مورد کلاسِ زبانِ خانم آزادی که با متد S.L.S.L کار می‌کنند و چند هفته دیگه کلاسمون باهاشون شروع میشه و من از الان تمریناتم شروع شده هم ننوشتم.
خلاصه اینکه من خیلی این وبلاگ رو خاله‌زنکی کردم. می‌دونم خیلی نامردم که چیزای خوب رو کمتر می‌نویسم و برای نوشتنشون به اندازه کافی انرژی نمی‌ذارم. حلال کنید که خوندن این وبلاگ وقتتون رو تلف می‌کنه. ممنونم. 

۱۹ آبان ۹۸
الان که این مطلب رو می‌نویسم ساعت ۱۱ شب و بچه‌ها خوابند. دارم برای همسر غذا درست می‌کنم که فردا ببره سر کارش. 
وقتی ما ازدواج کردیم من اصلا آشپزی بلد نبودم. یعنی حتی برنج ساده رو هم بلد نبودم. قوتِ غالب ما سه تا غذا بود: عدسی، آبگوشت، کل‌جوش، و آخر هفته‌ها می‌اومدیم تهران و قرمه‌سبزی و قیمه خونه مامانامون می‌خوردیم. حتی لباس‌های همسر رو هم براش توی ماشین لباس‌شویی نمی‌انداختم. ظرف شستن و جارو زدن هم نصف نصف. دو سالی اوضاع اینجوری بود و من حتی بعد از یادگرفتن غذاهای سخت‌تر هم به خودم زحمت پخت و پز نمی‌دادم و اگر از منوی ویژه‌مون (عاک) خسته میشدیم سریع زنگ می‌زدیم تهیه غذا. بلاخره باید زنده می‌موندیم!
وقتی فاطمه‌زهرا یک سال و نیمه بود، یعنی سه سال و اندی زیر یه سقف رفتنمون می‌گذشت من تازه آشپزی‌هام نظم و سامان گرفت.
البته همسر تو این مدت هیچ‌وقت شکایت نکرد. شاید به چند دلیل: ۱- من تو جلسات خواستگاری بهش هشدار داده بودم و اون با کمال صحت عقل و سلامت روان پذیرفته بود البته با دوز کمی عشق ۲- می‌دونست چیزی بگه من اصلا تعادل ندارم و زندگی رو جهنم می‌کنم. ۳- که مهم‌ترین دلیل هم هست: اون با زندگی با من چیزهای بیشتری رو به دست آورده بود و حتی میشه گفت چیزی رو از دست نداده بود. دست‌پخت من خیلی بهتر از مادرش و غذای حجره‌نشینی بود و من هم به مرور خیلی از رفتارها و اخلاق‌هام رو اصلاح کردم. ضمن اینکه خیلی خوبی‌های دیگه هم داشتم. مثلا اگر مهربون نبودم لااقل خوش‌زبون بودم :) دعوا راه نمی‌انداختم و می‌تونستم اوقات فراغت همسرم رو به تنهایی یا با کمک دوستانش به بهترین شکل پر کنم و خیلی چیزای دیگه که شاید اگر بگم حمل بر خودستایی بشه :) مثلا اینکه باعث شدم اعتماد به نفس همسرم که تا قبل از اون خیلی خوب بود، خیلی بیشتر بشه. حالا توضیحش بماند!
اینا رو هم گفتم چون تجربه نشون داده الان یه عده شروع می‌کنند به دلسوزی کردن برای همسرم. واقعا زندگی همینه. رشد داره. اونم خیلی رشد کرده. همسر هم خیلی رشد‌ها کرده. بلاخره پدرِ دوتا دختر هست. با وجود همه‌ی خستگی‌هاش به نیازهاشون توجه می‌کنه. برای فاطمه‌زهرا قصه می‌خونه و شب‌ها اونو می‌خوابونه. اگر غذا آماده نباشه یا کم باشه اصلا حرفی نمی‌زنه. شب‌ها ظرف‌های توی سینک رو بدون اینکه بهش بگم می‌شوره. آشغال‌ها رو حتما می‌بره. و این در حالی هست که گاهی از شدت خستگی داره غش میکنه.
من از لحاظ توجه کردن به اطرافیانم از کودکی بد تربیت شده بودم. فقط خودم رو می‌دیدم. از قبل از ازدواجم هم شروع کردم به تغییر دادنِ خودم. گرچه کافی نبود. مثلا تصمیم گرفتم دیگه به کسی دستور ندم که برام کاری انجام بده. درحالی که اگر می‌گفتم دیگران با کمال میل برام انجام می‌دادند. الان اوضاع طوری شده که وقتی می‌بینم دخترای ۱۸ ساله بی‌تفاوتند نسبت به دیگران تعجب می‌کنم. لااقل ما در سن اونا بودیم ظرف‌ها رو تو مهمونی‌ها می‌شستیم. البته اونا رو سرزنش نمی‌کنم. دلم براشون می‌سوزه. شاید دیر متوجه بشن. شاید هم هیچ‌وقت. 
حالا هم من اگر مادر شدم به انتخاب خودم بوده و پاداش انتخاب‌هام رو هم دارم می‌گیرم.
اینکه برام مهمه که همسرم فردا ناهار نخره و دست‌پخت من رو با موادِ درجه یک بخوره یک رشده. یک موفقیتِ شخصیِ بی‌بدیل در کارنامه‌ی صالحه‌ است. اگر هنوز هم نمی‌تونم براش صبحانه آماده کنم اما می‌تونم یه جور دیگه بهش یادآوری کنم که دوستش دارم و برام مهمه.
خب من امشب کار خاصی براش نکردم. گرچه فردا احتمالا برای ناهار خونه مامانم میرم. چون مامان‌زهرا و آقاجان هم از بروجرد اومدند و اونجا هستند. بنابراین اخلاصم برای این پخت و پز زیر سوال نمی‌ره. راسِ ۱۲ غذا رو تموم کردم و دم هم کشیده بود. اینم عکسِ قبل از دم کشیدن

+


صبح ساعت ۵:۱۸ از خواب پریدم. دیدم همسر سر جاش نیست. کل خونه رو گشتم. نبود. رفتم تو اتاق، دیدم عمامه‌اش سرِ جاش نیست. فهمیدم رفته مسجد سر کوچه نماز صبح بخونه. منم ساعت ۲ شب خوابیده بودم و خیلی خوابم میومد. خواستم دوباره بخوابم اما تصمیم گرفتم نمازم رو بخونم و چه نمازی! واقعا نفهمیدم چی خوندم. جا داشت قضاش کنم. خلاصه من خیلی به این فکر می‌کنم که چقدر نمازهای همسر روی نمازهای من اثر مثبت داره. همیشه فکر می‌کردم چرا دینِ مرد از دینِ زن توی ازدواج مهم‌تره.
حداقل الان به زعم خودم جوابش رو گرفتم.

دیروز صبح خبری نبود. ولی بعد ازظهر اعتراضات شروع شد. خیلی ساده. مردم خیابان‌ها رو بستند.‌ بعضی از مردم حواسشون به سوءاستفاده دشمن بود. بعضی جاها کمتر مراقب بودند.
شوهرم شب توی خیابان‌ها رفته بود. سنگ و خورده شیشه و سطل آشغال و . کف خیابون و اموال عمومی خراب و . نرده‌ها و ایستگاه‌های اتوبوس، بانک و پمپ بنزین.
هیچ خبری از اون رئیس جمهور و اصلاحات‌چی‌هایی که تا الان به منافق بودنشون شک داشتیم نیست.
خدا لعنتشون کنه. همشون ساکت اند. منتظر موندند لت و پار شدن مردم رو با دست خودشون و رهبریِ چریک‌های اونورآبیِ قاطیِ جمعیت تماشا کنند و لذت ببرند.
همه‌جای دنیا نیروهای مسلحِ یه کشور کودتا می‌کنند که دولت رو سرنگون کنند. اینجا دولت دسیسه‌چینی می‌کنه برای سرنگونیِ نظام. کلهم اجمعین. مردم عادی و نیروهای مسلح و . تر و خشک باهم.
خدایا! به فریادمون برس. اتهلکنا بما فعل السفهاء منا. خدایا ما که هر کار می‌تونستیم کردیم که رای نیاره. خدایا. الغوث!

مردم! مردم! از روز اول حق داشتند و الان هم دارند. به خدا منم جزو مردمم و میفهمم گرونی بنزین یعنی چی. چیزی که منو می‌سوزونه اینه که دولتی‌ها اینقدر وقیح‌اند که عین خیالشون نیست. انگار هدفون گذاشتند تو گوششون: همه‌چی آرومه.

۲۳ آبان ۹۸
انگار که قلبم رو بین گلو و قفسه سینه‌ام با جفت دستام نگه‌داشته باشم‌.‌ و اطرافم هیچ چیزی نباشه.‌ همه‌جا سفید. فقط من و قلبم. تنهاییم.
ناگهان یک خنجرِ کوتاهِ نه‌چندان تیز‌ میاد و فرو میره توش.
درد داره. بغض داره. کمی هم خشم داره. گریه داره ولی گریه نمی‌کنم. غرورم اجازه نمی‌ده. شاید هم عزت نفسم.
مدتی هست که خنجر دراومده. ولی بازم تمام سلول‌های قلبم دارند فریاد می‌زنند. ضجه می‌زنند. می‌خوان دادخواهی کنند.
سرم رو بالا می‌گیرم. دیوار‌ها و سقف بلند و تزئین‌شده با آیات قرآن و شیشه‌های رنگی رو می‌بینم.
میرم سجده. و گریه می‌کنم. تا سبک شم.
همون کسی که این قلب رو به من داده. التیام رو از همو می‌خوام.
صلوات بفرست. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
چه نور زیبایی داره این مسجد سر ظهر! ملایم و دلنواز.
اشک‌هام رو سریع پاک می‌کنم.

دعوتتون می‌کنم به چالش "

متفاوت فکر کنیم" آقای "یک مسلمان" 

باید یک جمله رو در قالب جدید و ادبی و خیال‌انگیزتری در بیاورید. جمله‌ی من در وبلاگم این هست: "دلم شکست."
اگر مایل هستید این جمله رو بازنویسی ادبی کنید، کامنت بگذارید و اگر هم چالش براتون جالب بود که صدی نود هست، حتما شرکت کنید! سپاس!

پ.ن: می‌تونید از دل‌شکستگی‌تون از انتخابِ حسن، خواب‌نمایی حسن، لبخند‌های حسن، تصمیماتِ حسن، اطرافیانِ حسن و دروغ‌های حسن هم بنویسید. کاملا قبوله! 

راستی مساله به این مهمی رو یادم رفت بگم! به گاه بامداد نسیم‌جانم وی‌بک شد و نرگسش به‌دنیا اومد. حقا که رفیقِ قویِ خودمه! دقیقا حدودای ساعت ۲ بامداد دیشب انقدر به یاد نسیم بودم که نگو. دقیقا در همون ساعت نرگسِ خاله به دنیا اومده :)
شب بعد از کلاس و تیاتر رفتیم خونه دخی عاطفه جان.‌ بعد از دو سه سال اولین بار بود که داشتم می‌رفتم این خونه‌ جدیدشون.
چقدر هم این عسل (دختر دخی عاطفه) من و بچه‌ها رو دوست داره! هی میگه: "دخترخاله صالحه! دخترخاله صالحه! زینب رو بدین به من!" امیرمحمد هم که عاشق فاطمه‌زهرا و من و زینبه و هنوز نتونسته تشخیص بده نسبت من با اونا مادر-فرزندیه یا خواهر-خواهری!!! D:
اما انصافا چه وجه مشترکی بین من و عسلی هست؟ عسل شیفته و واله گروه مسخره‌ی BTS و blackpink و ایناست و من!!! (خداییش کلی به مغزم فشار اومد اسم اینا رو حفظ کردم!) بهش می‌گم: عسل جان ببین یه روزی عاشق فروزن بودی؟! فرش و روتختی و . فروزن خریدی؟ الان واسه چی می‌خوای کاغذ دیواری و کوفت و زهرمار این چشم‌بادومی‌ها رو بزنی به در و دیوارت. مطمئن باش پشیمون میشی!
به دخترخاله عاطفه هم گفتم به این عسل بگه آخرش عاشق یه افغانی میشه و خودش رو بدبخت می‌کنه! :))))) ای‌‌خدا! خیلی خنده‌داره ولی واقعیته! میگه: "تو نصیحتش کن!" ولی مگه اثر می‌کنه؟ احتمالا تنها راهش همین ارعاب‌هاست.(البته با احترام به همه‌ی افغان‌های مقیم ایران و افغانستان و سراسر جهان! چون مطمئنم دخترخاله‌ام اینا دخترشون رو به شاهزاده سوار بر اسب سفید هم با اکراه می‌دن این جمله رو گفتم.)
عسلِ بینوا! بینوا همه‌ی نوجوانانِ این روزها! بینوا مهدی! بینوا‌ها! یکی غربزده! یکی شرق‌زده! یکی هوادارِ اون چشم‌بادومی‌های غربزده! یکی هوادارِ اون سلنای افسرده!
مهدی هم آخرش با این آیفونش می‌افته تو دام‌ِ همون چیزایی که همه‌ی نوجوان‌ها اسیرش شدند. این روش‌های قدیمی و غیراصولی و چندش‌آور تربیتی مادر و پدرم، همونطور که روی من و رضا اثر نکردند، روی مهدی هم اثر نمی‌کنه و نخواهد کرد. روش‌هایی مثل اگر می‌خوای این چیزی که می‌گی رو برات بخریم، باید نمازهاتو بخونی.
فقط باید خدا رحم کنه.

۳۰ آبان ۹۸
امروز صبح پای رفتن به کلاس طرح کلی رو نداشتم. خسته بودم. همسر هم نبود. بدنم کوفته بود ولی مگه میشد نرم؟ فاطمه‌زهرا هم بیدار شد. هی بهم سفارش می‌کرد که زود برگردم. هی بهش اطمینان می‌دادم. آخرش هم بوسیدمش ولی بعد از رفتنم گریه کرده بود. البته کم خوابی و دستشویی داشتن و گرسنگی هم بی‌تاثیر نبوده. مامان بود. بازم خدا رو شکر. دلم می‌خواد یه روزی بیاد که انقدر قوی باشم که دست بچه‌هام رو بگیرم و هرجا لازم بود برم از خودم جداشون نکنم.
توی مباحثه هم به این نتیجه رسیدم که آمادگی‌ش رو دارم که برم سوال ۴ رو ارائه بدم.
و چقدر هم ذوق داشتم. هیجان داشتم. عینکم رو پاک کردم. به فرموده خانم اشعری حلقه توی دست چپم انداختم. روسری‌م رو سفت کردم و زیر گلوم رو کااامل پوشوندم. مانتوم هم هم رنگ کتاب طرح کلی بود و کلی به بچه‌ها پزش رو دادم. اما دریغ! همش تقصیر خانم نجفی بود که اسم من رو واسه سوال ۱ رد کرده بود و سوال ۱ تا ۳ رو هم حاج آقا کرمی که اون روز نوبت ارتئه اساتیدشون بود، از آقایون انتخاب کردند. البته بد هم نشد. شاید قسمتم باشه با یه استاد سخت‌گیرتر برم ارائه بدم. از استادهای شل خوشم نمیاد!
بعد از کلاس هم انگیزه گرفتم که برم به حاج‌آقا رکوفیان گیر بدم که چرا هر بار فقط یک خانم رو برای ارائه دادن انتخاب می‌کنند؟ چرا نظرسنجی نمی‌کنند؟ چرا عدالت آموزشی نیست؟ چرا شورای علمی خانم‌ها رو قوی نمی‌کنند؟ چرا ارائه خانم‌ها اختیاری شده و این کار باعث افت نمرات خانم‌ها به طور کلی میشه و چرا ال و چرا بل و .
بعد سر ناهار هم با خانم نجفی و خانم اشعری بحث کردم. اونا می‌گفتند علت اینکه ارائه دادن رو برای خانم‌ها اختیاری کردیم اینه که خانم‌ها ومی نداره ارائه بدن! معذب می‌شن و آقایون هم دچار گناه میشن.
منم سفت وایسادم پای حرفم که اگر مفسده داره که از ابتدا یکی بودن کلاس خانم‌ها و آقایون غلط بوده. و اینکه اگر برای رشد علمی و فن تدریس خانم‌ها لازم باشه چرا که نه؟ و اساسا شاید مشکل خانم‌ها ضعف اعتماد به نفسه؟ از کجا معلوم مشکل ارائه دادن جلوی نامحرم جماعت باشه؟ و .
البته از حق نگذریم پیشنهاد خانم اشعری برای اینکه یک جلسه تدریس و ارائه مخصوص خانم‌ها به صورت مازاد بذارن خیلی موافق بودم. اما بهشون هم گفتم که یک نگرانی جدی من مساله نمره‌م تو طول طرحه‌.‌.‌. نمی‌خوام نمرات اضافی رو از دست بدم :)
آخرش هم خانم اشعری گفت تو مثل خانم دباغ برای امام‌خمینی میشی!!!
نمی‌دونم بر چه اساس گفت ولی تعریف باحالی بود. شاید باحال ترین تعریفی که یه نفرم ازم تا به حال کرده. فعلا به کسی هم نگفتم چون حوصله مصادره به مطلوب کردن این جمله رو از ناحیه اطرافیانم ندارم.
عصر هم با اینکه خععععلی خسته بودم ولی با مامان و بچه‌ها رفتیم تیاتر زکیه خانوم _یا به قول فاطمه‌زهرا، خاله زکیله_ رو دیدیم. چقدر هم شلوغ شده بود‌. و با اینکه از سطح تیاترهای معمولی خیلی پایین‌تر بود ولی انصافا یه کار جهادی و فرهنگیِ بسیار مخلصانه بود. اجرهم عندالله!
فقط یه ذره ترسناک بود اون ابلیس‌شون. مجبور شدم فاطمه‌زهرا رو ببرم پشت‌صحنه تا ببینه شیطونشون همش نقش بوده و واقعی نبوده. خواهر خاله زکیله هم نقش ابلیس رو بازی کرده بود :)
خانم معلم کلاس اولم و زینب ف و زینب م هم اومده بودند. کلا یه گردهمایی جامعه ن مذهبی شهرری اتفاق افتاده بود. باحال بود!!!
راستی هرسری می‌خوام از محتوای دوره‌ی پربارمون براتون بگم نمی‌تونم. اونایی که یه ذره کنجکاو شدن خودشون برن کتاب رو بخونند. مطمئن باشن چیزای مهمی رو دارن از دست می‌دن. منم موقعیتش پیش بیاد هم براتون بیشتر از کتاب می‌گم و هم اگر سوالی باشه، در اسرع وقت جواب میدم :) ارادت!


تولد مامان بود. همه‌چیز خوب پیش رفت. جمع‌مون جمع بود. آقاجان و مامان‌زهرا، خاله فرح و شوهرخاله محترم که پسرخاله مامان هستند، دایی مصطفی و همسر محترمه، رضا و همسر محترمه، مهدی و من و فاطمه‌زهرا و زینب و همسرِ عزیزم که تو گلِ مجلس مجبور شد بره جلسه (درمورد همین روزهای اخیر) 
ضمنا سوپرایز کامل اتفاق می‌افتاد اگر زهرا، عروسمون در گوش مامان تولدش رو تبریک نمی‌گفت! (ضدحال!) مامان اصلا نمی‌دونست که ما حواسمون بوده که تولدشه. ولی بازم نفهمید که ما شب قبل برای چی رفتیم بیرون! حتی نفهمید که من و فاطمه‌زهرا توی اتاق خواب داریم چی‌کار می‌کنیم! (داشتیم هدیه‌ها رو کادو می‌کردیم) حتی نفهمید که جعبه کیکی رو بابا خرید رو قایمکی بردم گذاشتم تو اتاق خوابشون! دسته گل رو هم ندید تا بابا خودش اومد تقدیمش کرد! حتی اون همه بادکنک رو تو اتاق وسطی داشتیم باد می‌کردیم، نفهمید!!! 
خوش گذشت. کادوها هم عالی بودند. من و همسر یه بافت خریدیم برای مامان (از پولِ یارانه‌هامون :))) و از طرفِ بابا هم من یه روسری ابریشمیِ لاکچری انتخاب کردم. رضا و خانومش هم یه کیفِ قشنگ جگری رنگ خریده‌بودند.
همه چیز طبق نقشه‌های من درست پیش رفت.
کیک‌مون هم با خامه سفید و صورتی به شکل گل رز تزئین شده بود‌. همه چیز خوب بود.
تولد گرفتن برای مادرها خیلی سخته.
این اولین جشن‌تولد مامانم بود. در سن ۵۳ سالگی.
تولدش مبارک. که دنیا رو بهم هدیه کرد که خودش یه دنیاست برای من.

قرار نبود به غیر از ما بچه‌ها کسی کادو بگیره و اصلا کسی نمی‌دونست تولد مامانه. مامان‌زهرا و آقاجان و دایی و خاله شانسی اون شب اومدند. پس فقط سه تا کادو داشتیم. مهدی هم هیچی نخرید و اساسا ایشون هم سوپرایز شد :/

آقا! یعنی خانم اشعری حدس هم میتونست بزنه که علایق من و خواهر طاهره این‌قدر شبیه هم باشه؟ قطعا نه!

یه تبریک می‌گم به خودم، خواهر صالحه، دباغِ خمینیِ ثانی!!! ای جان! چه ذوقی هم می‌کنم به خودم :)

صبح ساعت ۸ کفشای آل‌استارِ فیکم رو پوشیدم و سوییچ ماشین مامان‌ رو که اومده بود پیش بچه‌ها رو گرفتم و گازکش رفتم میدون تیر. برای اولین بار!

اینم سیبلِ آموزشیم که حدود ۲۰ الی ۳۰ تا تیر بهش زدم.

یعنی ۹ و ده‌ محو شدن! عرضِ هر شماره تو سیبل هم فقط یک سانتی‌متره. طول میدان تیر هم ده متر بود. انصافا خوب بود. همینجوری پیش بره تیم ملی رو شاخشه :)


راستی ۲۰ روز دیگه صندلی داغ داریم تو این وبلاگ. به مناسبت ۱۰۰۰ روزگی وبلاگم. می‌تونید سوال‌های تخصصی‌تون رو در حوزه تیراندازی با تفنگ، تپانچه و کمان، اون روز ازم بپرسید. با تشکر!

