پست قبلی رو یک ماه پیش نوشتم. و به همین راحتی یک ماه گذشت! بدون اینکه بتونم چیز مناسبی بنویسم :(
بهم حق بدید. درسام سنگینه و زیاااااد. هرچند اکثر دروسم رو واقعا دوست دارم. اما امتحانات نزدیکه.
کسایی که این وب رو از بهار امسال دنبال کردند میدونند که من چقدر در فصل امتحانات، گیج و درگیرم. نمیتونم بنویسم.
نمیتونم بنویسم.
حتی از این سفر مشهدی که رفتیم و شب یلدایی که اونجا بودیم. بهترین سفرم در طول زندگی مشترک!
حتی از مصاحبه علمیای که اخیرا دادم و ذهنم هنوز هم درگیرش هست.
حتی از ایدهای که به سرم زده تا بعد از تموم شدن لیسانس، کلیدش رو بزنم!
حتی از اینکه چققققدر سالاد شیرازی با خورشت قیمه رو دوست دارم و یقین دارم هیچکس به خوبی من این دوتا رو درست نمیکنه!!! :)))
من میگم: استرس شب امتحان چیز دلچسبیه. میدونی که به زودی تموم میشه و هرچقدر قبلش تلاش کنی، ثمرهش رو میبینی.
استرس شب امتحان خوبه. چون میدونی تموم میشه.
ولی امان از اون استرسهایی که نمیدونی کی تموم میشه. دندونها رو خراب میکنه و معدهها رو درد میاره و سردردها رو زیاد میکنه.
الهی همیشه به استرسهای خوب :)))
این مقاله.
این خیلی جالبه. فکرش رو بکنید! کلِ دین!!!
اینکه من با یک نوزاد که هنوز چهل روزش تموم نشده بود درس هام رو دوره کردم و سر جلسه امتحانات آخرین ترمِ دوره لیسانسم رفتم؛ به نظر خودم سخت بود ولی تنها و مهم ترین سختی کار من نبود. صبر کنید! تا آخر بخونید.
اول این رو بگم که من ندرتا از بین دوستانم کسی رو دیدم که در دوره لیسانس، بعد از بچه دار شدن، بتونه درسش رو تموم کنه. خیلی ها رها کردند. البته جامعه اهراء رفتنِ من هم روی تموم شدن تحصیلاتم خیلی تاثیر داشت. چون در مرکز مدیریت قوانین برای یک خانم بچه دار خیلی دست و پاگیر هست ولی در جامعه، اینطور نیست. بگذریم. با این وجود همه ی دوستانم بهم آفرین و احسنت گفتند چون میدونستند که من چقدر رنج و سختی به جونم خریدم و از آسایشم گذشتم. گاهی بهم میگفتند که ما در دوران بارداری به سختی یک خط کتاب می خونیم و تو چطور می تونی درس بخونی؟ و من هم خیلی به خودم افتخار کردم و احساس غرور کردم که تونستم با دو تا بچه، درسم رو تموم کنم. به خودم بیشتر افتخار می کنم وقتی که میبینم هنوز انگیزه ادامه تحصیل دارم. و به خودم افتخار می کنم که حاضر نیستم هیچ کدوم از اولویت هام رو به خاطر یک اولویت دیگه نادیده بگیرم و از رویاهام دست بکشم. من فقط تغییر تاکتیک میدم. همین :)
انگار که این وعده خداوند باشه – که هست – که من به طالب علم کمک می کنم. چه مادی، چه معنوی.
امتحان اولم 6 واحد بود. خودم تنهایی با زینب رفتم سر جلسه. فکر می کردم میخوابه ولی بیدار شد و کل مدت زمان امتحان بیدار بود. تقریبا نیم ساعت اول، با یک دست بغلش کرده بودم و با یک دست می نوشتم. خوشبختانه یک نفر پیدا شد که اونو بگیره تا من امتحانم رو راحت تر بدم ولی واقعا تمرکز کردن تو اون شرایط سخت بود و من فکر می کنم هر مادری خودش رو جای من بگذاره این مطلب رو تصدیق می کنه. ولی خبر خوش این بود که من تمام سوالات رو تونستم پاسخ بدم و این مثل یک معجزه بود.