با اینکه خیلی کار دارم و هنوز هم فرصت نکردم پیام هاتون رو پاسخ بدم ولی با پر رویی تمام بازم پاسخ نمی دم و مطلب جدید میذارم چون واقعا دلم نمیاد وقایع این هفته اخیر رو ثبت نکنم و انصافا ازم نخواهید که پیام ها رو جواب بدم که زار زار و هق هق و فین فین میزنم زیر گریه! جواب دادم :)
هفته سختی بود و به خاطر کلاس تیراندازی ساعت 8 صبح مجبور شدم دیگه تا لنگ ظهر نخوابم. فاطمه زهرا صبح ها میزبان مامان جونش بود تا من برم کلاس و برگردم و به این بهانه صبحانه خوردنش هم روی روال افتاد و بدین ترتیب من عملا تا پایان هفته که به تغییر ساعت خواب و بیداری عادت کنم متحمل فشار زیادی شدم. طوری که اصلا نفهمیدم چطور پنجشنبه اومد!
همین جا خواستم این مطلب مهم رو بگم که چقدر از مادرم ممنونم. چقدر کمک هاش رو جهت دهی می کنه تا من بتونم استفاده مفیدی از وقت و عمر و انرژیم بکنم. چقدر خوبه که می دونه چطور و چقدر باید کمکم کنه و استقلالم رو از بین نمی بره و من رو قوی و قوی تر میکنه. ازش با تمام وجود سپاسگذارم و خاکسارشم.
اما همسرم همچنان در برابر خریدن گل مقاومت می کنه. حتی یه شب وقتی داشتیم از خونه مامانم اینا برمیگشتیم خونمون، دست پسر همسایه که احتمالا همسن شوهرم بود، دوتا دسته گل! دوتا!!! پر! دیدم و به دلیل اینکه قبلش هم توی خونه، داشتیم اون قسمت فوق لیسانسه ها رو میدیدیم که مازیار یه عالمه گل رز قرمز می خره، حسابی احساساتم جریحه دار شد و توی خونه به همسر گفتم: "تو هیچ وقت برام گل نخریدی و من خودم برای خودم میخرم" و این باعث شد که بگه: "من به گل فروشی محل گفتم که برام نرگس بیاره و اون گفت گرونه و من گفتم چند؟ گفت 100 هزار تومن و من گفتم بیار! من می خوام!" منم گفتم: "نه! چه خبره صد تومن. نمی خواد" و این شد که همسر نخرید!
چند روز بعد هم دو تا لاک پشت گوشتخوار زشت از همکارش گرفته بود و آورد خونه. به جای اینکه گل بخره فقط حال من به هم خورد. حالا قراره ببرشون محل کارش. ببینیم آقا کی میخواد آکواریوم براشون بخره و شرشون رو کم کنه.
اما در طول همین هفته، یه بار وقتی داشتیم میرفتیم بیرون که من عینکم رو بدم تعمیر و شام هم حاضری بخریم، یه تیپ بسیار جذاب زمستانی ای زد که من بسیار احساس خطر کردم. از اون تیپ ها بود که من اگر دختر مجردی بودم قطع به یقین یک دل نه صد دل عاشق همسر می شدم. اما چه کنم که اون موقع که اومد خواستگاری من، ضایع ترین لباس هایی که در طول عمرش می تونست بخره رو خریده و پوشیده بود و هیکلش هم افتضاح بود. الان هم من باید احساس خطرش رو بکنم!
در عوض این هفته از خجالتش در اومد. حساب کتاب که کردیم، فقط خرج کلاس های من و رفت و آمدم به کلاس طرح کلی و نیز داروهای تقویتیم، حدودا میشه ۸۰۰ تومن. نااااقابل! ریخت و پاش های یک زن خانه دار که میگن یعنی این! یه وقت هم فکر نکنید خیال دارم برم شاغل بشم. نه خیر. چشمش کور دندش نرم باید پول خرج کنه که زنش پیشرفت کنه. حضرت آقا هم که تو دیدار با بسیجیان فرمودند: خودتون رو برای عرصه های جنگ نرم و سخت و نیمه سخت آماده کنید. دیگه منم که مصداق اتم و اکملشم. دارم میرم تیراندازی و خودمم حسابی تقویت می کنم که هم بتونم بچه زیاد بیارم و هم دارم میرم کلاس زبان و طرح کلی که بتونم در آینده یه عنصر مفید برای خدمت به اسلام و مسلمین بشم.
خب حالا توضیحات کتاب طرح کلی و خانم شین عشقِ من که جزو اساتید شورای علمی اند. خانم شین از همون اول برای من جذاب بود. همون موقع که ازش پرسیدم شما خانم شین هستید و جواب دادند: کمی تا قسمتی. علمیت و فکر والا و تواضعشون و ولایت مداری و دقت نظرشون. همه و همه یه ترکیب منحصر به فرد از ایشون ساخته. این هفته که خانم اشعری نبود، خانم شین اومد بالای سرمون و من چقدر خوشحال بودم و کلی هم براشون مزه پراکنی کردم. آخه یه احساس قرابتی بین من و خانم شین هست. نوه خانم شین، که یه دختر هست، همسن زینب منه. یعنی زینب فقط ۱۷ روز از نورا بزرگتره و این باعث میشه ما حرف مشترک زیاد داشته باشیم. مثلا ایشون دلش برای نوه اش تنگ میشه. درمورد رفلاکس نوه اش صحبت می کنه و من راهکار میدم و همه ی اینا به کنار، با راهنمایی همسر!! فهمیدم که ایشون برادر همون آقای شین هستند که چند سال در فلان کشور فلان سمت رو  داشتند و خلاصه من چقدر پا پی خانم شین شدم که شما چطور اینقدر عربی تون خوبه و . و ایشون داستان ماموریت همسرشون به کشور بهمان رو تعریف کردند که اون موقع ایشون هم با اوشون میرن و ۴ ماهه عربی و اسپانیولی رو یاد میگیرند. اونم با دوتا بچه کوچیک. دقیقا مثل الانِ من وای که چقدر دلگرم شدم!
پنج شنبه شب از دکتر منیری، نسخه گرفتم برای ورم لپ زینب.
جمعه شب هم که شام مهمونی دادم. عمو و عمه و دختر عمه و مامان اینا. خودم ذوق داشتم که سنگ تموم بذارم. با کمک همسر خونه رو تمیز کردیم و گوشت ها رو تیکه کردیم و برای شام قیمه درست کردم با سالاد شیرازی و ژله و ته چین زعفرانی. جاتون خالی. خلاصه خیلی خوب بود و کلی حرفیدیم و خوش گذشت.
شنبه هم کلاس تیراندازی تردم. چون تیرهام خیلی جمع شده بود و همه رو هم ۸ و ۹ و ۱۰ زدم. بغل دستیم بهم گفت خیلی خوب میزنی. بهش گفتم که ده ساله دلم تیراندازی می خواسته. و همون روز مربی پوزیشنم رو عوض کرد و وزن تفنگ رو بیشتر روی مچ و آرنجم انداخت. دوشنبه هم از سیبلم راضی بود و می خواست کلا تکیه گاه رو ازم بگیره. خواهش کردم یه جلسه دیگه هم صبر کنه چون واقعا تفنگ سنگینه.
یک شنبه رفتم کلاس زبان. جلسه توجیهی بود. اوضاع من به نسبت از ۹ نفر دیگه بهتر بود. شاید انگیزه و سابقه زبان آموزی من از بقیه بیشتر هم باشه ولی این توجیه کم کاری های بچه ها رو نمی کرد. ناراحتم. ممکنه کلاس تعطیل بشه. خانم آزادی هم اینقدر زبان کار کرده که انگار زبان اصلیش انگلیسی با لهجه امریکن بوده. قیافتا هم خیلی شک برانگیز بود که ایرانی نیست ولی ایرانیه! برگشتنی از کلاس زبان هم سپر عقب ماشین بابا رو مالوندم به در مجتمع و این یک شاهکار بینظیر در طول این ۴-۵ سال رانندگی من بود که به خاطرش مفصل از بابا عذرخواهی کردم گرچه بابا براش خیلی مساله ای نبود.
خب. حالا برنامه چیه؟ شنبه دوشنبه چهارشنبه ۸ صبح میرم کلاس. و تا ظهر یا مشغول کار خونه یا بازی با بچه یا آماده کردن مشق ها و مطالعات طرح کلی ام. یک شنبه و سه شنبه کلاس زبان ساعت ۱ تا ۳. خیلی هم پر فشار. هر شب هم دمبل یک کیلویی جلو بازو و پشت بازو هر کدوم ۲۴ الی ۳۰ بار. و یک ساعت هم اون لا لوها باید زبان بخونم. هیچچچی هم نیست. اصلا کاری نداره. هیچچچچچی نیست. ریلکس.


مطلب قبلی رو که می‌خوندم فهمیدم که در مورد دکتر منیری و داروهای تقویتیش چیزی نگفتم.
اینکه من چطور با دکتر آشنا شدم جالبه. همون موقعی که خانم صادقی، همسر آقای دکتر توی تلویزیون مصاحبه کردند و در مورد تعداد زیاد فرزندانشون صحبت کردند، یه عالمه سوال تو ذهنم ایجاد شد که آخه مگه میشه؟ و توی دلم مطمئن بودم که خانم صادقی از نظر جسمی داغون شده. چند روز بعدش الهامِ عروس خاله، منو تو یه گروه خانومانه_مادرانه توی نرم‌افزار بله دعوت کرد که قرار بود خانم صادقی بیان و به سوالات حدود ۵۰۰ خانم در خصوص زندگی، همسری و فرزندآوری و . جواب بدن.
توی اون گروه کاشف به عمل اومد که خانم صادقی، همسرشون دکتر طب سنتی هستند و به طور آکادمیک رشته داروسازی رو در هند تحصیل کردند و خانم صادقی نه تنها هیچ ضعف جسمی‌ای نداره، بلکه خیلی قوی هست و قبلا هم ورزش رو جدی دنبال می‌کرده: تیراندازی و بدنسازی (چون این دوتا مکمل هم هستند)
خلاصه اینکه خانم‌های گروه خیلی درخواست کردند که آقای دکتر هم بیاد توی گروه (استثناءاً)‌ و به سوالات ریز و درشت خانوما جواب بده. و من که قبلا هم مطالعات طب سنتی داشتم، همونجا متوجه شدم که چقدر رویکرد آقای دکتر درسته.
از همون‌ موقع پیگیر درمان‌های دکتر شدم. نسخه سینوزیتشون خیلی سریع برای من جواب داد و یه بار هم برای ورم لپ زینب نسخه گرفتم که اونم داره جواب میده. داروی تقویتی کل بدن (السلطان) و داروی خونساز (فردوس) رو هم برای خودم خریدم و خیلی هم سریع دارم جواب می‌گیرم.
مامان میگه توان بدنیم افزایش پیدا کرده و من اینو مرهون داروها می‌دونم که رنگ زرد و پژمرده‌ام رو داره مثل سابق می‌کنه. هرچند صبح زود بیدار شدن، خواب قیلوله و ورزش کردن فوق العاده برای من اثر داشته‌اند ولی لازم بود یه چیزی بخورم که بدنم رو اصلاح کنه.
حالا هم اگر دوست دارید با دکتر و خانومش بیشتر آشنا بشید می‌تونید یه جستجو توی فضای مجازی بکنید. حرفاشون خیلی جالبه :)
راستی دکتر نسخه‌های پیشگیرانه زیادی داره. مثلا برای پیشگیری از آنفولانزا، آش علوی رو توصیه کردند. چند روزه ما داریم این آش سریع التحضیر و خوشمزه رو می‌خوریم. جاتون خالی.

پنج شنبه شبی که گذشت ما میزبان سه خانواده بودیم که برنامه اصلی این بود که ۸ تا بچه کوچولو قرار بود با هم بازی کنند. (با احتساب دوتا گل دختر خودم)
از صبح خونه رو جارو زده بودم. دو مدل میوه گرفته بودیم و فقط سه تا انار! انارها رو تیکه تیکه کردم و توی ظرف چیدم. مخصوص مامان‌ها و بچه‌هاشون.
دیگه مونده بود تمهیدات جانبی: پازل‌های فاطمه‌زهرا رو از قفسه کتابخونه‌اش برداشتم و یه جا قایم کردم. همینطور تمام مواد رنگی مثل پاستیل روغنی و مداد شمعی و آبرنگ و حتی مداد رنگی‌ها.
همینطور بعضی از چیزای خطرناک مثل قیچی‌ها و چسب و خمیربازی‌ها و .!
ولی با این وجود به محض ورود وروجک‌ها به خونه در اتاق فاطمه‌زهرا یک بیگ‌بنگ واقعی اتفاق افتاد و همه‌چیز روی زمین پخش شد. عجیب هم نبود. این حاصل فعالیت دو دقیقه‌ای ۴ تا پسر بود.‌ فقط بهشون گفتیم که باید توی اتاق بازی کنند و هیچ چیزی توی حال نیارن. چون زحمتمون چندین برابر میشد. چون هم خودشون زیاد بودند و پر جنب و جوش و هم اسباب بازی‌ها زیاد و هم خونه بزرگ. اتاق هم البته کوچیک نبود. برای همین کوتاه نیومدیم و اگر نیاز به فضا داشتند براشون کمی وسایل رو مرتب می‌کردیم. و چه کار بیهوده‌ای می‌کردند مادران! :)))
اما در مورد اینکه چقدر خوش گذشت واقعا نمی‌تونم چیزی بگم. خیلی خوب بود. بچه‌ها بازی می‌کردند! وسیله‌های بازی رو خراب می‌کردند :)))! میوه‌هایی که از قبل پوست کنده بودند رو می‌خورند و از دهنشون رو زمین تراوش می‌کرد!:))) آخ که چقدر این صحنه‌ها شیرین و بانمک بود! گاهی هم با هم دعوا می‌کردند ولی بازی‌شون بیشتر بود و چون تعدادشون زیاد بود خودخواهیشون کمتر بود. و خلاصه دیدن کارهای بچه‌های بزرگ‌تر کنار بچه‌های کوچیکتر خیلی جالب بود. و چون پدرها یک ساعتی از خونه رفته بودند بیرون، وقتی برگشتند و موقع شام، بچه‌ها دوست داشتند پیش اونا بشینند و ما مادرها هم در این میان کلی فرصت داشتیم که حرف بزنیم و تبادل اطلاعات کنیم و خوش بگذرونیم.
جاتون خالی بود.
البته فردا صبح تا ظهر من مشغول بودم به جا‌به‌جایی وسایل آشپزخانه و شست‌وشو. مرتب کردن اتاق‌ها و چیدن دوباره وسایل بازی در کمد‌ اسباب‌بازی و جارو. جارو و جارو . و همسر هم رفته بود جلسه و تنهایی انجام دادم. در نتیجه من شاکی شدم که روز جمعه روز خانواده‌است و یه مقدار بحث و گفتگو در این خصوص باید می‌کردیم و نیاز به همفکری جدید بود.
اما داستان همچنان ادامه دارد.
امشب هیئت داریم خونمون. همون مهمون‌ها + بچه‌های هیئت بیت‌الرقیه. نمی‌دونیم هم چند نفر میشن.
فقط امیدوارم امشب هم مثل اون شب همه چیز خوب پیش بره :)


این اتفاقی نیست که شب ۱۶ آذر با همسر بری همون کافه‌‌ی نزدیک خیابون ۱۶ آذر که اولین بار برای تولدش اولین هدیه‌ی زندگیت رو دادی بهش و این‌بار اون برای هدیه آشتی‌کنون برات هم گل بخره، هم یه کیف سبزِ بزرگ که وقتی می‌خوای بری کلاس طرح کلی انگیزه‌ات بیشتر بشه.
۸ سال پیش هیچی نداشتیم. نه خونه، نه ماشین، نه بچه. فقط دوتا سر پرشور بود و یه پرتو محبت‌.
۸ سال گذشته. ‌پیرتر شدیم ولی دلمون به هم گرم‌تره.
این بار با دوتا بچه، ده‌ها برابر اون بار که فقط یه نوشیدنی و کیک خوردیم ولی دوتایی، غذا بهمون چسبید.

چه خوبه که یه پاتوق باشه برای یادآوری خاطرات تلخ و شیرین و حس کردن رشد و دیدن ثمرات زندگی :)

سلام دوستان. امیدوارم حالتون خوب باشه. اینم پست صندلی داغ! به مناسبت ۱۰۰۰ روزه شدن وبلاگم. اگر دوست داشتید سوالی بپرسید که تا الان موقعیتش پیش نیومده یا براتون جالبه که دیدگاه من رو در اون مورد بدونید خوشحال میشم که این صندلی داغ رو با حضورتون گرم‌ و دلنشین کنید.

چند نکته هم عرض کنم.

+ لطفا در یک کامنت ۱۰۰ تا سوال نپرسید. ده تا سوال در هر کامنت نهایتا! و اگر باز هم سوالی بود در کامنت بعدی.

+ و اینکه لطفا سوال از جایی کپی پیست نکنید. البته اگر سوالی که جای دیگه‌ای دیدید رو دوست دارید بپرسید، هیچ ایرادی نداره. اما کپی‌پیست‌های واضح رو جواب نمیدم.

+ سوالات تکراری هم که مشخصه. نگاه کنید که تکراری نباشه لطفا.

+ و یه چیزی. احتمالا از چند روز دیگه من قسمت کامنت‌های وبلاگ رو می‌بندم تا آخر فروردین. و فقط از بخش ؟صالحه؟ در صورت ضرورت جواب خواهم داد. حالا چرا؟ چون باید برای ارشد بخونم و می‌خوام میز کارم رو خالی کنم. امیدوارم از دستم دلگیر نشید و درکم کنید چون نمی‌تونم چند تا کار رو با هم پیش ببرم. این صندلی داغ هم باشه به مثابه یک خداحافظی موقت.

کامنت‌های این پست بدون تایید نمایش داده می‌شوند و من از فردا عصر شروع می‌کنم به جواب دادن. نظرات برای این مطلب تا روز یک شنبه باز هست.

پیشاپیش ممنون از حضور ارزشمندتون.


بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم می‌خواد تلاش کنم. دلم می‌خواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت. تلاش. امید.
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار می‌شم. صبحانه می‌خورم. ورزش می‌کنم. شرح نهایه رو می‌خونم. به بچه‌ها رسیدگی می‌کنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف می‌کنم وقتی می‌بینمش‌. عشقم به مامان رو دوبرابر می‌کنم. ناهار درست می‌کنم. کتاب طرح کلی رو می‌خونم و زیر لب تا جایی که می‌تونم ترجمه می‌کنم. تمرین‌های زبانم رو انجام میدم. فاطمه‌زهرا هم گاهی میره پیش دخترای همسایه بازی می‌کنه. گاهی اونا میان. بعد از ظهرا که همسر میاد یه کم به کارهای خونه رسیدگی می‌کنم‌ و زندگی بی‌نهایت لاکچری‌ست برای من. همیشه بوده. همیشه هست. لاکچری یعنی لذت بردن از همین چیزهای ساده‌ای که توی اینستاگرام نمی‌شود عکس‌شون رو گذاشت. لاکچری یعنی نور خورشید روی فرش‌های اتاق‌ها و حال.
یاد سه سال و ۹ ماه پیش به خیر. اون‌موقع بچه‌ای در کار نبود ولی زندگی من هیچ نظم و قاعده‌ای نداشت. هیچ هدفی نبود که دنبال بشه.
یک سال و ۶ ماه بعد از اومدن فاطمه‌زهرا من تازه یاد گرفتم برنامه‌ریزی داشته باشم و به هدف‌هام برسم. یعنی یک سال و ۶ ماه طول کشید که با بچه‌داری کنار بیام. بفهممش. یاد بگیرمش. تازه اونم نصفه و نیمه.
الان ۶ ماه بعد از اومدن زینب، دوباره روال خودم رو پیدا کردم و این‌بار همه‌چیز بهتره.
نمی‌دونم چطور ولی می‌دونم همه‌ش از لطف خداست‌.
اون می‌خواد که من حالم خوب باشه.
اون می‌خواد که من قوی باشم.
اون می‌خواد که من درس بخونم.
اون می‌خواد که دنبال علم باشم که العلم سلطان. من وجده صال و من لم یجده صیل علیه.
اون می‌خواد که من سخت تلاش کنم.
اون می‌خواد که یاد بگیرم از هر تهدیدی فرصت بسازم.
اون می‌خواد که مامانم و بابام و شوهرم و برادرام و همسایه‌ها و خانواده همسرم و یه عالمه آدم دیگه کمکم کنند چون فقط تکیه‌گاهم خودشه.
اون می‌خواد که من یاد بگیرم نذارم هیچ‌چیزی مانعم بشه.
اون می‌خواد که من الان فقط به تلاشم فکر کنم و نه هیچ‌چیز دیگه.
اون می‌خواد که من به یادش باشم و وقتی هیچ کاری نیست که با مغزم انجام بدم به یادش باشم. ذکر بگم.
اون می‌خواد. و ما تشاءون الا ان یشاءالله، هو اهل التقوی و اهل المغفره.


این روزا توی تهران آخر هفته‌های متفاوتی رو تجربه می‌کنیم. از حرم سیدالکریم رفتن بگیر تا یک صبح تا ظهر رفتن به روستای برغانِ کرج. چند هفته است که قم نرفتم. ولی الان تو راه هستیم که بریم نرگس کوچولوی خاله رو ببینیم. قم نمی‌ریم چون بیشتر وقتا در حال مهمانی رفتن و سر زدن به فک و فامیل هستیم. تجربه‌های متفاوتی هست و احساس می‌کنم انعطاف پذیرتر شدم. احساس می‌کنم به فطرتم نزدیک‌تر شدم.
از وقتی هم کلاس تیراندازی میرم، احساس نشاط بیشتری می‌کنم. بدنم قوی شده. خوابم کم شده. خیلی چیزا هم دارم تو این کلاس یاد می‌گیرم. یاد گرفتم حرف زیادی نزنم. یاد گرفتم به حرفای مربی‌ام خوب دقت کنم. یاد گرفتم به پشتوانه‌های هر کاری که می‌خوام انجام بدم دقت کنم. مثلا الان میدونم که اگر فیتنس کار نکنم توی تیراندازی پیشرفت نمی‌کنم. یاد گرفتم که توانم رو در نظر بگیرم و موفقیت‌های میلیمتریم رو جشن بگیرم. مربی میگه من تواناییش رو دارم. میگه خوب میزنم. خدا رو شکر می‌کنم.
اون چراغ مطالعه‌ی کذایی رو هم چند شب پیش خریدم ولی.
الان شک دارم که برای ارشد بخونم یا نه. کانه برام علی السویه است که قبول بشم یا نه. فقط دلم می‌خواد به وظیفه‌ام عمل کنم.
عجیبه که مامانم وقتی فهمید تصمیمم تغییر کرده خیلی استقبال نکرد. الهام عروس خاله هم همینطور. دیشب که فهمید خیلی سعی کرد رای‌ام رو بزنه. الهام از خیل کثیر :)) کسانی هست که معتقده من خیلی با استعدادم، ولی از معدود افرادی هست که هیچ حسادتی در وجودش نیست؛ حداقل نسبت به من.
الان دارم میرم پیش خانوم معصومه. برم پیشش یه ذره دلم آروم بگیره. ازشون کسب تکلیف کنم.

توی گروه نوشتند:
 "سلام دوستان
جهت شادی روح بزرگوار شهید سردار سلیمانی و شهدای همراه ایشان و جهت آرامش قلب بزرگوار حضرت ولیعصر عج و رهبر عزیزمان و تسلای دل خانواده آن شهید بزرگوار و ملت مسلمان ایران و منطقه ختم صلوات گرفتیم.
هر کس هر میزان که توان داره صلوات هدیه بفرماید و در گروه اعلام کند"

گاهی فکر می‌کنم ما برای آرامش دلِ طوفان‌زده و بل بحران‌زده خودمون باید ختم صلوات بگیریم.
اونایی که آیه "کتب الله لاغلبن انا و رسلی" توی قلبشون حک شده، مظهر "الا ان اولیاءالله لاخوف علیهم و لاهم یحزنون" هستند و نیازی به صلوات‌های فلّه‌ای من و امثال من ندارند.
دم این رفقا گرم. ولی دقت کنیم که حضرت آقا این شهادت رو به خود حاج قاسم و امام‌زمان عج الله تعالی فرجه الشریف تبریک گفتند و به ما ملت تسلیت دادند. حاج قاسمی که الان غرق در بهجت و سروره، "فرحین بما آتاهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لاهم یحزنون" و حالا شهید و حاضر بر امت و تاریخه.
حاج قاسم سلیمانی که با شهادت بزرگ و با شکوهش و با دست بریده‌اش نشون داد که علمدار مقاومت بوده و می‌تونه سرش رو جلوی خانوم فاطمه زهرا سلام الله علیها بالا بگیره.
اما حالا. ما باید به حال خودمون زار بزنیم که معلوم نیست داریم وظیفه‌مون رو درست انجام میدیم یا نه. یا حتی اصلا پای در راه وظیفه گذاشتیم یا نه.
این روزا و این اخبار دلخراش برای ما مصداق این فرمان و دلگرمی الهی باشه که "و لا تهنوا فی ابتغاء القوم، ان توا تالمون فانهم یالمون کما تالمون و ترجون من الله ما لا یرجون و کان الله علیما حکیما"
پس بسم الله الرحمن الرحیم.
این راه ادامه داره و #سلیمانی_‌ها در راهند.


بعد از نوشتن این مطلب تصمیم گرفتم یه ختم کامل قرآن برای سردار انجام بدم. فی‌ظلال‌القرآنِ سید قطب با ترجمه حضرت آقا رو هم بخونم و هدیه‌ش بدم به سردار. دلم می‌خواد یه‌ جوری بهشون متصل بشم. فردای شهادت سردار وقتی داشتم می‌رفتم باشگاه برای تیراندازی، به این فکر کردم که به ظاهر امیدم برای رفتن در رکاب حاج قاسم برباد رفت اما در حقیقت اینطور نیست. الان که دست حاج قاسم بازتر از قبل شده، نیّت من کار خودش رو می‌کنه. نیّت رضای خدا، نیّت تربیت سرباز، اینا کار خودش رو می‌کنه. از باشگاه که برگشتم تصمیم گرفتم ارشد شرکت نکنم. نه اینکه سخت باشه! اتفاقا چند روز پیش نمونه سوال دانلود کردم و سوالات رو نگاه کردم. واقعا راحت بود. 
اما دیگه تصمیمم رو گرفتم. هرچند تصمیم الانم خیلی سخت تره‌. اینکه چطور قدم بردارم که به صف مجاهدین متصل و ملحق شم سخت‌تره.

در مورد انتقام سخت:
۱_ باید انتقام بگیریم
۲_ انتقام خواهیم گرفت
۳_ باید انتقام سخت بگیریم
۴_ اگر انتقام به حد کافی سخت نباشد، آمریکا ضربه بعدی را سخت‌تر خواهد زد
۵_ مردم ظرفیت و توان جنگ را ندارند
۶_ انتقام سخت باید طوری باشد که به جنگ تمام عیار بدل نشود
۷_ نماد غرور ملی مردم از مردم گرفته شد
۸_ انتقام سخت باید به مردم غرورشان را باز گرداند، این‌بار غروری عظیم‌تر
۹_ نماد غرور ملی مردم تا پیش از این آسیب‌پذیر بود و قابلیت حذف فیزیکی داشت
۱۰_ انتقام سخت باید یک غرور ملی ریشه‌دار و غیر‌قابل زوال به مردم بدهد
منتظر انتقام سخت باشیم و خودمون رو براش آماده کنیم. 

نمی‌دونم شما هم بچه بودید Rise of Nations بازی می‌کردید یا نه؟

و نمی‌دونم آیا شما هم از خوندن کتاب‌های داستانی و روایت‌های انقلاب ۵۷ مثل من لذت بردید یا نه؟ یا از دیدنِ صحنه‌های به خیابان آمدن مردم در بهمن ۵۷؟ دیدن شادیِ چهره‌‌های ساده مردم؟ دیدن پیروزی؟

احساس می‌کنم دوباره انقلاب شده. ولی این‌بار ایران و تمام متحدانش انقلاب کردند. 

انقدر این شادی و شعفی که توی چهره مردم می‌بینم قشنگه، انقدر همه چیز باعث افتخارمونه، انقدر دل دل می‌کنم که زودتر ۲۲ بهمن و چهلم حاج قاسم بیاد، انقدر همه چیز خوبه. در پوست خودم نمی‌گنجم. می‌دونم شما هم همینطورید.

الان سخنان حضرت‌ آقا رو گوش کردم. تک تک کلماتی که آقا فرمودند رو با سلول‌هام جذب کردم. مخصوصا اون قسمت خصوصیات حاج قاسم و دشمن‌شناسی.

از اینجا به بعد باید خیلی بیشتر از قبل حواسمون باشه آقا چی می‌گه. چی می‌خواد. چی‌کار باید بکنیم که ایشون راضی باشند؟ آخه رضایت ایشون رضایت امام زمانه. خیلی باید مراقب باشیم. مراقب حفظ انقلابِ جدیدمون. این عصرِ جدیدمون. مراقب دشمن و حرکات قبلی و بعدیش‌. خیلی مراقب باشیم و نویدهای الهی رو از خاطر نبریم.

و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی

کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله

و تحذیرهای الهی. افطال علیکم العهد او اردتم ان یحل علیکم غضب من ربکم.

این روزها بیشتر قرآن بخونیم.


حاج قاسم، بعد از تو، دنیای ما به دو قسمتِ پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

حاج قاسم، قرآن خواندن برای من به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

حاج قاسم، نهج‌البلاغه خواندن برای من به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

حاج قاسم، طرح کلی اندیشه اسلامی خواندن و تدریس کردن برای من به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

حاج قاسم، فرزندآوری و تربیت فرزند به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

حاج قاسم، همسرداری به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

و تمام کارهای روزمره و ساده‌ی زندگی ام.

حاج قاسم، به من و همه‌ی امثالِ من کمک کن.

حاج قاسم. یا وجیها عند الله. اشفع لنا عند الله.


بچه‌ها این متنی که اینجا می‌ذارم کپی هست و همه می‌دونن که من مطالبم رو خودم می‌نویسم. برای همین باید برای خوندنش زحمت بکشید و برید ادامه مطلب.
اما یه چیزی که توی پست قبل ننوشتم: اون تسبیح، تسبیح حاج قاسم بود که به اندازه یک عکس گرفتن و یک دور تسبیح حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها گفتن به دستم رسید.

ادامه مطلب


دینی که باید به حاج قاسم ادا کنم و هرگز ادا نخواهد شد.

یادداشت: حاج قاسم را درست تفسیر کنیم.

من سال ۶۷ به دنیا نیامده بودم و رحلت و تشییع حضرت امام را درک نکرده‌ام اما می‌دانم که تشییع سردارِ بزرگ‌ترین مراسم تشییع تاریخ ‌است. مضاف بر این تشییع سردار در شهرهای زیارتی عراق و شهر‌های بزرگ، رکورد بیشترین جمعیت را تاکنون شکسته است. ساده‌ترین دلیل بزرگتر بودن این تشییع فقط در تهران، این است که: ایران آن زمان ۵۰ میلیون بود و الان ۸۲ میلیون.
و من نمی‌دانم چرا یک عده از گفتن شکوه ایران سر باز می‌زنند. شکوهی که دشمن را از ترس می‌لرزاند و خواب را از او می‌گیرد.
نمی‌دانم چرا یک عده آن را در حد یک رفراندوم تقلیل می‌دهند؟
این حضور، مساله آری یا نه نبود. این حضور یک بلوغ بود. رشد بود.
سردار دل‌ها،‌ جانِ مردم را یک پله‌ و صدها پله، به تناسب ظرفیت هر انسانی، به خدا نزدیک‌تر کرد‌. به سنت‌های لایتغیر الهی متوجه کرد. عاشقِ فرهنگ شهادت و مجاهدت در راه خدا کرد.
و من نمی‌دانم چرا یک عده هنوز فکر می‌کنند راه اول و آخر ما دیپلماسی و مذاکره است و جنگ یک راه‌حل میانی است؟ و این تفکر را به راه و مسیر سلیمانی‌ها نسبت می‌دهند؟ اتفاقا گاهی جنگ اولین راه و گاهی آخرین راه است و این مساله را حاج‌ قاسم نه تنها با عملش و ۴۰ سال مجاهدتش و بلکه بارها و بارها در کلامش به مردم گفته بود.
و من نمی‌دانم چرا برخی پوسته‌ای از شخصیت حاج قاسم را می‌بینند و علت محبوبیت او را فقط در ظواهر امر جستجو می‌کنند؟ محبوبیت حاج قاسم از ایمان او بود. ایمانی که به وفا کردن به تعهدات ایمانی‌اش منتهی می‌شد. تعهداتی که به نظام جمهوری اسلامی ایران و اهداف بلندش در جهان داشت و همین او را از بقیه جدا می‌کرد چرا که انقلاب را در افق جهانی دید و آن‌قدر در تراز انقلاب بود که نماد مقاومت اسلامی شد.
حاج قاسم تربیت‌یافته مکتب خمینی بود. مکتب اسلام ناب محمدی. نه اسلام رحمانی و نه اسلام آمریکایی، اسلام سازش و تسلیم.
اسلام ناب، اشداء علی الکفارش لحظه‌ای از رحماء بینهم جدا نمی‌شود. "بینهم" آن تمام پیکره امت اسلامی است. نه فقط شیعیان و نه فقط مسلمانان ایران و نه فقط مسلمانان ایران و سوریه و عراق و سوریه و لبنان و نه حتی مسلمانانِ کلِ دنیا. بلکه تمامِ حق‌طلبانِ سراسرِ دنیاست. حاج قاسم روحش را در زمان حیاتش آنقدر بزرگ کرده بود که ظرفیت در برگرفتنِ تمام مسلمانان و حق‌طلبان‌ را در تمام دنیا داشته باشد.
حالا عجیب نیست مردمی که بعد از شهادت سردار تازه برای اولین بار نام او را شنیده بودند، آن‌ها نیز عاشق و واله او شدند. سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی، "شهید" شد. و این شهادت دست او را آن‌چنان برای پیش بردن جریانِ حق باز کرده است که امکانِ آن برای هیچ موجودِ حیّ‌ای در دنیای مادّی وجود ندارد. او که تاکنون مصداق "و من الناس من یشری نفسه‌ ابتغاء مرضات الله و الله رئوف بالعباد" بود، اکنون مصداق "احیاء عند ربهم یرزقون. فرحین بما آتاهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یحزنون" شده است. و همین است که ملت ایران اکنون خوف از آمریکا و حزن از تحریم از قلبش زدوده شده و طوری دیگر فریاد می‌زند: "مرگ بر آمریکا"


قبل از دوران مهدی موعود، آسایش و راحت‌طلبی و عافیت نیست. در روایات، والله لتمحصن» و والله لتغربلن» است؛ بشدت امتحان می‌شوید؛ فشار داده می‌شوید. امتحان در کجا و چه زمانی است؟ آن وقتی که میدان مجاهدتی هست. قبل از ظهور مهدی موعود، در میدانهای مجاهدت، انسانهای پاک امتحان می‌شوند؛ در کوره‌های آزمایش وارد می‌شوند و سربلند بیرون می‌آیند و جهان به دوران آرمانی و هدفی مهدی موعود (ارواحنافداه) روزبه‌روز نزدیکتر می‌شود؛ این، آن امید بزرگ است.

 ما آن وقتی میتوانیم حقیقتاً منتظر به حساب بیاییم که زمینه را آماده کنیم. برای ظهور مهدی موعود(ارواحنافداه) زمینه باید آماده بشود؛ و آن عبارت از عمل کردن به احکام_اسلامی و حاکمیت قرآن و اسلام است. همان‌طور که عرض کردم، فرموده‌اند: واللَّه لتمحّصنّ» و واللَّه لتغربلنّ»؛ این تمحیص و این امتحان بزرگ که مریدان و شیعیان ولىّ‌عصر(ارواحنافداه) با آن مواجه هستند، همان امتحان تلاش برای حاکمیت اسلام است. برای حاکمیت اسلام باید کوشش کنید؛ ملت بزرگ ما این یک قدم را برداشتند.

امام ‌ای ۱۳۷۰/۱۱/۳۰

یک وبلاگ جدید ساختم به اسم "رشدانه". مطالبی از این دست رو از این به بعد در اون‌جا بیشتر خواهم نوشت. مخصوصا مطالبی که به کارهای فرهتگی مربوط میشن. یاعلی

http://roshdane.blog.ir/


اگر حوصله خواندن ندارید فقط بخش‌های مشکیِ پررنگ را بخوانید.


قال انّک لن تستطیع معی صبرا

و کیف تصبر علی ما لم تحط بی خبرا


قال الم اقل انّک لن تستطیع معی صبرا 


قال الم اقل لک انک لن تستطیع معی صبرا


فقط خدا کنه کار به "هذا فراق بینی و بینک" نکشه.


پ.ن: در جمهوری اسلامی ایران، اونقدری که از حزب‌اللهی (یا همون مذهبی‌های) بی‌بصیرت ضربه خوردیم، از سلطنت‌طلب و برانداز‌ها ضربه نخوردیم.
پ.ن.۲: پروژه نفوذ رو جدی بگیریم.
 

*** یا صاحب امان، ادرکنی. از امروز خودم رو نذرت کردم. تقبل منی

ادامه مطلب


اگر حوصله خواندن ندارید فقط بخش‌های مشکیِ پررنگ را بخوانید.


قال انّک لن تستطیع معی صبرا

و کیف تصبر علی ما لم تحط بی خبرا


قال الم اقل انّک لن تستطیع معی صبرا 


قال الم اقل لک انک لن تستطیع معی صبرا


فقط خدا کنه کار به "هذا فراق بینی و بینک" نکشه.


پ.ن: در جمهوری اسلامی ایران، اونقدری که از حزب‌اللهی (یا همون مذهبی‌های) بی‌بصیرت ضربه خوردیم، از سلطنت‌طلب و برانداز‌ها ضربه نخوردیم.
پ.ن.۲: پروژه نفوذ رو جدی بگیریم.
 

*** یا صاحب امان، ادرکنی. از امروز خودم رو نذرت کردم. تقبل منی

ادامه مطلب


امروز همسر اومده خونه. کلی خبر دست اول و نقل‌قول‌هایی با یک واسطه از سرداران سپاه داشت که تمام فرضیه‌های قبلی رو مردود می‌کرد.
گفتم: حالا که داستانِ جنگ تکنولوژیک نیست، یعنی کار اشتباهی کردم که اون فرضیه‌ها رو تو فضای مجازی منتشر کردم؟
جواب ایشون نه بود چون من به وظیفه‌م عمل کردم اما ته دلم از دستش ناراحتم که چرا غلط‌های دیکته‌م رو نمی‌گیره؟ روزهای اخیر تنها چیزی که با خودش خونه میاره یه عالمه حرف نگفته است. این رو از خطوط چهره‌ش می‌خونم. حداقل این کار رو خیلی خوب بلدم.
بازم شکر. الحمدلله. خوشحالم تو برهه‌ای از زمان زیست کردم که کسی مثل حاج قاسم رو درک کردم. باعث شد افق دیدم خیلی وسیع‌تر بشه. گاهی به خودم می‌گم تو کم سن نداری! ۲۵ سالته. حضرت زهرا ۱۸ سالگی شهید شد! تو تا الان باید خیلی بیشتر از اینا از خودت جربزه نشون می‌دادی! خدا خیلی بهت نعمت داده! برای داشتن یک افق دیدِ بلند، خیر سرت دنیا رو گشتی! حداقل این چیزا رو هم‌سن و سال‌های تو تجربه نکردند. درس خوب با استادهای خوب تو جاهای خوب خوندی.
ولی گاهی مثل این چند روزی که از سر گذروندم می‌فهمم که خیلی بچه‌ام. مونده تا بزرگ بشم. گاهی می‌فهمم که من اون گودزیلای دانشمندی که تو خیالاتم از خودم ساختم نیستم. وقتی داغونم چطور می‌تونم مادر خوبی باشم و بچه‌هایی تو افق کسانی مثل حاج قاسم تربیت کنم؟ من هنوز تو وظایفم به عنوان یک زن موندم، آخه چطور می‌تونم دنیا رو اونطور که حاج قاسم فتح کرد، فتح کنم؟
دوشنبه صبح تو سالن تیراندازی سیبل‌هام رو بد زدم. مربی گفت: مشکل از ذهنم بوده.
ذهنم داغون بود چون با همسر یه بحث ساده کرده بودم. خیلی جالبه نه؟ الانم یه جوری هم دارم تمرین می‌کنم انگار قراره برم المپیک. ولی فقط می‌خوام با خودم بجنگم. مسابقات مشکلش اینه که تو رشته تفنگ، نمی‌تونم کامل گردی صورتم رو بپوشونم.‌.‌. حیف. قشنگ معلومه تکلیفم با خودم مشخص نیست.
یه چیز بد دیگه هم دیشب بود. سر سفره شام‌. دایی و بابا و همسر اصلا حواسشون نبود اما منو دچار یاس فلسفی کردند. خیلی بد بود‌.
یه چیز دیگه هم همسایه پایینی‌مون گفت در مورد دختر سردار که قشنگ به این یاس فلسفی دامن زد.
خیلی عجیبه که مشغول نوشتن مقاله در مورد نقد مبانی معرفتی فمینیسم باشی ولی هنوز اندر خم یک کوچه مونده باشی. هنوز نتونی خودت و نقشت رو هضم کنی.
این روزا دلم می‌خواد یه سکوت طولانی کنم. دارم می‌رم برای یک زایمانِ جدید. آخرین بار مشابه این زایمان رو سال ۹۲ کردم و خیلی دردناک بود. اما الان باید قوی باشم. من با حاج قاسم عهد کردم.


امروز تولدمه و داره از آسمون داره برف میاد. فاطمه‌زهرا خوشحاله و رفته پایین برف‌بازی با دوستاش. منم خوشحالم چون دیگه نیازی به برف شادی نداریم. بیشتر کشور برفی شده و من این رو به فال نیک می‌گیرم.
میگن روز تولد، آرزو کنی، برآورده میشه. البته من نیازی به آرزوی روز تولدم ندارم چون بعد از هر نماز یه دعای مستجاب دارم اما حالا که یکی از دوستان خواب دیده ما بچه سوممون هم به دنیا اومده . من این رو هم به فال نیک می‌گیرم و دوست دارم بعد از نماز دعا کنم سال آینده یا سال بعدش، دختر سومم هم به دنیا بیاد. اگر صلاح خداست و اگر بد ویار نمیشم و اگر ورزش کردنم قطع نمیشه. ان‌شاءالله که با تدبیر و نگاه لطف خدا هیچ‌کدوم اتفاق نمی‌افته.
پارسال همین موقع اصلا نتونستم حتی توی دلم برای خودم جشن بگیرم، از بس که درس داشتم و کار داشتم و استرس رهام نمی‌کرد. تازه دارم مزه زندگی رو زیر زبونم حس می‌کنم: شیرینه!
الحمدلله.
۲۴ سالگیِ من قرین شد با چهل‌سالگی انقلاب، اردوجهادی‌ها، ازدواجِ پسرخاله‌ها، به دنیا اومدنِ دومین هدیه خدا به ما، فارغ التحصیلیم از دوره کارشناسی، عروسیِ برادر، هجرت به تهران، دوره طرح کلی، آشنایی با دوستانِ خوب و جدید، آشتیِ من با ورزش، برکات شهادت حاج قاسم برای امت و آشنایی با کانون‌فرهنگی راه روشن و نماز جمعه حضرت آقا و کلی چیز دیگه که ثمره‌ش رشد بوده و هست ان‌شاءالله.
یه ذره اگر بنده‌تر شده باشم، خوبه.
یه ذره ولایت‌مدارتر شده باشم، خوبه.
یه ذره زندگیم توحیدی‌تر شده باشه، خوبه.
یه ذره اگر به شهادت نزدیک‌تر شده باشم، خوبه.
من همینا رو می‌خوام خدایا.


کانگوروها.
این حیوانات نازنین دارن تو استرالیا با آتیش و دود غلیظ کشته میشن.
چند صدتا شتر رو با شلیک تیر خلاص کردند که به شهرها هجوم نیارن از فرط تشنگی.
دلواپسان حقوق حیوانات! سفیران ال و بل! کجایید؟ غربیان و غرب‌زدگان مهربان کجایید؟
چرا هیچی نمیگید؟ برید آتیش رو خاموش کنید دیگه! برید. خواهش می‌کنم برید.
اگر کانگوروها منقرض بشن، چطوری به بچه‌هامون بگیم کانگورو چیه و کجاست وقتی هنوز نقاشی کانگورو توی کتاب‌ داستان‌هاشونه؟
اگر منقرض بشن چطور بچه‌هامون تو مطب دکتر با اسباب‌بازی کانگورو سرگرم بشن. اینطوری فقط گریه‌شون بیشتر میشه!

+
کاش دستمان به آن استرالیای دورِ دور می‌رسید. کاش می‌شد مثل وقتی برای مردم سیل زده‌ی سیستان پشت بلندگوی مسجد دعوت به کمک می‌کنیم، برای شترهای بی‌گناه استرالیایی هم پول جمع کنیم که تشنه نکشندشان. کاش می‌توانستیم عید نوروز برویم استرالیا اردوجهادی و برویم کمک آتش‌نشان‌ها و نیروهای امدادی. کاش می‌توانستیم کاری کنیم.


من همیشه فکر می‌کردم که اکثر مردها ظالم اند که توی خونه و زندگی، سهم خانم‌هاشون رو نمیدن. یعنی حساب دودوتا چهارتا بهم می‌گفت که زن داره توی خونه کار می‌کنه، مرد تو بیرون، پس نصف نصف. خونه اگر خریدند، سه دنگ سه دنگ، یا اگر خونه به نام آقاست، ماشین اگر خریدند، به نام خانم باشه و یا اینکه آقا کلا یه ماشین دیگه برای خانم بخره و از این حرفا.
اما راستش الان نظرم تغییر کرده. چند وقته دارم یه سری صوت گوش میدم که تمام تصوراتم نسبت به زن و خانه‌داری و زندگی رو داره پالایش می‌کنه. البته خیلی از دور و بری‌هام هم این صوت‌ها رو گوش دادند ولی خیلی تغییر نکردند. دلیلش اینه که باور نکردند. اما من چون خودم قبلا بعضی از این کارها رو انجام دادم و به عینه دیدم چه تاثیر شگفت‌آوری داره، تنها کاری کردم این بود که تصمیم گرفتم به اون دوران طلایی برگردم و کارهایی که باید انجام بدم رو این‌بار! تا آخر عمر انجام بدم. :)
الان می‌دونید چطوری فکر می‌کنم؟
اینطوری که:
من به عنوان یک زن چند قدم برای جلب روزی برداشتم؟
آیا حاضرم گناه نکنم و استغفار‌ کنم و موانع جلب روزی رو از بین ببرم؟
آیا حاضرم صبح‌ها مثل شوهرم از خواب ناز بیدار شم و بین‌الطلوعین‌ رو بیدار بمونم؟
آیا حاضرم ذکر بگم و روزی‌م رو از خدا بخوام و خدا رو روزی‌رسان بدونم و نه همسرم رو مستقلا؟
آیا حاضرم از خرج‌های اضافی بزنم و پا روی دلم بذارم؟
آیا حاضرم لیست خرید بنویسم و وقتی میریم بازار به جز اونا چیزی نخرم؟
آیا حاضرم از خرج‌های خونه و زندگی با دستِ خودم و هنر‌هایی که دارم کم کنم؟ مثلا به جای خریدن مربا خودم درست کنم یا اینکه مثلا خیاطی بلدم خودم مانتوی عیدم رو بدوزم یا.
آیا حاضرم وقتی مهمون قراره بیاد، برای رضای خدا، سفره‌مون رو ساده و با قناعت ولی با هنر و ظرافت بچینم؟
آیا حاضرم برنامه‌ریزی داشته باشم تا همسر مجبور نشه، چند بار در ماه غذای حاضری بخره؟
آیا حاضرم.
و برکت
برکت
برکت. از خدا بخواهیم و با گناه نکردن باعث بشیم حتی اگر یه ذره درآمد داریم، همون برکت کنه.
راستش دلم نمی‌خواد بگم فلانی فلان کار رو انجام نمی‌ده واسه همین همیشه هشتش گرو نهشه. ولی دوست دارم از این به بعد اگر به کسی پول قرض دادم، حتما یکی از راه‌های افزایش روزی رو بهش یاد بدم.
همین اخیرا. همیشه فکر می‌کردم یکی از دوستانم که سر کار میره و شب‌ها هم خیلی زود می‌خوابند (ساعت ۹ و ۱۰)، بین‌الطلوعین بیدار می‌مونه. چند‌وقت قبل بهش یه مقدار پول دستی دادم. وقتی می‌خواست پس بده بهش چند تا از این موارد رو یاد دادم و جالبه که چون اصلا اهل گناه نیست، فقط با رعایت همین بیداری بین الطلوعین، خداوند سریع درهای رزق و روزیش رو براش باز کرده‌.
شما هم امتحان کنید!