بعد از اولین – و در واقع مهم ترین امتحان- یک روز فرجه داشتم. تصمیم گرفتم کسی رو برای گرفتن زینب در بیرون از جلسه امتحان پیدا کنم. عصر اون روز با دوستانم رفتم سینما تا به مغز آشفته ام استراحت بدم. اما این کار هیچ کمکی به من نکرد چون فیلمی مثل شبی که ماه کامل شد، شدیدا انسان رو به خودش مشغول می کنه.
بعد از سینما خواستم به دوستانم بگم که اگر می تونند بیان کمکم اما اکثر دوستانم بچه دار هستند و این یعنی نمی تونستم روی کمکشون حساب کنم. کلی فکر کردم که باید به چه کسانی زنگ بزنم. دست آخر برای امتحان روز بعدم هیچ کسی پیدا نشد و من مجبور شدم تنها دوست جان بر کفم و عزیزتر از خواهر نداشته ام، یعنی نسیمه سادات رو ساعت 8 صبح بیدار کنم و با خودم ببرم سر جلسه. لابد الان تعجب می کنید و با خودتون میگید خب از اول به نسیم میگفتی. آخه چطور باید بهش میگفتم؟ روم نمی شد. باردار بود و باید استراحت می کرد و در تمام طول روزهایی که من باید درس می خوندم، فکر می کنید فاطمه زهرا کجا بود؟ خونه نسیمه سادات بود و با دخترش زهرا بازی میکرد و در واقع بار زیادی از زحمت فاطمه زهرا روی دوش اون بود. ولی نسیم با معرفت تر از این حرفا بوده و هست. بی هیچ حرفی قبول کرد. از اون امتحان اول به بعد، تا آخرین امتحاناتم، طوری تنظیم می کردم که بچه، موقع امتحان دادنِ من خواب باشه.
جونم براتون بگه که به جز امتحان اول و آخرم که هر کدوم یک روز فرجه داشتند، چهار امتحانِ دیگه بین این دو امتحان بودند که روز چهارشنبه نسیم باهام اومد، روز پنج شنبه هم مادر عروسمون. اما جمعه دو تا امتحان داشتم و شرایط و فاصله زمانی بین دو امتحان ایجاب می کرد که کسی همراهم باشه که بتونه رانندگی کنه و بره برام ناهار بگیره و از موندن توی فضای اونجا خسته نشه. اما هیچ کس جور نشد. روز جمعه بود و مادر عروسمون مهمون داشت. نسیم هم خسته میشد. و تازه هیچ کدوم از این دو نفر رانندگی بلد نبودند. یک لحظه همینطور که داشتم به درد خودم فکر می کردم و مغزم هم توی آفتاب تیرماه قم سوخته بود، حس جنون بهم دست داشت و یک سری افکار بی نهایت منفی برام مثل یک صحنه دلخراش مجسم شد که ترجیح میدم توضیح ندم. خوشبختانه همون لحظه به ذهنم خطور کرد که یک نفر رو در ازای پول استخدام کنم. زنگ زدم به دوستم حوراء که می دونستم همچین کسی رو سراغ داره. حوراء وقتی فهمید مستخدم خونه اش رو برای چی لازم دارم، خیلی یهویی بهم پیشنهاد داد که بیام خونشون که نزدیک محل جلسه بود و بچه رو هم بذارم خونشون. من هم بی معطلی قبول کردم و بعد از خداحافظی از شدت خوشحالی گریه ام گرفت. یه جور گریه خاص که تا به اون موقع تجربه نکرده بودم.
اونجا بود که فهمیدم