ادامه مطلب


امروز یه روز خوب بود.
بعد از نماز نخوابیدم و تعقیبات هر روز رو گفتم.
بعد حین بررسی و مطالعه برای نوشتن تحقیقم آب‌جوش ولرم‌شده‌ام رو با پودر تقویتی خوردم.
بعدش آفتاب طلوع کرد.
رخت خواب‌ها رو جمع کردم.
زینب بیدار شد. دستشویی کرد و بردم شستمش و تر و تمیز آماده بود که ساعت ۸ و ربع مامان جونش بیاد پیشش.
مامان اومد.
بابا سر کوچه منتظر بود که منو سریع ببره سالن.
۸ و ۲۰ دقیقه سالن.
تیرهام رو افتضاح زدم چون همش متمرکز رو هدف بودم به جای عناصر.
دوتا از خانوما می‌خواستن برن مسابقات. مربی تمام حواسش پیش اونا بود و حوصله منو نداشت.
رفتم پایین ثبت‌نام ماه بعد رو کردم.
برگشتم خونه.
مامان سریع رفت.
یه کم صبحانه خوردم.
برای فاطمه‌زهرا پرتقال نصف کردم که خودش آبش رو بگیره با آبمیوه‌گیر دستی.
شروع کردم به آماده کردن مقدمات ناهار.
پسر کوچولوی همسایه که مامانش اینا رفته بودند بیرون اومد خونمون.
یه کم صبحانه خورد.
سفره جمع شد.
بعدش من غذا رو به یه مراحل خوبی رسوندم.
بچه‌ها بازی می‌کردند و گاهی من هم در بازی‌شون شرکت می‌کردم.
من بازار رو چک کردم.
و این داستان تا ساعت ۱۲ طول کشید که من پلو رو دم گذاشتم.
نماز خوندم.
خونه رو یه ذره جمع کردم.
پسر بامزه همسایه رفت.
همسایه پایینی برامون آش آورد.
من ورزش کردم و فاطمه‌زهرا تلویزیون می‌دید :(
اون یکی همسایه پایینی کلیدشون رو جا گذاشته بودند خونشون. اومدند خونمون.
کاشف به عمل اومد که ایشون هنرمندند. طلب کردم که دستشون رو سر ما بکشند.
بچه‌ها با هم بازی کردند و اندکی آش خوردند.
حدود ساعت ۳ رفتند.
ساعت ۳ و نیم ناهار خوردیم.
خونه رو یه ذره جارو کشیدم.
ساعت ۴ فاطمه‌زهرا خوابید.
زینب رو بعدش خوابوندم.
خونه رو جمع و جور کردم.
همسر اومد.
چای خوردیم.
ساعت ۵ رفت.
تا کمی بعد از اذان مغرب تحقیقم رو پیش بردم. :(
بعدش نماز خوندم.
زینب بیدار شد.
فاطمه‌زهرا رو با اندکی میوه بیدار کردم.
رخت‌خواب‌ها رو آوردم و پهن کردم که از مهمانی برگشتیم سریع بخوابیم.
لباس‌های مهمونی فاطمه‌زهرا رو پوشاندم.
موهاش رو شانه زدم و دو گوش بستم.
لباس‌های مهمونی زینب رو پوشاندم.
لباس مهمونی‌ پوشیدم و آماده شدم.
همسر رسید.
سریع حرکت کردیم.
شیرینی خریدیم.
باز هم در مورد حاج قاسم حرف زدیم.
در مورد معنی شهید با فاطمه‌زهرا حرف زدیم.
ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه رسیدیم خونه دوستمون.
سه تایی معاشرت کردیم. در مورد زبان، ورزش، رژیم، سلبریتی‌ها، آقازاده بودن یا نبودن، کار شوهرامون، بچه‌ها، تربیت بچه‌ها، لذت بردن از بچه‌ و بچه‌داری و بچه‌ی جدید! جهاد، درس‌خوندن، غذا، خرید مواد غذایی، نماز، حاج قاسم، کتاب و دو فیلم سینمایی بنیامین و منطقه پرواز ممنوع و یه سری چرت و پرت‌های فمینیستی.
بعد یهو ساعت ۱۰ و نیم گذشت.
کم کم خداحافظی کردیم.
رسیدیم خانه.
لباس عوض کردن‌ها و تا زدن و گذاشتنشون در کمدها.
مسواک زدن.
لاک زدن برای فاطمه‌زهرا به درخواست خودش.
خواندن یک کتاب برای فاطمه‌زهرا.
و کم کم خوابیدن. اون شب دیر خوابیدیم و من از همه دیرتر :(


این مطلب در مورد تربیت اقتصادی هست. البته نباید این مطالب من رو به چشم سند تربیتی بخونید. من هنوز کلاس‌های تربیت اقتصادیِ حمیدکثیری رو نرفتم و گوش ندادم و حتی جزوه کودک متعادل استاد سلطانی رو وقت نکردم بخونم اما چیزی که می‌خوام بگم تجربیاتم تا الانه و دلم می‌خواد ایده‌آل ذهنیم رو بنویسم. مثل همیشه برای اینکه یادم نره.

من توی خانواده‌ای بزرگ شدم که خیلی ریخت و پاش مالی داشتیم. البته تجملاتی هم نبودیم. همه چیز در حد عرفِ قشر متوسط رو به بالا بود ولی ما طوری بار اومدیم که اصلا برای پول ارزش قائل نبودیم.‌ دلیل اصلی‌ش هم پول توجیبی ماهانه بود که در ازای "هیچ" دریافت می‌کردیم و دلیل دومش هم این بود که هیچ‌وقت یادداشت نمی‌کردیم چی‌ می‌خواهیم، چی باید بخریم، چه هدفی رو باید دنبال کنیم، برای اهدافمون چند درصدِ پولمون رو باید پس انداز کنیم و .

وقتی مجرد بودم عادت داشتم کلِ پولم رو پس‌انداز کنم! بعدش هم در یک فرصتِ بسیار هیجانی و پر از امیالِ زودگذر و بدونِ برنامه‌ریزیِ قبلی همه‌ش رو خرج می‌کردم! 

اون زمان‌ها نمی‌دونستم که باید یه درصدی از پول رو پس‌انداز کرد و نه همش رو. باید اگر دارم پولم رو خرج مواد اولیه برای یک حرفه یا هنر می‌کنم، به بازگشت پولم هم فکر کنم و حتما از اون هنر یا حرفه صاحب درآمد بشم. اون سال‌ها من کلاس نقاشی با رنگ روغن رفتم، کلاس خطاطی رفتم و خیلی هم موفق بودم اگر ادامه می‌دادم ولی مشکل این بود که ذهنیت خانوادگی ما اصلا اینطوری نبود که درصدد کسب درآمد از چیزی به نام هنر و حرفه باشه و این خیلی غلط بود و الان البته مادر و پدرم دیگه مثل سابق فکر نمی‌کنند. یا مثلا اون زمان نمی‌دونستم و گاهی کلِ پولم رو انفاق (اگر اسم اون کار انفاق بود) می‌کردم و یا کلش رو قرض می‌دادم و هیچ‌وقت هم یادداشت نمی‌کردم. الان می‌دونم همه‌ی این کارها رو باید با پول‌هام بکنم و برای همه‌ی این کارها بخشی از پول رو اختصاص بدم و نه همش رو.

چیزی که ایده‌آل منه اینه که به بچه‌هام این نگاه اقتصادی رو منتقل کنم. همه‌شون باید یک هنر یا حرفه رو بلد باشند. اونم نه تفننی، در حد اینکه حتما باهاش منفعت برسونند. به خودشون و دیگران. وما هم به معنی کسب درآمد نیست. اگر درآمد شد خوبه، وگرنه منفعت رسانی خیلی مهمه. گاهی هم هردوی این‌ موارد با هم جمع میشن: کسی که هنری یاد می‌گیره و به دیگران آموزش میده و از این راه پول هم در میاره.

مثلا الان من خیاطی بلدم و گاهی بتونم برای کسی کاری انجام بدم، انجام میدم و پول هم نمی‌گیرم. در ازای اون ممکنه طرف مقابلم مثلا یه هنر دیگه داشته باشه و برام متقابلا انجام بده و یا اینکه به دلیلی من مدیونش هستم. دینم سبک میشه.

از این قبیل کارهای ساده برای خانم‌ها زیاده. بستگی به علاقه داره. مثلا گلدوزی، بافتنی، اصلاح صورت و مو و یا مثلا انجام یک حجامت ساده! یا هر چیزی.

برای آقایون هم همینطور. من اگر پسر داشته باشم حتما می‌فرستمش پیش کسی شاگردی کنه. شده تابستون این کار رو بکنیم، باید بفرستیمش. 

شاید لازم باشه به بچه‌هامون پول توجیبی بدیم. ولی اون پول قطعا کم هست. بچه‌ها باید یاد بگیرند حتما از خونه خوراکی ببرند به مدرسه و هله هوله نخورند و با هنری که دارند پولِ مازادی دربیارند که باهاش به خواسته‌های دلِ خودشون برسند.

همه‌ی اینا رو نوشتم ولی قطعا قدم اول در این آموزش تغییر سبک زندگیمون هست. خودم و شوهرم، هردو باید تغییر کنیم. باید برنامه‌ریزی کنیم برای لحظه لحظه‌ها. مثلا داریم میریم بیرون، چند ساعت اونجاییم و خوراکی توی مسیرمون چیه. برگشتیم ناهار یا شام چی داریم. این لازمه‌ش اینه که از قبل بدونم چند شنبه برنامه بیرون رفتنمون هست و از قبل مواد غذایی غذا و میان‌وعده رو خریده باشیم و .

هر چقدر تو این‌جور چیزا قوی‌تر بشیم، مدیریت بحران هم ساده‌تر میشه و ضمنا در آینده و سنین جوانی و نوجوانی بچه‌هامون کمتر باهم به مشکل برمی‌خوریم. هم اونا می‌دونند برنامه ما چیه و هم چون برنامه‌ریزی رو یاد گرفتند، ما می‌دونیم برنامه اونا چیه.


تو کلاس تربیت مدرس طرح کلی که برگه نظر سنجی دادن، من برگه رو پر نکردم و پایینش تو قسمت توضیحات نوشتم که من چطوری برگه رو پر کنم وقتی که مهد‌کودک همش تق و لقه و من تمرکز ندارم برای دقت تو کلاس و . و اینکه چقدر بدن درد می‌گیرم بعد از جلسات به خاطر بغل گرفتن بچه و .
ولی اگر می‌دونستم آقای کاف برگه‌ها رو می‌خونند هیچ‌وقت اون حرفا رو نمی‌نوشتم. آخه آقای کاف یه جور نچسبی هست و نمی‌دونم چرا ازش خوشم نمیاد. تازه همون موقع که برگه رو نوشتم اصلا حواسم نبود که من گاو پیشونی سفیدم با یه دخترِ سرهمی‌پوشِ صورتی.
یکی دو روز بعد بهم پیام داد که خانم فلانی حلال کنید که من توجه نداشتم به وضعیت مهد کودک. (چون ایشون مسئول روابط عمومی دوره هستند و از قضا مسئول هماهنگی و نیز مسئول خوندن برگه‌های نظرسنجی :( یعنی دور باطلی برای رسوندن مطالبات به حقِ ما و شکایت از همین آقای کاف! )
من هیچ جوابی به پیام ندادم. هیچی.
جلسه بعد تو راهرو دیدمشون. با یک فاصله ده متری داشتند با یه نفر دیگه صحبت می‌کردند.
وقتی نگاهم بهشون افتاد دیدم دارند چپ چپ بهم نگاه می‌کنند (البته شایدم چپ چپ نبود. کلا فرم نگاه کردنشون چپ چپه) لابد توی دلشون می‌گفتند این عجب دختر تخسی هست که یه تشکر خشک و خالی هم نکرد.
اما چرا من تشکر نکردم؟ حس ششم! بعله. هفته بعد معلوم شد چرا! چون مربی مهد بازم نیومد و من موندم و حوضم.
از اون هفته که من برگه رو پر کردم تا الان چهار هفته گذشته. تو این یک ماه من با تمرینات plank خیلی قوی‌تر شدم و حتی آخرین بار که از کلاس برگشتم انقدری از انرژیم باقی مونده بود که تونستم تا ساعت ۹ شب دوام بیارم. البته بعدش جنازه شدم و خوابیدم.
ولی الان یه هفته دیگه گذشته و مطمئنم تا ده شب دوام میارم.
این داستان بهم درسی داده که باعث میشه اگر آقای کاف یه روزی دوباره عذاب وجدانش عود کرد و بهم گفت حلالم کنید، بهش بگم: هر چیزی که منو نکشه، قوی‌ترم می‌کنه :)

+ فردا هم کلاس دارم و آقای کاف فقط باید دعا کنه این بار من رو چپ چپ نگاه نکنه وگرنه میرم به بقیه شورای علمی میگم :(

خدا عاقبت ما رو به خیر کنه :|


یه اتفاق‌ مهمی در دو ماه گذشته رخ داد که من اون رو اینجا ننوشتم. بیشتر چون اعصابم رو به بازی گرفته بود و دوست داشتم در سکوت حل بشه. اونم این بود که تختِ فاطمه‌زهرا بِد باگز داشت و یه مقدار توی خونه هم پخش شده بودند. حالا ازم نخواهید بگم‌ بِد باگز چیه. اسمش رو هم نبر دیگه: ساس :(
تخت رو که گذاشتیم تو تراس. منم اولش هی مقاومت کردم که خونه رو سم‌پاشی نکنیم و آلودگی شیمیایی ایجاد نکنیم و هر روز خونه رو جارو زدم. ولی بی‌فایده بود. بلاخره یک دور سم‌پاشی کردیم. بعد از چند روز دوباره برگشتیم خونه ولی تک و توک از اون اسمش رو نبرهای لعنتی باقی مونده بودند و همون‌ها یه جورایی من رو زجر و شکنجه می‌دادند. دیگه از خوابیدن می‌ترسیدم. دلیلش هم این بود که بیشتر هم من رو نیش می‌زدند و البته فاطمه‌زهرا رو. ولی شوهرم رو اصصصلا! یه پماد هم داشتیم مخصوص گزیدگی که اگر اون نبود اینقدر خودمون رو می‌خاروندیم که بمیریم! :))
خلاصه دوباره سم‌پاشی کردیم.
وقتی برگشتیم بعد از چند روز متوجه شدیم که بازم نابود نشدند :( اما این‌بار بیشتر به خودم مسلط بودم و نمی‌دونم چی شد که یک‌هو یاد کتاب جادو

+ افتادم‌.
رفتم و یکی دوتا روش پیدا کردم و مامان برام برگ زیتون از محوطه‌شون چید و صبح پنج‌شنبه، بین‌الطلوعین، آیه شریفه رو روشون نوشتم و گذاشتمشون چهارگوشه خونه.
بعد از این‌ کار هم آرامش گرفتم هم دیگه خبری از اون گزیدگی‌های دردناک نبود. فکر کنم هنوز هم نیش می‌خورم ولی عجیبه که مدل گزیدگی دیگه شبیه سابق نیست. نمی‌دونم چی شده! هرچی که هست اوضاع خوبه :)
بعد از شهادت حاج قاسم هم یک اتفاقی که مدت‌ زیادی بود من منتظرش بودم، بلاخره محقق شد. اما چیزی که من از همه‌ی این بالا و پایین‌ها فهمیدم یه چیز دیگه بود‌. چیزی که مطمئنم خیلی‌ها هنوز متوجهش نشدند و خودم هم متوجهش نبودم. نمونه‌ش هم همون مطلبی بود که قبلا در مورد این مسائل نوشته بودم. خیلی هم ساده و پیش‌پا افتاده‌است. اونم این که: همه‌ چیزِ دنیا بهانه است برای توحیدی زندگی کردن.
اون بهانه می‌تونه بِد باگز باشه که من قلبم رو آروم کنم و دست از جزع فزع بردارم و از خدا کمک بخوام. حتی همون چهارتا برگ زیتون و کاری که انجام دادم، گرچه ماثوره‌است ولی بازم بهانه‌ است برای توحیدی زندگی کردن. یعنی خودش به خودیِ خود، موضوعیت نداره. مهم توحید هست.
اون بهانه می‌تونه هر چیزی هست که الان ذهنت رو درگیر کرده.
مجرد بودن یا متاهل بودن. پولدار بودن یا در تنگنا بودن، بچه‌داشتن یا نداشتن، اشتغال یا بیکار بودن یا چیزهای ساده‌تر: لباس پوشیدن، آراستگی، ورزش کردن، رژیم گرفتن، مهربانی کردن به خانواده و دیگران، کتاب خواندن، درس خواندن، دانشگاه رفتن.
همش باید حواست رو جمع کنی که بدونی حرکت بعدی چیه! مثلا الان که بچه گریه می‌کنه، چطوری عمل کنی که توحیدت خدشه‌دار نشه.
تازه توحیدی زندگی کردن راحت‌تر از غیرتوحیدی زندگی‌کردنه. چون توحید مطابق فطرت و طبیعت جهانه.
گاهی دلم میسوزه که بعضی از آدم‌ها این قاعده‌ها رو بلد نیستند. وقتی اونا رو میبینم توی دلم میگم: شاید ناراحت بشن من ایراد کار رو بهشون بگم اما بلاخره باید یه جوری زکات علمم رو بدم. میام اینجا می‌نویسم.
یه تاجری توی کانالش تفسیر سوره لیل رو از منظر اقتصادی نوشته بود:. اینکه اگه دیدید که براحتی به یه خواسته‌ای رسیدید، بدونید حداقل یکی از اینها رو درست رعایت کردید:
۱. به اون خواسته نچسبیدید
۲. خودتون تقلا نکردید اون خواسته رو انجام بدید و گذاشتید خودش درست شه
۳. به هر چی زیبایی تو مسیر خواسته‌تون بوده توجه کردید
(فامّا من اعطی و اتّقی و صدّق بالحسنی، فسنیسّره للیسری)
و برعکسش
۱. اگه به چیزی چسبیدید (و امّا من بَخِلَ)
۲. یا خواستید خودتون بدون نیاز به روال جهان محققش کنید (واستغنی)
۳. و زیبایی‌های مسیر رو ندیدید (و کذّبَ بالحسنی)
پس سختی‌ها سر راه‌تون قرار میگیرن (فسنیسّره للعسری)
وظیفه ما (خدا و سیستم جهانش) بود که این قانون رو بگیم که آگاهتون کردیم، دیگه خود دانید (اِنّ علینا لَلهُدی)
قسم به شب که این قانون درسته (واللّیل اذا یغشی.)
پی‌نوشت ۱: اینها برگرفته از سوره لیل (شب) بود.
پی‌نوشت۲: اگه بتونیم به هدفی راحت‌تر برسیم کارایی و اثربخشی زیاد میشه. پس استفاده مدیریتی داشتیم.
وقتی این مطلب رو خوندم یاد یه خاطره قدیمی افتادم. یادمه اوایل ازدواج که خیلی تو تنگنا بودیم چله سوره لیل گرفته بودم‌. تو کتاب جادو نوشته بود باعث میشه یه پول خیلی قلنبه بهتون برسه. من اون زمان حتی یک بار هم ترجمه این سوره رو نخوندم و خیلی نمی‌دونستم معنیش چیه. بعدش هم که چله تموم شد، هیچ اتفاقی نیافتاد. ولی من اعتقادم رو از دست ندادم. بعد از اون چله یه جور بی‌نیازی و آرامشی گرفته بودم انگار که یه پول قلنبه دارم. هیچ‌وقت هم داستان پول قلنبه اتفاق نیفتاد ولی فهمیدم که نیازی هم به اون پول ندارم. من همه‌چیز دارم. یه سرپناه، یه مرکب، چیزی برای خوردن، کاری برای کردن و عشق و خدا.
چند روز پیش که دوستام خونمون بودند، گفتم: بچه‌ها، من الان حسرت هیچ‌چیزی رو ندارم. چون شاید من آرزوهای دیگه‌‌ای داشته باشم، مثلا دلم بخواد برم کلاس سوارکاری، ولی حتی اگر پولش رو هم داشته باشم، نمی‌تونم برم با دوتا بچه. پس نیازی به پولش ندارم.
حسرت چیزی رو ندارم چون شاید دلم بخواد یه قسمت کوهپایه‌ای‌تر شهر ساکن باشم ولی این‌جا پیش مادرم خوشحال‌ترم. اونا دوست دارند در جوار حضرت عبدالعظیم باشند و این‌جا همه‌چیز خوبه و ما خوشحالیم.
حسرت ندارم چون شاید دلم بخواد خودمون خونه بخریم ولی چه فرقی می‌کنه من تو خونه اجاره‌ای باشم یا شخصی. وقتی این‌جا اینقدر بزرگه که من نمی‌رسم تمیزش کنم و پرنور و تمیزه و چند تا همسایه عالی دارم که اگر جای دیگه‌ای باشم از دستشون می‌دم، چرا باید آرزوی دیگه‌ای کنم؟
دوهفته پیش دکتر پیغامی اومده بود کلاس‌ طرح‌کلی. گفت ۲۰ تا دوگانه پیدا کردم که واقعی نیستند. مثل: علم یا ثروت، زن یا مرد، دنیا یا آخرت و. فقط یک دوگانه واقعی هست: حق یا باطل!
می‌دونم که این مطلب خیلی اصولی نوشته نشد. همش تو هم تو هم. ولی باید می‌نوشتم. ببخشید که خوب نشد.


از وقتی حاج قاسم شهید شده، امکان نداره مثلا سوار ماشین بشیم و حرفی از حاج قاسم زده نشه. عکس‌های حاج قاسم روی در و دیوار محله و شهر، با آدم حرف می‌زنه. فاطمه‌زهرا هم که سوار ماشین میشیم درخواست پخش مداحی میکنه. محمود کریمی می‌خونه: ناصرالحسین! قاسم سلیمانی!
اصلا فاطمه‌زهرا بعد از تشییع حاج قاسم یاد گرفت شعار بده: مرگ بر آمریکا! نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا!
دو شب پیش هم دلش برای حاج قاسم تنگ شده بود. قبل از خواب بهانه می‌گرفت که دلم می‌خواد حاج قاسم رو ببینم! خسته شدم از بس ندیدمش.
من احساس عجیبی دارم. دلم برای نبودنِ سردار یک جوری است. بعد از شهادتش حضورش خیلی خیلی پررنگ‌ شده. برای همین آدم دلتنگی‌اش طوری نیست که احساس تنگنا کند.
بعد از آسمانی شدن سردار، فهمیدم معادلات آنطوری که فکر می‌کردم نیست. نیتم برای رفتن هم به کلاس تیراندازی تغییر کرد. فکر می‌کردم یک روز به کارم می‌آید. اما الان نیتم "و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوکم" شده. بچه‌ آوردنم هم همین نیته. پول در آوردنم هم همین نیته. وقتی ولی امر می‌گوید: "نه جنگ می‌شود و نه مذاکره می‌کنیم" یعنی راه سومی هست که معادلات جهانی راهی به سوی آن ندارند. بعد از شهادت سردار دارم به این فکر می‌کنم که ۲۵ سال آینده اسرائیل وجود نخواهد داشت، چطوری است؟! از چه جنسی است؟
فعلا شهادت سردار، ماجرای هواپیمای اوکراینی، کیمیا علیزاده و . هنوز خیلی حرف‌ها برای گفتن دارند.
خلاصه هنوز خون سردار تازه است ‌که این راهپیمایی‌ میلیونی در بغداد راه افتاده، تازه فقط با حضورِ مردانِ عراقی :)
منتظرم ۲۲ بهمن بشود و با فاطمه‌زهرا دوباره برویم راهپیمایی. چهلم سردار حتما پر از عکس‌های ایشان است‌. دوباره بیاییم در خانه یک رومه دیواری با عکس‌های حاج قاسم درست کنیم.


پ.ن: این پست قدیمی رو لا به لای پربازدید‌هام پیدا کردم. چه جالب.

(+)

بعد از شهادت سردار، چنان حجمی از علاقه به ایشون در درونم شعله می‌کشه که حتی نمی‌تونم خودم رو قبل از شهادت سردار تصور کنم.

ما ندرتا از هایپرها خرید می‌کنیم. اخیرا (قبل از سفر مشهد) به خاطر کمبود وقت مجبور شدیم بریم اونجا برای خرید‌. روبروی خونمون هم هست از قضا!
من سعی کردم فقط و فقط چیزهایی که نیاز داشتیم رو بخریم. ولی یک‌جا این رو رعایت نکردم: قفسه کمپوت‌ها. کمپوت آناناس رو خیلی دوست دارم. از همسر اجازه گرفتم و اونم گفت: "بردار! این چه حرفیه؟!" و اینا.
فاطمه‌زهرا هم یهو یادش افتاد که من چطور یک‌بار از کمپوت گیلاسش خوردم و شروع کرد به مقتل‌خوانی که ما به نیمه مقتل نرسیده یک قوطی کمپوت گیلاس گذاشتیم تو سبد.
کلا هله هوله‌ترین کالا‌های ما همین بود و شاید اون بسته توت‌فرنگی که من گفتم بخرم باهاش ماسک صورت دکتر‌داود رو درست کنم!
حالا چند روز پیش تو یکی از وبلاگ‌ها در مورد اعتیاد به شکر خوندم و البته نمی‌دونم چقدر واقعیه ولی من خیلی به شکر و چیزهای شیرین وابسته‌ام. فکر کنم کم‌خونی دارم.
شکر یا عسل یا نبات توی شیر، توی چای، توی دمنوش، توی شربت، توی سرکنگبین، توی میوه‌ی کمپوتی، توی میکس موز و شیر، توی حریره‌بادام زینب و توی آبمیوه‌های ویتامینه‌ها و گاهی هم کیک و کلوچه و شیرینی (که البته این موارد آخر رو به خاطر روغن‌های مصرفی توشون دوست ندارم)
هر روز باید از اینا مصرف کنم وگرنه حالم بده. خونه کسی که میرم واقعا حالم بده چون اونجاها خبری از این‌چیزا نیست.
با خودم گفتم: پس تو فرقت با معتاد به مواد مخدر چیه؟
گفتم: من چیزی مصرف می‌کنم که تو سبد غذایی خانواره ولی معتاد میره سراغ موادی که دور و برش نیست و پیداش می‌کنه.
گفتم: اگر ملاک در دسترس بودن و در دسترس نبودن چیز خوب و بده که باید به حال خودت زار بزنی چون چیزای بد خیلی کم دور و برت بوده پس مسئولیتت بیشتره. اون معتاد تا چشم باز کرده دور و برش پر معتاد بوده و آدم‌های ضعیف‌النفس‌‌. تو تا چشم باز کردی بالای سرت مادر بوده و پدر و آدم‌های حسابی. (همین چند روز پیش هم تو روضه، معلم اول دبستانم اومده بود و دستش رو بوسیدم.‌ تازگی‌ها دارم سعی می‌کنم با مراتبی از کبر در درونم بجنگم )
نمی‌دونم. یعنی اینکه دنبال مواد مخدر نرفتم از تنبلیم بوده؟ من از نوجوانی مثلا اگر بهم سی‌دی فیلم خارجی دوبله‌نشده نمی‌دادند، هیچ‌وقت خودم دانلود نمی‌کردم. اگر بهم چهارتا تِرَک موسیقی نمی‌دادند خودم دانلود نمی‌کردم. نهایتش این بود که عضو یک کانال میشدم و اونجا هرچی میذاشت امتحان می‌کردم. یعنی حتی اینقدر تنبل بودم که از ربات‌ها هم استفاده نمی‌کردم. حوصله رو هم نداشته و ندارم. هنوزم گیر اینم که یه نفر بهم چهارتا قسمت از سریال فرندز رو بده تا زبانم بهتر بشه ولی تا الان به همین پرس‌تی‌وی اکتفا کردم.
یعنی هیچ‌وقت "نه" نگفتم؟ پس فرق من با معتادین به مواد مخدر چیه؟
یعنی همین که استفاده از هله‌هوله رو تو زندگیم نزدیک صفر کردم و الان در حد گاهی کیک و آبمیوه خوردن شده، برای اراده داشتن کافیه!؟
شاید نه.
فکر کنم باید با خودم صادق باشم.

فکر کنم هنوز همون پله اولم.

الانم این چند روز توی مشهد کلی لیموناد گازدار، یه دونه نسکافه تو اتاق نسیم‌اینا و ژله خوردم و رژیم چندین و چندساله‌ام رو زیر پا گذاشتم. عذاب وجدان دارم :/


مشهدم و نائب‌ایاره و انگار این‌بار فارق‌البال‌ترم. بعد از چندین سال این اولین تشرفِ دوباره‌ام در طول یک‌سال به مشهد مقدسه :) 

دلم می‌خواد این‌بار، تو این زیارت، کار متفاوتی انجام بدم. البته فعلا در مقام تصمیمه.
اول اینکه زمان اختصاصیِ تنها حرم رفتنم یک ساعت قبل و یک ساعت بعد از اذان صبح باشه.
دوم اینکه این‌بار توی مخاطبین گوشیم نگاه کنم، تمام کسانی که یه کدورتی ازشون دارم رو کامل ببخشم. بخشیدن که هیچ. جداً باور کنم که از هیچ کس بهتر نیستم و اونا از من بهترند.
سوم اینکه بازهم به این مرد بزرگ فکر کنم. ببینم می‌تونم خودم رو بهشون وصل کنم. ببینم در باورم می‌گنجه منم یه روزی مثل ایشون بزرگ بشم. حججی دهه هفتادی تونست. کاش.

باید از امام رئوف بخوام که ظرف منم پر کنه. این‌بار دعا نمی‌کنم برای حاجت‌های کوچیک خودم.
ساقیا بده جامی
زان شراب
خیلی دعاگو هستم به شرط لیاقت. دعا می‌کنم و زیارت‌نامه می‌خونم.
اگر توصیه‌ای برای استفاده بیشترم از این فرصت دارید خواهش می‌کنم قدم‌رنجه کنید به صفحه

؟صالحه؟

ممنونتونم.

امروز رفتیم سرزمین موج‌های آبی. خیلی هم یاد سپیدار عزیزم بودم. حیف که بچه‌ها دست و پام رو بستند وگرنه دوست دارم ببینمش. میدونم ممکنه بدقول بشم چون با وجود بچه‌ها همش تو عجله‌ام و نگران بچه‌ها.
حدود ۴ ساعت تو سرزمین موج‌های آبی بودیم و من فقط ۴ تا چیز رو امتحان کردم از بس فاطمه‌زهرا اذیت کرد. بهانه من رو می‌گرفت و گریه می‌کرد میگفت نرو. هربار هم مشکلش یه چیزی بود. مهم نیست حالا اینا :)
رفتم سقوط آزاد. واقعا به نظرم مسخره اومد. اصلا ترس نداشت. به زهرا گفتم اینقدری که از بیرون به آدم ترسش القا میشه ترس نداره. فکر کنم مردن هم همینطوره. کلی می‌ترسیم که بمیریم ولی اصلا ترس نداره. می‌میریم بعدش میگیم: اِ! این بود؟
زهرا گفت: ما از مردن نمی‌ترسیم، از اعمالمون می‌ترسیم.
گفتم: الان هرجوری زندگی کنیم مردنمون هم همونه. اگر الان راضی هستیم اونور هم راضی هستیم. کلما رزقوا منها من ثمره قالوا هذا الذی رزقنا من قبل و اتوا به متشابها. جنین توی شکم مادر هرچی باشه، بیرون هم همونه. (البته می‌دونم بیانم اینجا بلیغ نیست)
ترس. چه چیز بدی هست. همش از طرف شیطانه. ( ترس با خوف فرق داره)
اون یکی زهرا میگفت به یه نفر ۵۰ هزارتومان سهم هدیه دادند توی بورس. طرف با خودش گفت ۵۰ تومن که چیزی نیست. و ولش می‌کنه. ۱۲-۱۳ سال بعد داشته با یه نفر صحبت می‌کرده و اون بنده‌خدا هم تشویقش می‌کرده که بیا بورس سرمایه‌گزاری کن و کد بورسی بگیر و اینا. اونم میگه کد دارم و اتفاقا قبلا بهم فلان قدر هم سهم دادند به عنوان هدیه. وقتی میره چک می‌کنه میبینه پولش شده ۲۰۰ میلیون تومن. (البته انگار کارگزاری خودش براش معامله می‌کرده چون سهمش راکد مونده بوده)
به زهرا گفتم عین اینکه بگن ۱ رو بفرست به ۳۰۸۰! :))
بعد حساب کردیم دیدیم پولش شده ۴۰۰۰ برابر.
به همسر میگم یعنی اگر پولش از اول یک میلیون بود، شده بود ۴ میلیارد! ولی چی میشه که آدم‌ها به این پول‌ها نمی‌رسند؟ گفتم مطمئنم اگر خودش بالای سر پولش بود هیچ وقت اینقدر زیاد نمی‌شد‌. یا ازش استفاده می‌کرد یا اینکه از ضررها می‌ترسید و هی سهم‌هاش رو می‌فروخت و ضرر روی ضرر می‌کرد.
من می‌گم هر آدمی یه سقفی توی ذهنش داره تو مسائل مالی. (مخصوصا توی بورس) یکی میگه اگر ۵۰ میلیون داشته باشم خوشبختم. یکی میگه اگر ۱۰ میلیارد داشته باشم خوشبختم. هر کدوم از اینا وقتی برسند به سقفشون دیگه متوقف میشن. چون بعدش دچار ترس از دست دادن میشن. تازه این خوشبینانه است. اگر بین راه رسیدن به سقف آرزوشون دچار ترس از دست دادن بشن که هیچی!
این ترس از دست دادن رو فقط یه جور میشه از بین برد. اینطوری که به این باور برسیم که المال، مال الله! همه‌چی برای خداست. همه چیز ابزار رسیدن به خداست. پول خوبه در راه رسیدن به خدا. وگرنه وزر و وباله. آخرین مطلبی که شیدا خانم، نویسنده صهبای صهبا نوشتند با عنوان "امتحان" هم از همین جهات برام جالب بود. همسر ایشون نمی‌ترسند. ترس از دست دادن ندارند و مال رو برای خدا می‌خوان. هرجا این مال و اموال مانعشون بشه برای رسیدن به خدا، کنارش می‌زنند. به همسرم گفتم اتفاقا من مطمئنم ایشون از لحاظ مالی بیشتر از قبل پیشرفت می‌کنند. روزی‌شون حلال‌تر و طیب‌تر میشه. برکتش بیشتر میشه. شیدا‌خانم که امتحان ولایت‌پذیری رو در محضر همسر قبول شدند. دیگه نور علی نور.
واقعا هم پول همه چیز نیست و بهترین چیزای دنیا رو رایگان دادند و وقتی از دستشون بدی دیگه نمیشه با پول اونا رو خرید. مثل سلامتی، مثل جوانی، پدر و مادر، فرزند، همسر، برادر و خواهر، دوست، زیبایی طبیعی و حقیقی و .
بعدش هم توکل کنیم به خدا.
بعدش هم بدونیم که خدا روزی ما رو می‌رسونه.
بعدش هم بدونیم که اگر خدا یه طوری داره بهمون میده که بیش از نیازمونه، اون پول دیگه مال ما نیست. ما شدیم وسیله خدا برای روزی رسونی به بقیه. حالا یا با انفاق واجب یا مستحب یا کارآفرینی یا قرض دادن یا صدقه دادن یا اطعام کردن یا .
خب اینطوری کارمون سخت هم میشه. هر وقت سوره ذاریات رو می‌خونم که برای افزایش روزی مجربه، به این آیات که می‌رسم نهیب می‌خورم:
آخذین ما آتاهم ربهم، انهم کانوا قبل ذلک محسنین. باید برای گشایش تو رزق و روزیت، "قبل از گشایش" محسن می‌بودی!
کانوا قلیلا من اللیل ما یهجعون
و بالاسحار هم یستغفرون (اهل بیداری قبل از نماز صبح و اهل بیداری بین‌الطلوعین هستند و استغفار می‌کنند. اهل گناه نیستند.)
و فی اموالهم حق للسائل و المحروم
بعدش در سوره چند تا گریز به داستان کسانی زده میشه که اهل دیدن نعمت‌ها و استفاده درست از اونا بودند. مثل حضرت ابراهیم که بسیار مهمان‌نواز بود و بدون مهمان غذا نمی‌خورد و خدا با فرشتگانش به ایشون و همسرش مژده فرزند می‌دهند، و بعد از اون کسانی گفته میشه که اهل کفران نعمت‌ها و خروج از فطرت انسانی‌شون بودند مثل قوم لوط که نعمت ازدواج رو کفران کردند و فرعونیان و قوم عاد و ثمود و نوح. بعدش کم کم می‌رسه به اینجا.
و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون
ما ارید منهم من رزق و ما ارید ان یطعمون
ان الله هو الرزاق ذوالقوه المتین
به همسرم می‌گم ما آدما می‌ترسیم چون افق دیدمون تنگه. وگرنه از یه جایی به بعد باید بگیم من n تومان درآمد دارم ولی خرج و برج ما هر ماه مثلا ۴ میلیونه. دیگه بقیه‌ش مال من نیست. پس بذار بیشتر درآمد داشته باشم که بتونم بیشتر خیر برسونم.
آدم‌هایی که پولشون زیادی می‌کنه خیلی باید بترسند. خیلی خطرناکه. توی رخت‌کن سرزمین موج‌های آبی یه دختر ۱۳_۱۴ ساله کمدش افتاده بود بالای کمد ما. خیلی وسایلش قشنگ و رنگی رنگی بود. معلوم بود کلی از وقتش رو هم توی سالن‌های زیبایی می‌گذرونه. انگار خانواده‌ش هم دوست داشتند که براش چیزهای گرون قیمت و تاپ بخرند.
اونقدر ظاهرش فریبنده بود که فاطمه‌زهرا هم نمی‌تونست بهش خیره نشه. فقط زیر لب می‌خوندم: و لا تعد عیناک عنهم ترید زینه الحیاه الدنیا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا و اتبع هواه و کان امره فرطا.
متاسفانه خیلی خودشیفته بود. نمی‌تونست از دیدن خودش توی آینه دل بکنه. هر چند دقیقه یک بار میرفت جلوی آینه و یک نگاهی به خودش می‌انداخت. متاسفانه کمی هم مغرور بود. با دوستانش متکبرانه حرف می‌زد و ککش هم نمی‌گزید که مدام جلوی من رو گرفته و نمی‌ذاره من وسایلم رو از کمد بردارم یا توش بگذارم و بدبختانه خیلی هم کند کار می‌کرد. طبیعی هم بود. وسایلش اینقدر براش چشمک می‌زدند که نمی‌تونست ازشون دل بکنه.
دلم براش سوخت چون یاد نوجوانی خودم افتادم که داشتم تبدیل به کلکسیونر میشدم ولی خب الحمدلله مامانم نذاشت و منو شوهر داد به یک طلبه :)) ولی بعید می‌دونستم که این دختر از این شانس‌ها داشته باشه که قبل از اینکه دیر بشه از دنیای اسب‌های تک‌شاخ بیرون بیاد و با واقعیات روبرو بشه. احتمالا بعدا خیلی دچار بحران میشه اگر ازدواج کنه.
به هر حال آدم‌های پولدار باید مراقب رفاه‌زدگی فرزندانشون باشند. خیلی مهمه وگرنه این مسیر خیلی آسیب داره.
فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین


دردی که توی این مطلب می‌خوام ازش بگم تا کسی نداشته باشه درک نمی‌کنه. خیلی هم شبیه مطلب "ن علیه ن در ورزشگاه" هست ولی با این تفاوت که این حرفا درگوشی‌تره. نیروهای اصطلاحا حزب‌اللهی باید بشنوند و دغدغه پیدا کنند. می‌دونید؟ اصلا دغدغه‌های فرهنگی رو تا کسی نداشته باشه نمی‌تونه ادا دربیاره و تاصبح بی‌خوابی بکشه. سبک زندگی مجاهدانه و توحیدی رو تا کسی نداشته باشه، خودش نمی‌تونه تو جامعه پیاده کنه.
این هفته که از کلاس طرح‌ کلی برگشتم کلی شکایت مسئولین طرح رو پیش همسر کردم. البته از خودش هم گله کردم که کمکم نمی‌کنه. چون خیلی خسته بودم. خیلی. خسته‌ی جسمی و روحی.
دوست نداشتم اون حرفا رو بزنم ولی همش تقصیر اونا بود.
اولش من و همسر باهم ثبت نام کردیم که باهم بیاییم کلاس. من قبول شدم اما همسر چون از اول تعهد حضور توی دوره رو مشروط کرده بود به یکی دوتا شرط، پذیرفته نشد. گفتند باید تعهد بدید. و الان که میبینم که تعداد زیادی از خانم‌ها و آقایون دوره بیشتر از دو هفته (حد مجاز غیبت) نیومدند، دلم می‌سوزه که همراهم باهام نیست. کاش من هم تعهدم رو مشروط کرده بودم به وجود داشتن یک مهد منظم و کارآمد. شاید قبول نمی‌شدم.
دومش اینکه همون روز مصاحبه گفتم بچه‌ کوچیک دارم و مهد لازمه. اونا هم گفتند خانم‌های بچه‌دار دیگری هم هستند و تلویحا مشخص بود که مهد برقراره چون مادرهای بچه‌دار کم نیستند. اما چی شد؟ کسی که مسئول مهد شد، نه متخصص بود و نه انگیزه کافی داشت و به اندازه کافی اعتماد خانم‌ها رو جلب کرد که بچه‌هاشون رو بهش بسپرند. هفته اول افتتاحیه که هیچ. هفته دوم یا سوم بود که مهد برقرار شد. تعداد بچه‌ها هم خیلی کم نبود به نسبت اون اتاق کوچیک ولی کم کم مادرا دیگه بچه‌هاشون رو نیاوردند تا اینکه فقط زینبِ من موند.
داستان تق و لقیِ مهد کودک خیلی خیلی خیلی منو آزار داد. چند هفته که گذشت متوجه شدم اصلا نمی‌تونم روش حساب کنم چون ممکن بود برم و ببینم برقرار نیست. به همین سادگی و به همین خوشمزگی.
این سری‌های آخر که دیگه از شب قبل از مسئولش می‌پرسیدم هستی یا نه!؟ و اگر می‌گفت نیستم واقعا خودم رو برای یک روز سخت آماده می‌کردم. روزی که باید همش بچه‌م رو به بغل نگه می‌داشتم. دست‌ تنها.
سومش اون مکانِ دلبرِ مزخرف. مدرسه عالی شهید مطهری جایی نبود که بتونم بچه‌ رو بذارم زمین. توی کلاس نگران بودم از کریر بیافته روی زمین سفتِ سنگی. تو سالن همایش نگران بودم از روی صندلی بیافته روی موکت‌های کثیف سالن همایش. وسط آذر‌ماهِ پرآلودگی با بچه می‌رفتم اونجا و بر میگشتم. حدس می‌زنم اونی که این مکان رو هماهنگ کرد برای دوره، در درجه اول نوستالژیک بودن فضا و نزدیکیش به زار و زندگی‌ خودش براش ملاک بوده و صدالبته راحتیش در هماهنگی‌ها. واگذارش کردم به خدا چون اونجا اصلا مناسب مادرها و بچه‌هاشون نیست. وگرنه واسه چی همه ترجیح میدادن بچه‌شون رو بذارن پیش مامانشون؟ منم که یکی رو سپرده بودم به مامان. دیگه کوپنم پر شده بود و تازه وقتی تعهد دادم برای دوره، بچه‌م فقط ۴ ماهش بود و تا آخر دوره شد ۸ ماهه و وزنش بیشتر و تحرکش بیشتر شد. واقعا سخت بود. هم برای من هم برای زینب. اگر از اول می‌گفتند مهدکودک در کار نیست کمتر از یک درصد احتمال داشت اون تعهد مسخره رو بدم. تعهدی که انگار هیچ‌کس بهش پایبند نیست. هرکی میاد برای عشقشه و هر کس نمیاد هم چون عشقش می‌کشه.
چهارمش مسئول هماهنگی. آقای کاف! چه گناهی کرده که همه‌ی کارهای مربوط و نامربوط رو انداختن گردنش‌. می‌دونم یادش میره.‌ مثل شوهرم که از تعدد وظایف و کارهاش یادش میره چی به چی بود. ولی اونم تقصیر داره. اونایی هم که این‌همه کار رو انداختند روی دوشش هم تقصیر دارند. اصلا آقای کاف چه تخصصی و چه سابقه‌‌ای در راه‌انداختن و تشکیل یک مهد‌کودک دارند؟ از راهنمایی چه کسی در این امر بهره بردند؟
ناراحتم که خودشون برگه نظرسنجیِ من رو خوندند و هیچ اقدام مستمری نکردند و از مرز یه حلالیت لسانی جلوتر نرفتند و حتی بعدا هم ازم پیگیری نکردند. بازم من موندم و حوضم.
پنجمش همه‌ی اونایی که من رو که داشتم می‌بریدم، دیدند ولی هیچ کاری نکردند. کمکم نکردند و حتی نمک روی زخمم پاشیدند. همه‌چیز روی زبون راحته ولی جهاد و مقاومت در عمل و طی زمان خودش رو نشون می‌ده. اگر این حرف ولیِ امر ماست که این کار فرزندآوری جهاده، حالا که من توی این جبهه اسلحه دستمه، اگر خسته شدم، هیچ همسنگری ندارم که بتونم یه لحظه اسلحه رو بسپرم به دستش؟ این کلاس بهم ثابت کرد که نه. در ۹۹ درصد مواقع خودمم تنها. بین همفکرانم هم تنهام. تو ورزشگاه توقعی نیست که کسی درکم کنه اما بین هم‌جبهه‌هام توقع هست. خیلی ضایع‌است که هم‌جبهه‌های من هنوز در بند روگرفتنشون با چادر هستند. خیلی ضایع است ولی من باید درکشون کنم.
می‌سوزم از این‌که راه حلشون اینه که بشین تو خونه و اونجا مطالعاتت رو پی بگیر. احساس می‌کنم کسی که این حرف رو بهم زد هیچ تصوری از این جهاد نداره. این جهاد با این بچه و بچه‌ی بعدی که تموم نمیشه!!! تازه شروع میشه! روز به روز هم سخت‌تر میشه. الان ۲۵ سالمه، شاید تا ۴۵ سالگیم هم تموم نشه و همیشه یه بچه‌ی شیرخوار بیخ ریشم باشه. اصلا مگه مشکل از من بوده که نیام؟؟؟ یک تا چهار رو بخونید تا بفهمید مشکل فقط از من نیست.
الله اکبر! الانم من چیز زیادی از بیرون رفتن از خونه نخواستم! همین پنج‌شنبه صبح تا ظهره. ولی نمی‌دونم تصور خانم‌های مذهبی و انقلابی و ولایتمدارمون از زندگی تو این برهه از زمان چیه که ساده‌ترین راهکار رو میدن و حواسشون نیست که ممکنه یک "انسان" (و شاید چندین انسان بالقوه) رو منزوی کنند!
ششمش تئوری‌پردازی‌های بی‌نهایت جذابه ولی عقیم در اجرایی شدن. حاج‌آقا عین میان و کلی حرف میزنن راجع به ازدواج و خانواده و . حرف و حرف و حرف. در مورد اینم میگن که بچه‌ تو آپارتمان جای زندگی نداره و چرا جنب‌جوشش مایه آزار یه عده‌است اما دریغ. خیلی ببخشید ما حزب‌اللهی‌ها و مذهبی‌ها و انقلابی‌های فیک عرضه نداریم خودمون گفتمان‌ خودمون رو تو یک دوره‌ای که صفر تا صدش محصول ایده‌پردازی‌ها و تفکرات خودمون هست پیاده کنیم و یک قدم تو سبک زندگیمون جلو بیاییم. از بقیه مردم چه انتظاری میره که با گفتمان ما ارتباط برقرار کنند؟ گفتمان ما همش رو کاغذه. سبک زندگی‌مون روی کاغذه. نهایت هنر ما پیاده‌سازی انواع روش‌های تدریس در یک دوره‌ی ۴ ماهه‌است که ان‌شاءالله تعالی خروجی‌های دوره‌مون مدرس‌های چیره‌دستی تربیت بشن که اونا هم بتونند مدرس‌های چیره‌دستی تربیت کنند که اونا هم بتونند مدرس‌های.

حدس میزنم با نفرین‌های زینبِ جیگر طلا، با این وضعیتی که این مدت پشت سر گذاشتیم، تلاش‌هام بی‌ثمر بشه ولی حداقل یاد گرفتم قوی بشم. هر بار که بچه‌ بلند می‌کنم و روی زمین می‌ذارم عین بلند کردن و گذاشتن اسلحه‌است. خوب شد به این باور رسیدم. خوب شد.


نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم یه چیزی گم کردم.
اتفاقا مشهد که بودیم اون دوتا انگشترم که از عروسی رضا گم شده بود پیدا شد. ولی تازه احساس میکنم یه چیزی گم کردم که نمی‌دونم چیه.
دیشب از مشهد برگشتیم. مشهد خوب و طولانی‌ای بود. دوبار فاطمه‌زهرا شهربازی رفت. یک بار موج‌های آبی. یک‌بار باغ‌وحش و چندبار حرم و یک غذا حضرتی و دیگه چی می‌خواستیم از مشهد و .
ولی کلی حاشیه داشت. خستگی کار دستم داد. چه تو رفت چه برگشت کلی بدخلقی کردم. شاید هم به خاطر استرس و عجله‌هایی بود که بهم تزریق می‌شد. هرچی بود خراب کردم.
ساعت ۴ و نیم صبح رسیدیم خونمون و من تا ۷ صبح همه‌ی کارها رو کردم. ظرف‌های کثیف رو شستم. لباس‌های کثیف رو جدا کردم. تمیزها رو سرجاشون گذاشتم. سوغاتی‌ها رو جدا کردم. رومیزی قلمکار جدید رو روی میز انداختم. تراولر رو سرجاش تو کمد گذاشتم. بعدش نماز خوندم و کمی خونه رو مرتب کردم. بعدش یه چیزی خوردم و خوابم گرفت.
نمی دونم چرا ولی از ظهر به بعد هیچ کار مفیدی نمی‌تونم انجام بدم. نهایتش تنظیم متن تدریسم بود که به نظرم عالی شد ولی حالم رو خوب نکرد.
نمی‌دونم چرا وقتی مصطفی سکوت می‌کنه می‌ترسم.
امروز عصر بهم گفت که تو کارش یه چیزی شبیه پیشرفت کرده. ولی نمی‌دونم چرا من یه طوری‌ام. انگار یه چیزی رو گم کردم.
شاید دارم کاریکاتوری رشد می‌کنم.
نمی‌دونم. من که مشهد رفتم چند تا کار رو برای اولین بار انجام دادم. یکی اینکه مناجات شعبانیه خوندم. دیگری اینکه به همه‌ی عمه‌ها و عموی کوچکترم که ازشون دورم پیامک اختصاصی (نه فورواردی) دادم و با مامان‌بزرگ صحبت کردم و حتی از طرف عمه‌ زیور که چند روز پیش مرحوم شد زیارت‌نامه مختصر خوندم. حتی بعد از مدت‌ها شروع کردم به مرور سوره‌هایی که حفظ بودم.
ولی تو‌ مشهد قلبم تو ادبار بود. اشکم به زور چیکه چیکه می‌اومد. اصلا حرف ویژه‌ای یا درد و دلی با امام‌رضا (ع) نداشتم.
نمی‌دونم چه مرگم شده. اوضاعم هیچ‌وقت اینقدر خوب نبوده. خیلی عجیبه‌. نمی‌فهمم. نمی‌فهمم چی‌کار کردم. کجا اشتباه کردم. خیلی عجیبه.


یادمه ۱۳_۱۴ سالم بود که با مامان و بابا و رضا و مهدی رفتیم حج عمره. اول هم رفتیم مدینه.
یادش به خیر. تنهایی توی مسجدالنبی نشسته بودم. یه دختری کمی جلوتر نشسته بود. هر دومون هم قرآن جلومون باز بود. من خسته شده بودم از خوندن ولی اون طوری صفحات رو تند تند ورق می‌زد که به منم انرژی می‌داد برای ادامه. برای همین سعی کردم خودم رو بهش برسونم. منم هی تند تند می‌خوندم ولی به یه جایی رسید که دیگه بریدم! جالب اینجا بود که اون دختر نه تنها خسته نشده بود، حتی سرعتش بیشتر هم شده بود. :)))

دیگه دیدم مشکوکه! رفتم ازش پرسیدم چطوری اینقدر سریع داری قرآن می‌خونی؟ حافظ قرآنی؟
باورتون نمیشه چی بهم گفت! گفت الکی دارم تورق می‌کنم!
وا رفتم یعنی!
حالا این حکایت رقابت کردن‌های منه. عاشق رقابتم ولی معمولا رقابتم پوچ و موهوم از کار درمیاد. کار که برای خدا نباشه همینه. به همین سادگی به همین خوشمزگی.


زینب!
کوچولوی مامان! امروز داشتم به این فکر می‌کردم که شکر نعمت‌های خدا رو نکردم. پارسال با تو اربعین رفتم کربلا‌. پارسال ۲۲ بهمن تو با من بودی توی راهپیمایی. امسال هم روی کالسکه بودی‌. چقدر باید شکر کنم این روزهای قشنگ رو؟ نمی‌دونم!
چقدر باید شکر کنم بودنت توی خونه رو؟ این خنده‌هات که هر کسی رو می‌خندونه! این چهاردست و پا رفتنت، صداهای بامزه‌ای که در میاری، ناز خوابیدنت، چشم‌های قشنگت.


امروز رفتیم سونوگرافی. یه ذره نگران شدیم. بغض کردم و قورتش دادم.
سریع از مطب دکتر محمدی وقت گرفتیم. دکتر گفت کیست هست. من گفتم غده است. گفت مهم نیست. درش میارن. گفتم جاش میمونه. گفت آره ولی برید پیش آقای دکتر اخوان. بیمارستان بقیه الله.
بیشتر نگران شدیم. تا نشستیم تو ماشین گفتم همین الان بزن بغل. زنگ زدیم و زنگ زدیم ولی جواب نمی‌داد. توی اتوبان بودیم به سمت بیمارستان که گرفت. منشی گفت وقت‌ها پره. من گفتم خواهش می‌کنم. خیلی کوچیکه. ۸ ماهشه. گفت بیا.
توی راه خودم رو آماده کردم‌. برای عمل. بیمارستان. برای هرچی. دلم نمی‌خواست از خدا بپرسم "چرا" ولی تازگی‌ها یه ذره بیشتر بعد از نماز مکث می‌کردم و ذکر می‌گفتم. امروز اصلا نفهمیدم چطور ظهر و عصرم رو خوندم.
مصطفی گفت نباید خودمون رو ببازیم. گفتم باختی در کار نیست. هیچ وقت درکار نیست.
زینب مال خانم حضرت زینبه. امروز قبل از این داستان‌ها یاد دمشق افتاده بودم. اونموقع وبلاگ نداشتم. وگرنه چرا از حال خوبم تو حرم سیده رقیه و سیده زینب ننوشتم.
زیر لب گفتم: اللهم صل علی فاطمه‌ و ابیها و بعلها و بنیها و سرّ المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
رسیدیم بیمارستان بقیه الله.
سریع نوبتمون شد.
دیگه یادم نمیاد دکتر اخوان چی گفت. فقط برای اینکه خیالمون راحت بشه بردمون اتاق بغل تا دکتر باقری هم نظرش رو بگه. فقط گفتند باید ولش کنیم و کاری به کارش نداشته باشیم. ولی تحت نظر باشه. گفتند به مرور خوب میشه.
دفترچه بیمه زینب سفید موند.
مثل دفترچه بیمه فاطمه‌زهرا.
امروز فهمیدم دکترهایی هم هستند که خیلی مهربونند. حتی باید به دکتر محمدی زنگ بزنم و ازش تشکر کنم. ایشون هم مثل ما نگران بود. حتی دلش نمی‌خواست بهمون خبر بد بده. خیلی با حیا می‌گفت.
و دکتر اخوان و دکتر باقری. روم نمیشه ازشون تشکر کنم. اینقدر خوشحالم که دلم می‌خواد برای دکترها و برای خدا نامه تشکر بنویسم. 

به خدا بگم خدایا نمی‌گم که چقدر رحم کردی که هیچی نبود که اگر چیزی بود هم رحم کرده بودی اما به ضعف بدن و قلّت حیلتِ من رحم کردی‌.
به خدا بگم خدایا فهمیدم که دوباره این آیه رو تو زندگیم جلوه گر کردی: ان الله یدافع عن الذین آمنوا.
تو یک روز رفتیم خرید و دکتر برای تشخیص و دکتر متخصص اطفال و دوتا دکتر متخصص گوش و حلق و بینی و اذان مغرب رسیدیم خانه و مصطفی رسید به مسجد.
پرونده دکتر رفتن‌هایی بسته شد که شاید چندین روز و هفته ممکن بود درگیرمون کنه ولی یه روزه با ۱۵۰ تومان تمام شد.
و من یاد روز دربی افتادم که کلاس طرح کلی رفته بودم و برگشتنی تپسی گیرم نمیومد و با مترو برگشتم‌.
ولی اون روز اولین هفته‌ای بود که زینب رو با خودم نبرده بودم.
ان الله یدافع عن الذین آمنوا.


روزی که همدیگه رو دیدیم من مارکوپولویی بودم واسه خودم. کلی این ور دنیا رفته بودم، کلی اون ور دنیا. مثلا کوله‌باری از تجربه بودم برا خودم.
روزی که همدیگه رو دیدیم ندرتا پاش رو از شابدوالعظیم اون ور تر گذاشته بود الا ۲۸ صفرها که مشهد‌الرضا می‌رفت مستضعفی.
یه عمره هم رفته بود طلبگی. که اونم از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، حاجی با حاجیه!
ازدواج که کردیم جامون رو عوض کردیم، جبر محیطی!
این روزا من تو خونه‌ام با بچه‌ها. ندرتا پام رو از شابدوالعظیم اون ور تر میذارم. آدما هم همون آدمای همیشگی الا بعضی از برنامه‌ها که باعث میشه دوستای جدید پیدا کنم. یه مشهد با هم در طول سال. یه اردوجهادی سفر تفریحی‌مونه. یه بار یا دوبار هم عید و تابستون می‌بَردم دیدن اقوام.
اما اون الان جاهایی رفته که من حتی تو خوابم هم نمی‌تونم بفهمم چه جوریه، چه شکلیه. با آدمایی که من می‌شناسم و نمی‌شناسم نشسته و پا شده و حرف زده.
این دو روز اخیر هم رفته خلیج‌فارس رو زیارت کرده. قربونش برم!
بهش گفتم: برام فلان چیزو می‌خری؟
بی‌چون و چرا همون روز خریده! الانم منتظرم برگرده. اولین باره که سفر رفته و برام سوغاتی خریده. ذوق دارم. مثل دوران نامزدی‌.
بیاد و بهش بگم: چه برایم آورده‌ای مارکو؟ ^_^


گاهی وقت ها یک حالتی شبیه به سردرد توی سرم عارض میشه که دلم می خواد دونه دونه تارهای موهام رو بگیرم و بکشم. این بار دوم طی یک ماه گذشته است ولی این بار علتش برام ناشناخته بود. جیغ ها و لجبازی های فاطمه زهرا هم کفرم رو در می اورد طوری که بدم نمی اومد یک فصل کتکش بزنم اما خدایا، تو شاهد باش که ما گوش این بچه رو لمس هم می کنیم گریه می کنه. چه برسه به این که بخواهیم کتکش بزنیم. و من تو این مدت فقط نتونستم صدام رو کنترل کنم که بالا نره. و خدایا تو شاهد باش که امشب هم براش فسنجان مورد علاقه اش که عشقشه رو درست کردم ولی چیزی از حجم لوسیِ چندش آورش کم نشد و خدایا تو شاهد باش!

دلم می خواد یک مدت هیچ گونه استرسی رو تحمل نکنم ولی از ابتدا هم هوش هیجانی کمی داشتم. از کلاس های آکادمیک حضوری رسیدم به غیرحضوری. از غیرحضوری به دوره های میان مدت حضوری. از دوره های میان مدت حضوری به دوره های میان مدت غیرحضوری ولی می دونم بازم نمی تونم استرس هام رو کنترل کنم. هی یه چیزی بهش اضافه می کنم. امروز باشگاه، فردا یه بیزنس کوچیک، پس فردا یه چیز دیگه. چک لیست هم نوشتم برای کارهای روزانه ولی بازم پریشونم. نمی دونم چرا!

خواهش می کنم حرفش رو هم نزنید که من قید این فعالیت ها رو بزنم. امروز که تو باشگاه مربی با دیدن سیبل هام ذوق کرد و چند بار گفت باریکلا، نزدیک بود از شوق اشک تو چشمام جمع بشه. واقعا هیجان مثبت زندگیم همین کارهاست. ولی مثلا ضدحال یعنی اینکه 5 دقیقه زمان لازم داری تا برای همسرت دو صفحه از متن تحقیقت رو که با اشتیاق نوشتی بخونی ولی دخترت چندبار بینش پارازیت بندازه و وقتی بهش میگی الان نوبتش نیست شروع می کنه به تمارض و سردردت بدتر میشه. واقعا نمی فهمم چرا بچه ها گاهی وقت ها اینقدر با روان مادر و پدراشون بازی میکنند. مخصوصا اون مادر بخت برگشته که از صبح جیغ جیغ و مسخره بازی تحمل کرده. واقعا این انصاف نیست. این انصاف نیست.


همسرجان مسجدشون رو حوزه انتخابیه کرده واسه همین من هم دیر اومدم رای بدم (ساعت ۱۱ و نیم) و هم برای اینکه دلش نشکنه مسجد اونا رو انتخاب کردم وگرنه به دلم بود برم مسجد محله مامانم اینا (محله سابق خودم) که برام نوستالژیک‌تره.
ولی خب از هر حیث اینجا بهتره چون بیشتر تحویلمون می‌گیرن. ناسلامتی خانم حاج‌آقا هستم! :)
تازه تخلف هم کردم و از برگه رای‌م عکس گرفتم. دلتون بسوزه! :)
اولین باره که انتخابات برام هیجان خاصی داره که دوست دارم ببینم کیا رای میارن. یه بار که انتخابات ریاست جمهوری روز قبل عروسیم بود و اصلا هیجان عروسی می‌چربید به همه‌چی. ولی رای دادم. اونم اول وقت!
یه بارم که ریاست جمهوری کلی زور زدیم و این‌ور اونور رفتیم تبلیغات ولی نشد و دپرس شدیم.
یه بارم که مجلس معلوم بود رای نمیاریم.
اما الان هیجانش به اینه که چون لیستی رای نمیدم دلم می‌خواد بدونم کدوم یک از اونایی که اسمشون رو نوشتم رای میارن!
اما مثل همیشه برای جریان حق باختی وجود نداره. ما در هر صورت برنده‌ایم [vیِ victory] :)

نیز بخوانید بیانات مهم رهبر انقلاب در ۱۶ بهمن ۹۸

+

نیز بخوانید

+


پ.ن: 
وقتی قراره حجت بر کسی تمام بشه، میشه ولو تو یه لحظه!
بیشتر از یک هفته است دارم فکر می‌کنم لیستی رای بدم یا نه. اولش می‌گفتم واسه چی بذارم پدرخوانده‌ها برام تصمیم بگیرند. برای چی وقتی می‌تونیم چهارتا جوان خوش فکر و اهل جهاد و انقلابی انتخاب کنیم، بشیم جاده صاف‌کن جریاناتی ‌که مدت‌هاست دوگانه‌شون برامون کهنه و فرسوده شده؟
کلی با دوستان بحث کردیم. رای‌م عوض شد چون فکر کردم نتیجه رو از دست میدیم. مصطفی با دوستانش نظر دیگه‌ای داشتند. طبق معمول بهم تقلب نرسوند. شب قبل همش دو دل بودم.
صبح این دو لینک رو خوندم و قلبم آرام گرفت. خدا رو شکر. الحمدلله!

به یمن قدوم این ماه پربرکت می‌خوام همه‌ی احساس‌های کسالت و بی‌حالی و رخوت و اعصاب خردیم و احساسات منفیم نسبت به تمام مسئولیت‌های حال و آینده‌م رو دور بریزیم و خودم رو بابت گذشته ببخشم. امیدوارم به فضل و کرم خدا و درهای رحمتش که بازتر شده و می‌دونم میشه خیلی کارها رو تو این سه ماه ممکن کرد. 

یک مطلب از حاج آقا قاسمیان اینجا میذارم براتون که خیلی قشنگه:

ماه مبارک رجب ماهی است که به صورت خاص گفته‌اند خیلی ویژه است و هیچ ماهی این چنین نیست. در حدیث قدسی آمده که در ماه رجب اگر کسی من را اطاعت کند، من اطاعتش می‌کنم!» یعنی من می‌آیم پاکارش می‌ایستم و خلاصه خدا به اطاعت انسان می‌آید! هرچقدر از ویژگی این ماه بگوییم کم است و مقدمه است برای ماه شعبان و ماه رمضان و دریافت عظمت‌های شب‌های قدر.

از ابتدای ماه رجب تا شب قدر، دو چله باقی مانده است و ماه رجب ماهی است که یا من ارجوه لکل خیر» است، یعنی هر خیری را در آن می توان امید داشت. مطرح است که شب قدر و لیلة القدر خیر من ألف شهر» نه برای کسی است که به غفلت می گذراند تا برسد به لیلة القدر، بلکه برای کسی است که از اول رجب شروع می کند و از اول رجب به دو چله نشینی می گذراند.

چله نشینی هم این نیست که در خانه بنشیند! این که حرف لغو نزند، چیز بیخود نخورد، صحنه های بیخود نگاه نکند و این هاست؛ چه رسد به اینکه اعمال حرام انجام ندهد

ادامه مطلب هم توصیه‌های آیت الله قاضی برای این سه ماه مبارک!

التماس دعا دارم خیلی کلیشه است ولی التماس دعا :)

ادامه مطلب


مدتی است ننوشته ام اما در همین مدت اینقدر تایپ کرده ام که دستانم کمی تندتر شده اند. پژوهشم را تحویل دادم. چقدر بی جهت حرص و جوش خوردم. آن هم در شرایطی که من از بسیاری از دوستانم کارهایم را زودتر تحویل داده ام. حالا شاید کیفیتش متوسط باشد اما امتیاز به موقع تحویل دادن را گرفتم حداقل. سفر سه روزه همسر هم قوز بالا قوزِ استرس و ناراحتی های من شد. برای هوش هیجانیِ پایینِ خودم متاسفم. من هر روز بخشی از وقتم را صرف مطالعه و نوشتن تحقیقم می کردم. طبیعتا نباید نگران می بودم ولی بودم. و اینکه همسرم و دوستان از پژوهشم تعریف کردند. گرچه من باورم نمی شود اما به نتایج خوبی رسیدم. حداقل برای زندگی خودم.

تصمیم گرفتم این وبلاگ را به جای پر کردن از هجویات روزانه ام به نوشتنِ نتایج مطالعاتم اختصاص بدم و فقط چک لیست های ماهانه ام رو اینجا به اشتراک بذارم.

شروعش هم باشه با کمی صحبت کردن در مورد این پژوهش اخیرم. چیز جالبی که امروز داشتم بهش فکر می کردم این بود که چه بسا کسی از یک عارف و سالک الی الله، یک سوالی بپرسه و ایشون با علم ویژه ای که به شرایط فرد دارند پاسخ مقتضی بهش بدهند و در نتیجه پاسخ اون سوال قابل تعمیم به دیگران نباشه. اما در مورد حضرت امام و حضرت آقا (به اختصار امامینِ انقلاب) گرچه در اوج عرفان بودند اما این طور نیست که پاسخ شون به سوالات افراد، قابل تعمیم به دیگر افراد نباشه. دلیلش اینه که اونا همواره اصلاح امت و جامعه رو مدّ نظر دارند و اصلاح و تهذیب دانه دانهِ آدم های دور و برشان، دقیقا همان طور که از شأن ائمه اطهار به دوره، از شأن اون ها هم به دوره.
پس وقتی حضرت آقا یک بانو می فرمایند که هم کسب علم کنند و هم فرزند بیاورند، یعنی همه ی بانوان می توانند این دو کار رو با هم انجام بدهند.
قدم اول هم این هست که صحبت ایشون رو درست متوجه بشیم. حضرت آقا نمیگن دانشگاه رفتن، نمیگن فلان کلاس رو رفتن، فلان کتاب رو خوندن، نمیگن فلان رشته، علمی هست و فلان رشته، علمی نیست. کلا برای علم هیچ قیدی نمی آورند و به اصطلاح طلبگی مطلقِ علم» مدّ نظرشونه. بنابراین این دایره خیلی وسیعه و همه ی خانم ها می تونند در دایره نِ اهل علم و طالب علم داخل بشن. بنابراین هم برای اصلِ علم و هم برای نحوه کسب کردن اون علم، قید نمی آورند.
سومین مساله ای که براش قید نمی آورند زمانِ این کسب علم هست. بنابراین در هر شرایطی می شه کسب علم کرد و شاید در درجه اول این مساله به خلاقیت و هوشمندی ما در تبدیل تهدیدها به فرصت ها بستگی داشته باشه. ضمن اینکه حضرت آقا دیدی به وسعت و پهنه ی یک عمر انسانی به فرصت ها و استعداد های انسان دارند. بنابراین ممکنه ما در یک برهه و برش از زمان، شرایط کسب علوم یا مقدماتی از علوم رو داشته باشیم و در برهه و مقطع زمانی دیگری به واسطه شرایط دیگری، زمینه کسب علوم و مقدماتِ دیگری اهمیت درک و استفاده کردن از همون شرایط و زمینه ها، شاید بیشتر از اون چیزی که ما تصور می کنیم، مهمه. چیزی که متاسفانه ما به دلیل زندگی نکردن در زمان حال» ازش غفلت می کنیم. میس می کنیم. :)
من برای این پژوهش، علاوه بر بررسی دیدگاه های امامینِ انقلاب، کتاب های میثاق مهر و ماه و زن آنگونه که باید باشدِ استاد طاهرزاده و نظام حقوق زن در اسلام رو تورقی کردم. بین این کتاب ها، میثاق مهر و ماه در تبیین توحیدیِ پیوند همسری و ازدواج، الحق در ترازِ خاصی قرار گرفته و شاید بهتر باشه برای بررسی بیشتر در رابطه زن و خانواده در نگرش توحیدیِ اسلامی، اون کتاب رو مطالعه بفرمایید. اما حداقل تلاش کردم که در بخش های حقوقی و اقتصادی، حرف نویی زده باشم. به قولِ نسیم جانِ جانان، دوست داشتم.» اما تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد. :)

اینم لینک دریافت فایل تحقیقم

+ دوست داشتید بخونید.


خطر کرونا ویروس برای من و مصطفی جدی نبود و نبود تا دیشب که از بیمارستان بقیه الله الاعظم برگشت. اونجا رفته بود که همراه بقیه دوستانِ جهادیش، پارکینگ بیمارستان رو تبدیل به بخش نگهداری از بیمارانِ در حال نقاهت کنند. چیزایی می گفت و تعریف می کرد که واقعا نگران کننده بود. مصطفایی که توی این مدت خودش با بی خیالی یکی دوبار رفته بود قم و یک بار هم مشهد، حالا نگران بود و همین من رو نگران کرد ولی زود آروم شدم. و ما تسقط من ورقه الا یعلمها و لا حبه فی ظلمات الارض و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین.
حالا می خوام سکوتم رو بشم و در مورد کرونا صحبت کنم. چند تا فکت و مطلب کوتاه هم قبلش میگم و بعدش با هم آیات پایانی سوره حج رو می‌خونیم. اونایی که دقت کنند، ارتباط مطالب رو با هم متوجه میشن :)

ادامه مطلب


#امام_موسی_صدر

دین شما دین به چالش کشیدن» است؛ دین مبارزه است؛ دین حرکت پیوسته و آرمان‌گرایی همیشگی است؛ دین ورود به ژرفای زندگی و میدان‌های مبارزه در طول زندگی است. پس جای شگفتی نیست که شما از این آموزه‌ها و از این گذشته، توشه‌ای فراوان و عمیق برگرفتید و به راه افتاده‌اید. 

در این دوره برای شما کافی نیست که فقط مادرانی شایسته باشید. شاید اگر در زمانی دیگر بودید، برای شما به همین بسنده می‌کردیم، ولی اکنون امت شما با مرگ و زندگی دست و پنچه نرم می‌کند. امت شما با طمع‌ورزی‌هایی رو‌به‌روست که نظیر آن را در تاریخ سراغ نداریم. در چنین شرایطی باید بیش از زن عادی در شرایط عادی، کارآمدی داشته باشید. باید تلاش خود را چندین برابر کنید تا این تهدید را از امت خود بزداید و امت خود را از نابودی نجات دهید.»

گام به گام با امام موسی صدر؛ ج ۱۱؛ زن و چالش‌های جامعه


کمتر از ۶ ساعت دیگه سال تحویل میشه. خدا کنه قلب‌هامون هم تحویل بشه.
قبلا خونده بودم که فرج و ظهور امام زمان در نوروز اتفاق می‌افته. البته من در کتابی خونده بودم ولی بازم شما با یک جستجو در نت می‌تونید روایات رو بخونید.
و اینم خوندم و همه میدونیم که عیسی مسیح به صلیب کشیده نشد. بلکه به آسمان عروج کرد و همراه امام زمان به زمین برخواهد گشت.
و معجزه‌ی عیسی دمِ مسیحایی‌اش بود.
اذ قال الله یا عیسی ابن مریم اذکر نعمتی علیک و علی والدتک اذ ایّدتک بروح القدس تکلم الناس فی المهد و کهلا و اذ علّمتک الکتاب و الحکمه و التوراه و الانجیل و اذ تخلق من الطین کهیئه الطیر باذنی فتنفخ فیها فت طیرا باذنی و تبری الاکمه و الابرص باذنی و اذ تخرج الموتی باذنی و اذ کففت بنی اسرائیل عنک اذ جئتهم بالبینات فقال الذین ‌کفروا منهم ان هذا الا سحر مبین. سوره مائده آیه ۱۱۰
حالا ما بیشتر از هر زمانی محتاجیم.
و امیدواریم.
امشب نا خودآگاه یاد این دو مطلب افتادم و توی دلم گفتم: خدایا! چی میشد امام زمان ظهور می‌کرد. چی میشد خدا بهمون رحم می‌کرد. به همه‌ی نوعِ بشر. در آسیا، اروپا، آمریکا و همه‌جا. چی میشد مسیح برمی‌گشت و دوباره معجزه می‌کرد.
+ شاید علی الظاهر هیچ اتفاقی نیافته ولی وقتی قلب‌ها متوجه منجی بشه، ظهور نزدیک و نزدیک تر میشه.
+ اینم بمونه اینجا یادگاری: تا قبل هجده سالگی و زمانی که هنوز پاک و معصوم بودم، چند سال پیاپی در حد فاصل اول تا سیزده فروردین خواب روز ظهور رو میدیدم. 
حتی خوابش هم شیرینه.
+ پ.ن:

heaven help us


اینم برگه‌ی چک لیست دو هفته آخر اسفند. کلیک (

+)

پایین هر روز توضیحات در خصوص هر روز رو نوشتم. مثل اینکه مهمون بودیم یا نه. 

رنگ صورتی در بخش (ناهار و شام) یعنی غذا رو خودم درست کردم.

رنگ صورتی در میان‌وعده‌ها به معنای خوردن میان وعده است.

برای بعضی از کارها مثل مطالعه‌ها خودم یک سقفی رو برای هر روز تعیین کردم که اگر به حد نصاب می‌رسید، صورتی رنگ میشد. که این حد نصاب رو ننوشتم. فقط در مورد قرآن رو نوشتم که حداقل ۷ صفحه بود.

در مورد نماز‌ها، ملاک همیشه تعقیبات بود. یعنی چه نماز رو بخونم چه نخونم اگر تعقیبات رو انجام ندم خبری از صورتی شدن نیست.

با مداد یعنی اون کار قابلیت انجام داده شدن رو نداره. تیک با مداد یعنی انجام شد ولی نه توسط من. البته همه‌ی این تیک‌ها رو نزدم.

برنامه رو کاملِ کامل انجام ندادم ولی برای قدم اول خوب بود. 

روزهای ۲۴ تا ۲۷ اسفند هم خیلی از لحاظ روحی به هم ریخته بودم و خونه مامانم بودم. برای همین به اکثر برنامه‌هام نرسیدم.

همینا.


نمی‌دونم چند نفر از شما با دیدنِ برگه برنامه‌ریزیِ دوهفته‌ی آخر اسفندِ من به فکرِ برنامه‌ریزی افتادید. نمی‌دونم چند نفر از شما کتاب اثرمرکب دارن هاردی رو خوندید. اصلا نمی‌دونم چند نفر از شما اهدافِ ماهانه و سالانه و بلندمدتِ خودشون رو مکتوب کردند.
راستش هیچ چیزی من رو به برنامه‌ریزی منسجم ترغیب نکرد الّا بررسیِ سیبل‌های کلاس تیراندازی در سه ماه آذر و دی و بهمن.
عجیبه که این اتفاق برای من با خوندنِ کتاب اثر مرکب که از فروردین ۹۸ خریدم و خوندم نیافتاد. با گوش دادن به فایل‌های نظمِ خانم پ نیافتاد. اونا مقدمه‌چینی کردند ولی اون اتفاق و تلنگر و تحول رو سیبل‌ها رقم زدند. الان هم می‌دونم این اتفاق هم برای شما تا زمانش نرسه نمی‌افته ولی طالبش باشید. چون شاید بعدا مثل الانِ من حسرت بخورید که چرا زودتر شروع نکردم.
داستان اینه که من سیبل‌ها رو بعد از تموم شدن هر جلسه دور نمی‌انداختم. میآوردم خانه و به ترتیب تاریخ و شماره میزدم. یعنی مثلا این سیبل شماره یکِ ۹۸/۱۰/۵ و این سیبل شماره دو ۹۸/۱۰/۵ و الخ و اونا رو جمع می‌کردم. وقتی دوستان و فامیل می‌آمدند خونه ما بهشون نشون می‌دادم و هر بار خودم از دیدنِ تغییراتِ ریزی که منجر به ایجاد یک تغییر شگفت انگیز میشد متحیر می‌شدم. هر بار از خودم می‌پرسیدم راز این پیشرفت چیه؟
جوابش رو وقتی می‌گرفتم که مثلا یک جلسه غیبت می‌کردم. افت مشخص بود. رویِ سیبل.
بعدا متوجه تغییراتِ ریز دیگری که منجر به یک نتیجه محسوس دیگر میشد شدم: سحرخیزی.
اگر روزی که کلاس داشتم نماز صبحم رو حداقل نیم ساعت مانده به طلوع آفتاب می‌خواندم و مقداری از بین الطلوعین رو درک می‌کردم، ظرفیت تنفسی خوبی داشتم و حین تیراندازی نفس کم نمی‌آوردم و الّا چرا! مخصوصا اگر نمازم قضا میشد که خوشبختانه به یمنِ مساله مبارکِ شیردهی به کودک، این اتفاق ندرتا رخ میده برای من. ولی یک بار که به خاطرِ گرمای زیاد بخاری هوشیاریم کم بود، این اتفاق افتاد و واقعا روز بدی رو در باشگاه تجربه کردم.
شاید یه ذره دیگه در مورد این مساله نوشتم. 


ویروس کرونا برعکس ظاهر بد ریخت و بی‌نظمی‌هایی که در زندگی روتین‌مون ایجاد کرده، محاسنی داشته که من امروز به معنای واقعی لمسش کردم. میگن تو این مدت قرنطینه فرصت خوبی هست که با خودمون خلوت کنیم. مخصوصا که سایه‌ی این ویروس افتاده رو ماه‌های مبارک رجب و شعبان و رمضان. ماه‌هایی که انس و ارتباط ما با خداوند متعال، از طریق قرآن و مناجات و سحر و صیام بیشتر میشه.
راستش این روزها برای من روزهای بسیار سختی بود ولی می‌دونم که سربلند از امتحاناتش بیرون اومدم و قدم‌های مهمی برای حرکت رو به جلو برداشتم. اول اینکه شروع کردم به برنامه‌ریزی. دوم با همسرم صحبت کردم و یک گره‌‌ی جدیدی که در زندگیمون خورده بود رو با هم باز کردیم. سوم اینکه اهدافِ درشتم رو ریز ریز کردم در کارهای روزانه. همین مطالعه‌ی شماره یک و دو و ورزش و قرآنِ روزانه قراره من رو به اهدافِ بزرگی برسونند که می‌خوام برای تارگتِ اولشون حداقل ۱۳۰ تا برگه‌ی برنامه‌ریزیِ دوهفتگی پر کنم.
چهارم ولی از همه‌ی اینا مهم تره. چهارم اینکه نگاهم تغییر کرده. نگرشم به خیلی چیزا عوض شده و احساس می‌کنم به ثباتِ رای خیلی نزدیک تر شدم. درست زمانی که ناامید از اهداف و آرمان‌هام شده بودم، در پیچ اینستاگرام مادران شریف یک ویدئو از پیج یوتیوب مادری با ده فرزند دیدم که امید رو بهم برگردوند. بعد از حدود دو سه هفته تصمیم گرفتم دوباره برم ویدئو رو ببینم و پیج اون خانم رو پیدا کنم. پیداش کردم و زیر و بمِ پیج رو در آوردم و ویدئوهای یوتیوبش رو هم دیدم‌. احساس کردم امکان نداره که این آدم بی‌هدف باشه. مخصوصا که زمان خواب و بیداری و ورزش بسیار منظمی داشت. ساعت ۲:۵۵ دقیقه به وقت فنلاند، یعنی کمی قبل از اذان صبح بیدار میشد و همه‌ی امور رسیدگی به بچه‌ها به علاوه آموزش‌شون رو با انرژی و نظم فوق‌العاده‌ای دنبال می‌کرد. یهو چشمم افتاد به جمله‌ی بالای‌ پیج اینستاگرامش و شوکه شدم. "Jesus loving mum of 10" و "Jesus is love, not religion"
شوکه شدم از ایمانش. اونا روزی ۱۰ دقیقه انجیل می‌خونند ولی ایمان این مادر خیلی قوی هست. نهیب خوردم.
و شروع کردم به گرفتن تصمیم‌های جدید‌.


۵ سال پیش اولین پست اینستاگرامم را اینطور نوشتم:
السلام علیک یا مولانا یا صاحب امان
باز هم نیمه شعبان و چراغانی خیابان‌ها
تولد است. تولد کسی که ۱۱۸۱ سال است بدون خودش تولدش را جشن می‌گیریم.
پدر.
تنها و غریب و یگانه و طرد شده در کجا به سوگ گناهان ما نشسته‌ای؟
بیا.
بیا و تک تک شمع‌های شیرینیِ ظهورت را فوت کن.


امسال خبری از آن جشن‌ها نیست.

تنهاییم گوشه خانه. کمی از تنهایی پدر را بیشتر حس کردیم. 
امسال طور دیگری خواندیم:
الهی عظم البلاء/ خدایا گرفتاری بزرگ شد
و برح الخفاء/ پوشیده برملا گشت
و انکشف الغطاء/ پرده کنار رفت
و انقطع الرجاء/ امید بریده گشت
و ضاقت الارض/ زمین تنگ شد
و منعت السماء/ خیرات آسمان دریغ شد
و انت المستعان/ پشتیبان تویی
و الیک المشتکی/ شکایت تنها به سوی توست
و الیک المعول فی الشده و رخاء/ در سختی و آسانی تنها بر تو اعتماد است
یا مولانا یا صاحب امان


ولی هنوز به الغوث نرسیدیم. ما هنوز مضطر نشدیم. 

پ.ن: ویرایش و تصحیح شد.


احتمالا چیزهایی که اخیرا باهاشون سر و کله زدم من رو به این نگرش رسوند. در یک ماه و نیم گذشته دو کتاب عهد مشترک و جهاد کبیر رو به ترتیب خوندم. کمی در اینستاگرام چرخ زدم و زندگی یک مادرِ با ده فرزند رو دیدم. به جز انیمیشن‌های ساعت ۱۴ شبکه نهال، تنها فیلمی که دیدم و ذهنم رو درگیر کرد، میان ستاره‌ای بود. تو این مدت بیشتر قرآن خوندم. مخصوصا جزء ۲۹ و ۲۸ رو و همینطور کامنت آقای نا در پست قبلی ذهنم رو درگیر کرد به فرصت‌هایی که در زندگی مثل ابرها میگذرند. گاهی می‌بارند، گاهی محو و ناپدید می‌شوند، گاهی هم باد آرام آرام اون‌ها رو حرکت میده و ما رو به اشتباه می‌اندازه که این ابر تا عصر در آسمان هست. کلّا.
به زندگی خودم نگاه می‌کنم. به لحظه‌ای که دیگه بر نمی‌گرده. سوال اینجاست که این لحظه‌ی دنیایی چقدر ظرفیت داره. چه نسبتی با دنیای دیگه داره؟ چقدر گنجایش داره؟
اگر از این دنیا به آخرتی ابدی منتقل میشیم پس این لحظه بی‌نهایت ارزشمند هست چون پهنای باندی به اندازه‌ی بی‌نهایت داره.
دنیا مزرعه‌ی آخرته. مزرعه‌ای که عمرش به اندازه‌ی طول عمرمون در این‌ دنیاست. از لحظه‌ی تولد تا مرگ. از لحظه‌ی انتقال از رحم مادر به رحمِ دنیا و انتقال از رحمِ دنیا به رحمِ آخرت.
عمر این مزرعه مثل عمر ماست. مثل یک سالِ کشت و زرع، فصل‌های خودش رو داره: کودکی و نوجوانی. جوانی. میانسالی و پیری و روزهای آخر زمستان.
کودکی مثل بهارِ زندگی هست و آدم همش دلش می‌خواد برگرده به روزهای قشنگش. اما زود تمام میشه و کم کم گرمای جوانی و تب و تابش شروع میشه. جوانی پر از بادهای سرد و آفت خیزه و جلوه‌های هزار رنگِ برگ‌هاش فریبنده و دلرباست اما همون ماه‌ اول پاییز می‌ریزند و امان از وقتی که روی اون برگ‌ها سرمایه‌گذاری کرده باشی. زمستون هم می‌تونه با گرمای کرسی و خوردن میوه‌های خشک و آجیل و ترشی‌های پاییزه بگذره، هم میتونه آدم رو زیر کورانِ برفِ سفید توی کوهستانِ بی‌انتها گم کنه.
خیلی از چیزایی که در آینده برامون رقم می‌خوره به نهالی بستگی داره که برامون توی بهار می‌کارند.
همه‌ی نهال ها توی بهار تقریبا شبیه همدیگه اند. اما نهالِ ما می‌تونه، نهالِ یک درخت میوه باشه، مثل سیب، گلابی، گردو. می‌تونه نهال یک درخت بی‌ثمر، یه بید مجنون، یه کاج بدبو.
نهالی که پدر و مادرمون می‌کارند، با آبِ حلال آبیاریش می‌کنند، با دقت هرس می‌کنند و از آفات روزگار دور نگه میدارند.
وقتی نوجوانی شروع میشه. وقت کم کم جوانی میاد، تفاوت‌ها زیاد میشن.
اما شاید خبر خوب این باشه که همیشه باغبانِ مهربانی هست که حاضره درختِ داغونِ ما رو با یک درخت ثمرده و خوشگل و سایه‌بلند تعویض کنه. کافیه بگیم: یا ایها العزیز، مسّنا و اهلنا الضرّ و جئنا ببضاعه مزجاه.


نمی‌دونم در پست قبل چقدر در تصویر سازی موفق بودم. هنوز به جانِ مطلبی که می‌خواستم نرسیده بودم که رشته‌ی کلام طولانی شد و رسید به جای دیگری‌.
چیزی که این بار می خوام بگم از قدم‌های کوچکی هست که هر روز و دقیقه و لحظه‌های ما رو تشکیل می‌دهند.
باور.
باور به اینکه هر کاری که می‌کنیم به اندازه‌ی ابدیت برای ما اثر داره، باوری هست که به دست آوردنش کمی سخته ولی حتی فکر کردن بهش ما رو به این باور نزدیک می‌کنه. این مقدمه یک.
مقدمه دوم اینه که ما انسان‌ها در حالِ طی مسیر هستیم. این انسان در دو ساحت فرد و جامعه هست و از اون‌جایی که نهایتا مسیرِ آسفالته، مسیری هست که جمع و جامعه ازش گذر می‌کنه، بنابراین مسیری که جامعه میره، خیلی مهم‌تره. برای همین می‌گیم: اهدنا الصراط المستقیم. و نه: اهدنی.
طیِ مسیر. مقدمه‌ی دومه.
حواسمون باشه که داریم یک راه رو طی می‌کنیم. راهی که قراره خدا بهمون بر اساس اون راه، جزا و پاداش بده یا کیفر و عقاب کنه.
راهی که ما انتخاب می‌کنیم باعث میشه ادامه‌ی زندگی‌مون مشخص بشه. برای همین انتخاب راه، گاهی از طیِ خودِ راه مهم تر میشه. برای همین اگر یک کافر در لحظه‌ی جان دادن، مسلمان بشه و بگه: اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله، بهشتی میشه. چون راهش رو تغییر داده. چون اگر زنده می‌موند و ادامه میداد، واقعا مثل یک مسلمون زندگی می‌کرد.
روایت داریم از معصوم با این مضمون که فردی خدمتشان عرض کرد من در جوانی قدرت انجام فلان عبادت رو داشتم و الان که پیر شدم، بدنم من رو یاری نمی‌کنه. فرمودند: ثواب همون عبادت برای تو ثبت میشه.
شاید با خودمون بگیم خداوند چرا با آدم‌ها اینطور معامله می‌کنه؟ جوابش ساده است. چون پروردگار بر تمام ساحت‌های وجودی انسان احاطه داره، و می‌فرماید: قل کل یعمل علی شاکلته. یعنی همه طبق شکلی که گرفتند، گِلی که خشک کردند، درختی که بزرگ کردند، عمل می‌کنند.
چه کسی عمرِ ابدی داشته باشد. "انما نملی لهم لیزدادوا اثما"
چه هجده سالگی شهید بشود. که کوثر است و الی یوم یبعثون ثمرات و خیراتش در عالم جاری و ساری است.
السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده.

+ عنوان جمله‌ای از علامه طباطبایی


همسرداری، مادری برای بچه‌ها و یک شغل خوب و پردرآمد و تحصیل هم‌زمان.
اگر این‌ها در چهارچوب یک چهاردیواری به نام خانه ممکن است.
پس
من یک خانه‌دارِ تمام وقتم


موقت: منتظرم اینترنت منزلمون وصل بشه تا پیام‌ها رو با رایانه شخصیم جواب بدم. ببخشید من رو که با گوشی این کار رو نمی‌کنم. واقعا سرعت اینترنت کسل کننده است!


مدت زیادی بود که سریال‌های تلویزیون حالم رو خوب نمی‌کرد. از جنس من نبود. نمی‌دیدمشون. قهر کرده بودم با تلویزیون. بهش گفتم چیزی نداری که ارزشش رو داشته باشه یک ساعت وقتم رو به پات بریزم.
آخرین چیزی که به معنای واقعا دوستش داشتم، وضعیت سفید بود. دردهام رو کم کرد. روی زخمم مرهم گذاشت و اون رو بست. وقتی به خودم اومدم دیدم حتی جاش هم نمونده. من به امیرمحمد گلکار و خانواده‌اش بدهکارم. یه کاسه نذری. یه شاخه گل
تا دیشب. که قسمت سوم سریال سرباز رو دیدم و از تک تک فریم‌هاش لذت بردم. 
مصطفی گفت: بعضی از کارهای رفتارهای یلدا شبیه توئه، بعضی از رفتارهای یحیی شبیه من.
گفتم: یعنی من اینقدر منفعت طلبم؟ 

کلی خندید و لفتش داد و آخرش گفت: نه.
شوخی کرده بود ولی اعتراف می‌کنم نگران شدم.
حالم از این همه طمع ورزی و منفعت طلبی و سود محوریِ یلدا به هم می‌خوره. البته یه جاهایی هم آدم دلش برای یلدا می‌سوزه‌. آخه یلدا معمولیه. واقعا معمولی‌‌‌. مثل هزاران دختر دیگه‌ای که توی این شهر، این کشورند‌ و من بعضی‌هاشون رو میشناسم و دوستشون دارم.

ولی یحیی خیلی معمولیه اما در عین حال آرمانی. خیلی آرمانی. دل هیچ‌کس برای یحیی نمی‌سوزه. فقط آنالیزش می ‌کنه و روی کارهاش خط کش می‌ذاره. 

برای یحیی، مادر، یعنی مقدس ترین انسان زمینیِ زندگی. مادر براش خط قرمزه. اون ارزش خانواده رو خوب می‌فهمه و ازش دست نمی‌کشه. درسش رو هم خوب خونده ولی بهش وابسته نیست. نفسش رو میشناسه و روش سواره، نه اینکه نفسش روش سوار باشه.

و زیبایی خیره‌کننده‌ی این فیلم در به تصویر کشیدن همین مفاهیمِ عمیق زندگی در یک قاب ساده است. شما رو نمی‌دونم اما من عاشق همین ریتم آرام و روایت قصه‌گونه‌ی فیلم شدم که دقیقا مثل زندگیِ عادی ۹۰ درصد مردم این کشوره. توی خونه‌های قدیمی یا آپارتمانیِ قوطی کبریتی زندگی می‌کنند و هنوز به آرمان‌هاشون وفادارند.
من عاشق این سریال شدم. شما رو نمی‌دونم :)

ممکنه بعضی‌ها بگن این فیلم ارزشی هست، شعاری هست، حرفه‌ای نیست، پس ارزشی نداره.
عجیبه که این افراد هنوز هم عالَمِ افرادِ اطرافِ خودشون رو یک ذره هم درک نکردند. عجیبه. این زندگی روزمره ماهاست. به دیدنش خوش آمدید!

یادمه چند سال پیش که یک سری ازهنرمندان با مقام معظم رهبری دیدار خصوصی داشتند و اتفاقا در همون دیدار، آقای آرش مجیدی، نقش اول فیلم هم حضور داشتند. حضرت آقا اونجا گفتند برای به تصویر کشیدن مفاهیم دینی وما نیازی نیست نماز خوندن رو نشون بدید. 

دیشب که یحیی توی دانشگاه برای یلدا وُیس فرستاد و بعد پاکش کرد تا با لحنِ بهتری همون پیام رو دوباره بفرسته، اندازه صد تا نماز حرف داشت.

واقعا به تمام عوامل فیلم باید تبریک گفت. دست مریزاد.


+ تصویر پست هم کارِ خودمه که چند وقت قبل به مادر شوهرم هدیه دادم :) قسمت شد اینجا به خاطرِ توجه این سریال به مادر ازش استفاده کنم.

عوام و خواص، بیسواد و دانشمند.
از یک منظر هر دوی این تعابیر تشکیکی هستند و از منظری دیگر کاملا شانی هستند. یعنی فرد الف، به نسبت فرد ب، دانشمند است و همین فرد به نسبت فرد ج، بیسواد.
اما اگر در شانِ عالمیتِ علمِ طب، فرد الف را در نظر بگیریم، وی بیسواد است و همین فرد در شانِ عالمیت علمِ ادبیاتِ عرب، باسواد است.
به همین ترتیب، اولاً اطلاقِ عوام بودن و عامی بودن و . به یک فرد، خالی از مغالطه‌ی "توهین" نیست. ثانیاً نشانگر این است که فردی که برچسبِ عامی را بر دیگری می‌زند، خودش در سطح یا شانی از ساده‌انگاری و عامی‌بودن بوده‌است که به راحتی فرد مدّ نظرش را اینگونه می‌نوازد چرا که می‌توانست با دلیل و برهان مدعای خود را ثابت کند.
فردی که به نظر فردی دیگر عامی است، اولا ممکن است در یک حیطه‌ی خاص عامیانه فکر کند، حرف بزند یا عمل کند، ولی در حیطه‌ی تخصصی خودش یا حیطه‌ای که به آن اشراف دارد، کاملا حرفه‌ای رفتار کند. ثانیاً ممکن است در یک مساله‌ی خاص فردی از فردی دیگر حرفه‌ای تر عمل کند یا سخن بگوید ولی در مساله‌ای دیگر از همان رشته و حوزه، از دیگری تسلط کمتری داشته باشد.
شاید چراییِ اینکه ما به راحتی در ذهنمان به کسی برچسب سادگی و نفهمی و عامی بودن می‌زنیم، ترکیبی است از خلقیاتی که درونمان به عادت تبدیل شده است و منظرِ مواجههِ متفاوتِ ما با مساله.
بنابراین علاوه بر مطالب فوق الذکر، حتما احتیاط کنید و به دیگران به راحتی برچسب عوام بودن نزنید. شاید منظر مواجه آن‌ها و شما در یک مساله واحد کاملا با هم متفاوت باشد‌.
مثلا یک طبیب تشخیص می‌دهد که مراجعش توانایی روزه گرفتن را ندارد ولی خودِ فرد اظهار می‌کند که می‌تواند. ممکن است طبیب در دلش بگوید: عجب نفهمی! این در حالی است که شارع اجازه‌ی تخطی از دستور طبیب را به مکلف داده‌است. چرا که طبیب با علم حصولی نظر می‌دهد و مکلف به جسم و جانش علم حضوری دارد و علم حضوری از علم حصولی بالاتر و بر آن مقدم است.
یا ممکن است یک کارشناس اقتصادی و یک کارشناس ی با هم در خصوص روند رشد یا رکود یا سقوط بازارِ سرمایه یا بازار ارز و سکه به بحث بنشینند. یکی از منظر اقتصادی می‌گوید و دیگری ی. وما یکی از این دو کاملا صحیح نیست و یا دیگری کاملا غلط. تشکیکی است و به اقتضای شرایط، اثرگذاری هر یک از دو عامل تغییر می‌کند.
بهانه‌ی تفکر پیرامون این مساله، "عامی" خطاب شدنم توسط یکی از وبلاگ‌نویسان محترم بود در مورد مساله کرونا. (و احتمالا در آینده در مورد بورس با دیگر عزیزان)
برای پاسخ دادن، راه‌های دیگری هم وجود داشت اما من سکوت کردم و لازم ندانستم که چیزی در این باره بنویسم، الّا اینکه بعداً احساس کردم، هیچ کس نیست که از این خصیصه‌ی خودبرترانگاری کاملا مبرا باشد مگر اینکه با تمام وجود و با آگاهی کامل به جنگ با این رذیله رفته باشد. بنابراین ضمن تشکر از ایشان، در درجه‌ی اول این مطلب را برای تذکر به خودم نوشتم.
اللهم ارزقنا توفیق الطاعه و بعد المعصیه و صدق النیّه و عرفان الحرمه و اکرمنا بالهدی و الاستقامه و سدّد السنتنا بالصواب و الحکمه و املاء قلوبنا بالعلم و المعرفه.
من همین هستم. منظر مواجهه من کاملا در دایره تفکرات ایدئولوژیکم محدود می‌شود و خط کشم در مسائل اجتماعی، درون دینی و در مسائل اقتصادی، اقتصاد مقاومتی است و از اقتصاد کلاسیک و جامعه شناسی غربی چیزی نمی‌دانم. به معادلات غیبی بیشتر از دو دو تا چهارتا اعتقاد دارم و نظم دنیای مدرن را در برابر طوفان انقلاب اسلامی مثل برگ خشکی شکننده می‌بینم.
اینجا در این وبلاگ، فقط برای کسانی می‌نویسم که "یومنون بالغیب و یقیمون الصلوه و مما رزقناهم ینفقون" و کسانی که "یومنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالاخره هم یوقنون"


این روزها، فقط اسم بورس و سهام و شاخص به گوش‌مون نخورده!!! بلکه احتمالا خیلی‌هامون به طور مستقیم باهاش درگیر شدیم. کد بورسی‌مون رو گرفتیم و چند تا معامله انجام دادیم یا اینکه هنوز در مرحله تحقیق و بررسی هستیم و هر بار که می‌خواهیم اقدام کنیم برای کد بورسی، یه دیدگاه بدبینانه در مورد آینده بورس می شنویم و می‌ترسیم.
اتفاق‌های بزرگی داره می‌افته و یکی‌ش اینه که از صدقه سر بحث سهام عدالت، هممون باید دانش بورسی کسب کنیم و نسبت به اولیات بازار سرمایه اشراف پیدا کنیم. این اتفاق باعث شد خیلی هامون زبون باز کنیم و بگیم که کد بورسی داریم و الان چندین و چند ماهه داریم ترید می کنیم!!
تا دیروز برادر از برادر مخفی می‌کرد که کد بورسی داره و تو بازار سرمایه فعالیت می‌کنه. امروز همه می‌دونن که شیوع بورس از کرونا بیشتره. البته هنوز هم دست به عصا پیش می‌ریم و تو جمع دوستانِ غیربورسی یا فامیل حرفی ازش پیش نمیکشیم و ترجیح میدیم با همون معدود دوستان و اقوام بورسی ای که میشناسیم و بهشون نزدیکیم صحبت بکنیم و از استرس معاملات‌مون کم کنیم.
امروز من سکوتم رو میشکنم و می‌گم: دوستان، من هم مثل شما توی بورس فعالم و این یکی از بهترین کسب و کارهای مجازی‌ای هست که من به عنوان یک زن خانه‌دار می‌تونستم انتخاب کنم. اینم بگم که این داستان اصلا جبری یا هیجانی نبود. از نیمه دوم سال ۹۸درگیرش شدم و واقعا یکی از آرزوهای دیرینِ من با بورس تحقق پیدا کرد و الان بخشِ جنگ‌جو و رقابت‌جوی وجودم رو آرام می‌کنه. لذتِ آموختنِ دانش بورسی و این تجربه برام سخت دل‌نشینه. بنابراین در درجه اول آرزوی پولدار شدن ندارم و صبورم و فعلا هدف اولم و مهم‌ترین مساله برام، برداشتن گام های درست در مسیر کاریم هست. مدیریت کردن سرمایه و در کنارش تدبیر منزل واقعا بهم حس اعتماد به نفس و موفقیتِ کامل رو می‌ده.
راستش من اهداف گوناگونی دارم از پیگیری بازار سرمایه و تقریبا تنها هدف مالی من خرید خونه بود. اما الان وضعیت کشور داره فوق العاده عالی میشه و اگر تا قبل از این شک داشتم که ممکنه رئیس جمهور به واسطه بورس بخواد زهرش رو به مردم بریزه، امروز مطمئنم که این اتفاق نخواهد افتاد. ساختار قدرت در مدیریت بورس داره کاملا در کشور پخش و کمی یکنواخت میشه. علاوه بر دولت، نیروهای مسلح و نهاد رهبری هم به مساله ورود کردند و از بورس حمایت سفت و سخت می‌کنند و مردم سرمایه عظیمی رو با خودشون به بورس آوردند که در نتیجه زمین خوردن بورس رک تقریبا غیرممکن می‌کنه.
گفتم که تنها هدف مالیِ من خرید خونه بود اما راستش الان خیلی امیدوار ترم به آینده کشور. لازم نیست نگران مسکن باشم.
پیش بینی می‌کنم که بازار‌های موازیِ بازار سرمایه مثل طلا و مسکن و ارز، از رقابت با بورس جا بمونند (خیلی زیاد) و مردم سرمایه گذاری در بورس رو به اونها ترجیح بدن و این مساله کاملا گفتمان سازی بشه و در فرهنگ ایرانی جا باز کنه. این مساله باعث میشه قیمت مسکن و زمین پایین بیاد و مردم ایران در آینده قدرت خرید بالاتری پیدا کنند و همینطور کیفیت ساخت مسکن و همینطور خودرو و ‌‌. در کشور نسبت به قیمت، رشد خیره کننده‌ای کنه چرا که به صنایعِ مربوطه بهای کافی داده میشه و اون شرکت‌ها رشد چشمگیری رو در آینده تجربه خواهند کرد.
در واقع این پیش‌بینی اصالتا پیش بینی من نیست. امسال سال جهش تولیده و حضرت آقا اولین کسی هستند که این جهش رو پیش‌بینی کردند. این جهش رو می‌تونید با مشاهده‌ی نمودارهای شرکت‌های بنیادی بورس در متاتریدر و. مشاهده کنید و مطمئن باشید این جهش حالا حالا‌ها ادامه داره.
در واقع این روزها که مشغول مطالعه کتاب درس‌گفتارهای اقتصاد مقاومتیِ دکتر عادل پیغامی در تبیین نظریه اقتصاد مقاومتی که مبتنی بر بیانات حضرت امام ‌ای نوشته شده، با قطعیت می‌تونم بگم که در تمام این ده سالی که ایشون شعارهای اقتصادی برای نام سال انتخاب می‌کردند، بیشتر مردم، به صورت خود جوش برای تحقق شعار سال تلاش می‌کردند و دولت‌ها اقدام معتنابهی نمی‌کردند. در نتیجه امسال با اندک گوشه چشمی از جانب دولت به ظرفیت بازار سرمایه، حجم عظیمی از انرژی ذخیره شده آزاد شد و صد البته، صد البته، صد البته هنوز راه زیاد و پر افتخاری برای رسیدن به قله‌ی آقایی دنیا رو داریم. راهی که مسیر ما رو برای پرچم‌ داری حکومت حضرت بقیت الله الاعظم بسیار هموار می‌کنه چرا که خیال‌مون رو از بسیاری از دغدغه‌های داخل کشور راحت می‌کنه.


در این‌جا و در قسمت پیوند‌های من، لینک سایتی که خودم ازش پکیج آموزشی خریدم رو براتون می‌ذارم. از مزایای پکیج و عالی بودنش چیزی نمی‌گم. ترجیح میدم خودتون تست کنید. مه :)

[لینک]


پ.ن: راستی الان نرید چشم و گوش بسته تو صف خرید، خرید جدید کنید که وقتی بازار ریزش کرد بیایید من رو نفرین کنید. من فقط یک تحلیل از کل بازار در بلندمدت کردم. اصلا نمی‌گم الان بیایید تو بورس، خرید کنید یا نکنید. در این شرایط هیچ کس خرید جدید نمی‌کنه. با این وجود اگر دوست داشتید کد بورسی‌تون رو بگیرید و در خرید عرضه‌های اولیه شرکت کنید‌. فقط همین. فقط همینِ همین.

مدت زیادی بود که سریال‌های تلویزیون حالم رو خوب نمی‌کرد. از جنس من نبود. نمی‌دیدمشون. قهر کرده بودم با تلویزیون. بهش گفتم چیزی نداری که ارزشش رو داشته باشه یک ساعت وقتم رو به پات بریزم.
آخرین چیزی که به معنای واقعا دوستش داشتم، وضعیت سفید بود. دردهام رو کم کرد. روی زخمم مرهم گذاشت و اون رو بست. وقتی به خودم اومدم دیدم حتی جاش هم نمونده. من به امیرمحمد گلکار و خانواده‌اش بدهکارم. یه کاسه نذری. یه شاخه گل
تا دیشب. که قسمت سوم سریال سرباز رو دیدم و از تک تک فریم‌هاش لذت بردم. 
مصطفی گفت: بعضی از کارهای رفتارهای یلدا شبیه توئه، بعضی از رفتارهای یحیی شبیه من.
گفتم: یعنی من اینقدر منفعت طلبم؟ 

کلی خندید و لفتش داد و آخرش گفت: نه.
شوخی کرده بود ولی اعتراف می‌کنم نگران شدم.
حالم از این همه طمع ورزی و منفعت طلبی و سود محوریِ یلدا به هم می‌خوره. البته یه جاهایی هم آدم دلش برای یلدا می‌سوزه‌. آخه یلدا معمولیه. واقعا معمولی‌‌‌. مثل هزاران دختر دیگه‌ای که توی این شهر، این کشورند‌ و من بعضی‌هاشون رو میشناسم و دوستشون دارم.

ولی یحیی خیلی معمولیه اما در عین حال آرمانی. خیلی آرمانی. دل هیچ‌کس برای یحیی نمی‌سوزه. فقط آنالیزش می ‌کنه و روی کارهاش خط کش می‌ذاره. 

برای یحیی، مادر، یعنی مقدس ترین انسان زمینیِ زندگی. مادر براش خط قرمزه. اون ارزش خانواده رو خوب می‌فهمه و ازش دست نمی‌کشه. درسش رو هم خوب خونده ولی بهش وابسته نیست. نفسش رو میشناسه و روش سواره، نه اینکه نفسش روش سوار باشه.

و زیبایی خیره‌کننده‌ی این فیلم در به تصویر کشیدن همین مفاهیمِ عمیق زندگی در یک قاب ساده است. شما رو نمی‌دونم اما من عاشق همین ریتم آرام و روایت قصه‌گونه‌ی فیلم شدم که دقیقا مثل زندگیِ عادی ۹۰ درصد مردم این کشوره. توی خونه‌های قدیمی یا آپارتمانیِ قوطی کبریتی زندگی می‌کنند و هنوز به آرمان‌هاشون وفادارند.
من عاشق این سریال شدم. شما رو نمی‌دونم :)

ممکنه بعضی‌ها بگن این فیلم ارزشی هست، شعاری هست، حرفه‌ای نیست، پس ارزشی نداره.
عجیبه که این افراد هنوز هم عالَمِ افرادِ اطرافِ خودشون رو یک ذره هم درک نکردند. عجیبه. این زندگی روزمره ماهاست. به دیدنش خوش آمدید!

یادمه چند سال پیش که یک سری ازهنرمندان با مقام معظم رهبری دیدار خصوصی داشتند و اتفاقا در همون دیدار، آقای آرش مجیدی، نقش اول فیلم هم حضور داشتند. حضرت آقا اونجا گفتند برای به تصویر کشیدن مفاهیم دینی وما نیازی نیست نماز خوندن رو نشون بدید. 

دیشب که یحیی توی دانشگاه برای یلدا وُیس فرستاد و بعد پاکش کرد تا با لحنِ بهتری همون پیام رو دوباره بفرسته، اندازه صد تا نماز حرف داشت.

واقعا به تمام عوامل فیلم باید تبریک گفت. دست مریزاد.


+ تصویر پست هم کارِ خودمه که چند وقت قبل به مادر شوهرم هدیه دادم :) قسمت شد اینجا به خاطرِ توجه این سریال به مادر ازش استفاده کنم.

+ ریتم یعنی نظم به علاوه برنامه‌ریزی در حال حرکت

از اول ماه مبارک، برنامه این بود که شب ساعت ۱۱ می‌خوابیدم و همسر اون ساعت می‌رفتند جلسه‌‌های کاری‌شون و وقتی حدود ساعت سه بامداد برمی‌گشتند من رو بیدار می‌کردند. بعدش یا نماز، یا دعا یا گفتگو با همسر و سحری خوردن با ایشون. بعد بین الطلوعین رو بیدار می‌موندم و مقداری قرآن می‌خوندم و بعد دوباره دو- سه ساعت می‌خوابیدم.
دیشب خوابمون دیر شد و بعدش هم دیگه خوابم نبرد. ساعت یکِ شب بود که شروع کردم فایل‌های ۳ و ۴ و ۵ و ۶ شرحِ کتابِ "آن‌سوی مرگ" رو گوش کردم.
بعدش هم پا شدم رفتم ابوحمزه خوندم.

ترجیح میدم توضیح دیگه‌ای ندم. ولی اینو باید اینجا می‌نوشتم.

 اذان مغرب رو که می‌گه و افطار می‌کنیم، میزنیم کانال سه، درس اخلاق آقا رو می‌بینیم و می‌نیوشیم، بعد می‌زنیم کانال یک، صحبت‌های حضرت امام رو می‌بینیم و می‌نیوشیم. بعد برمی‌گردیم کانال سه و اون موقع تیتراژ سریال هم داره میره. راحت بدون تبلیغات و ارزش افزوده :)
استاد سلطانی: "ما با تاریک شدن هوا، همه‌ی چراغ‌های منزل را روشن می‌کنیم و نیمه شب یک دفعه همه را خاموش می‌کنیم و به خواب می‌رویم و حیرانیم که چرا اینقدر عصبی هستیم. این تعارض با نظم طبیعت برای ما عادی شده است. خیلی ساده می‌توانیم با دیمر (تنظیم کننده نور چراغ) نور منزل را آرام آرام کم کنیم و بعد آماده خوابیدن شویم."
از ساعت ۹ و نیم- ده لامپ‌ها رو کم کم خاموش می‌کنیم. مسواک و دستشویی و روند معمول، حدود نیم ساعت طول می‌کشه. اما متاسفانه همیشه اوضاع خوب پیش نمیره. این ریتم با وجود همه‌ی کاستی‌هاش، یک ریتم ایده‌آل با توجه به زندگی در شهر و با مقتضیات زندگی معمول ماست و من امیدوارم در روزهای آینده بیشتر به این ایده‌آل نزدیک بشیم. آمین :)


دیشب
زن دایی یهو خیلی جدی شد و گفت: گوش بده می‌خوام نصیحتت کنم.
گفتم: من عاشق نصیحتم. بگو زن دایی.
_ نه حواست به من باشه.☝️
_ کامل حواسم بهته. بگو.
_ یه ذره فاصله بگیر قشنگ گوش کن!!✋
_ باشه.
_ خیلی مهمه. قشنگ تو اون مغزت، تو اون کله‌ات فرو کن.
_ باشه.
_ صالحه هر چند تا بچه‌ می‌خوای بیاری تا ۳۴ سالگی بیار. من هر ۵ سال یک دونه بچه آوردم و الان مثل چی پشیمونم.

نگفتم بهش که خودم هر بار که تجربیات کانال دوتاکافی‌نیست رو می‌خوندم چقدر وسوسه می‌شدم بعدی رو هم بیاریم.
نگفتم که بیشتر از یک ماهه دارم فکر می‌کنم چه ایرادی داره تو سال دوم شیردهی، یه بچه دیگه بیاریم. حالا یعنی اینقدر شیر به شیر بده؟
منی که چند ماه قبل اینقدر اعصابم از دیدن مادرهایی که بچه پشت هم می‌آوردند، خرد میشد، حالا دیگه نمی‌تونم جلوی میل خودم به داشتن بچه بیشتر مقاومت کنم.
منی که چند ماه قبل توی گروه دغدغه‌های مادرانه همش می‌گفتم: چه ایرادی داره بچه رو با دستمال مرطوب تمیز کنی، لازم نیست بشوریمش چون کمر خودمون آسیب می‌بینه، همین منم که الان طرفدار پوشک‌های اقتصادی و محیط زیستی چندبار مصرف شدم؟؟؟؟

همین منی که امروز نشسته بودم پیش شوهر و داشتم دفتر برنامه‌ریزی بلند‌مدتم رو بهش نشون می‌دادم و می‌گفتم: چه ومی داره طبق این پیش بریم؟ تا ۳۷ سالگی فقط ۶ تا بچه؟
بعد شروع کردم به خیال بافی.
اینکه: اگه امسال سومی‌مون به دنیا بیاد. سومی‌مون دو قلو باشه. وای!!!
شایدم سه قلو باشه!!! واااااای! من یهو مامان چهارتا، پنج تا نی‌نی میشم.
بعدش این نی‌نی‌ها توی خونه می‌گردن. وول می‌خورن. خیلی نانازن. خیلی جیگرن. بازی می‌کنن.
گفتم: بیا بهش فکر کنیم. شاید شد. برو یه گونی سنجد بخر من بخورم، چند قلو به دنیا بیاریم.

راستش دیگه به کلاس تیراندازیم فکر نمی‌کنم. به فایل‌های بورس که باید گوش بدم هم فکر نمی‌کنم. چون لب‌تاپ رو دادم تعمیر، انگار استرسش رو هم ندارم دیگه.

به این فکر می‌کنم که وقتی همه‌چیز طبق برنامه‌ریزی پیش میره و برگه‌های ثبت ریتم دوهفتگیم رضایت بخشه، واسه چی بترسم؟ مگه اون روزی که تو سال ۹۵ اون برگه برنامه‌ریزی بلند‌مدت رو نوشتم فکرشم می‌کردم که با وجود دوتا بچه از اون روزم چقدر اکتیوتر و پویاتر و منظم‌تر و بهترم؟

بازم رسیدم به همون فلسفه‌ای که تو زندگیم بهش رسیدم.
من وظیفه‌م اینه که ظرفم رو به اندازه بی‌نهایت بزرگ کنم. که اگر خدا به اندازه بی‌نهایت بهم عمر داد، بی‌نهایت رشد کنم. هر لحظه، هر چقدر که می‌تونم به روحم وسعت بدم. برای همین هر لحظه پتانسیل اینو داره که بی‌نهایت بهشت (یا جهنم) تو دلِ خودش پنهان کنه.

خدایا! آرزوهای من خیلی بزرگه. خیلی بی‌نهایته.
خدایا! یه تصویری توی ذهنم ساختم از اون زمانی که پیش مادر می‌نشینم، تمام انس و توجه من به سمت توست.
خدایا! تویی که همه‌ی افکار و تصاویر توی ذهن ما رو در این دنیا به واقعیت تبدیل می‌کنی، آیا میشه که رویاها و آرزوهای من رو هم تبدیل به حقیقت کنی؟
خدایا! من پاسخِ چیکار کنم‌هام رو می‌خوام.

من باور دارم.
خدا میل ما به رشد رو بی‌جواب نمی‌ذاره.


هشدار! این پست بیشتر به درد "دخترخانم‌ها و کلا خانم‌ها! چه مجرد چه متاهل" می‌خوره. لطفا آقایون محترم اگر این پست رو می‌خونند، خیلی تو نخِ قضیه نرن. سپاسِ فراوان.
این خانم عزیز رو می‌بینید؟ ایشون کلوئی هستند. ۲۷ سالشونه و همین ابتدا ازشون عذرخواهی می‌کنم که مجبور شدم به احترام دوستانم، لباسشون رو اصلاح کنم.

من چندساله کلوئی رو فالو می‌کنم. از این مدل مادرها هم توی اینستا کم نیست ولی ایشون خیلی ویژه است. به دلایلی که حالا میگم.
هر وقت هم من درمورد کلوئی با دوستام حرف می‌زنم، اونا میگن: "ما نمی‌دونیم اینا از چی ساخته شدند، فولادزره‌اند، چی‌ان که اینقدر توان دارند! ما که تو همین دوتاش هم موندیم."
دوست داشتم به بهانه کلوئی در مورد یه سری چیزا با هم گپ بزنیم. توی این پستِ اول یه ذره با کلوئی آشنا میشیم.

ادامه مطلب


علی حبُّه جُنَّه، قسیم النّار و الجنّه، وصیّ المصطفی حقاً، امام الانس و الجِنّه.

به به! چه روزی! چه امامی! چه عطر مطبوعی در عالم پیچیده! مفتخریم که به ولایت آقا امیرالمومنین نائل شدیم، حتی اگر به کمترین درجاتی.

در اواخر حدیث شریف کساء، امیرالمومنین علیه السلام به پیامبر ختمی صلوات الله علیه و آله و سلم می‌فرمایند: ای رسول خدا، مرا خبر بده که چه فضیلتی نزد خداوند برای نشستن ما در زیر عبا هست؟ ایشان فرمودند: والذی بعثنی بالحق نبیّا و اصطفانی بالرساله نجیّا، ما ذکر خبرنا هذا فی محفل من محافل اهل الارض و فیه جمع من شیعتنا و محبّینا الا و نزلت علیهم الرحمه و حفّت بهم الملائکه و استغفرت لهم الی ان یتفرقوا. فقال علیٌّ: اذاً والله ف و فاز شیعتنا و ربِّ الکعبه.

چه سوگندی! چه رحمتی برای جمع شیعیان شماست ای پدرانِ امت! قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: انا و علیّ ابوا هذه الامّه. من و علی پدران این امت هستیم. چه برکاتی برای ما شیعیان قرار دادید. چه رستگاری برای ما که حلقه وصلمان به رستگاری شما بسته است. به به!

فقال النبیّ ثانیا: یا علی، والذی بعثنی بالحق نبیّا و اصطفانی بالرساله نجیّا ما ذکر خبرنا هذا فی محفل من محافل اهل الارض و فیه جمع من شیعتنا و محبیّنا و فیهم مهموم الّا و فرّج الله همّه و لا مغموم الّا و کشف الله غمّه و لا طالب حاجت الا و قضی الله حاجته. فقال علیّ: اذاً والله ف و سعدنا و کذلک شیعتنا فازوا و سعدوا فی الدنیا و الاخره و ربّ الکعبه.

رستگاری و سعادت شیعه در دنیا و آخرت است. الحمدلله. غم و غصه‌هامون رو این ولایت می‌شوره و می‌بره. الحمدلله. گرفتاری‌هامون رو برطرف می‌کنه و حاجت‌هامون رو روا می‌کنه. الحمدلله. بله! سعادت و رستگاری شیعه و محبّ خاندان رسالت، در دنیا و آخرته. الحمدلله.

امروز همون روزی هست که بعد از سه روز، دیوار کعبه برای بار دوم شکافته شد، تا فاطمه بنت اسد و مولود مبارکش از آن خارج بشن. آن زمان هنوز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به پیامبری مبعوث نشده بود اما این نشانه‌ای بزرگ بود برای صاحبان خرد تا روزی که پیامبر دست او را بالا برد و فرمود: من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه، منکر ولایت او نشوند.

مفتخریم به ولایت امیرالمومنین علیه السلام نائل شدیم، حتی به کمترین درجاتی.

روزتان مبارک، پدران آسمانی. آسمانیان غرق سرور و شادی‌اند. از آسمان رحمت و شادی بر اهل زمین می‌ریزه. الحمدلله.



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها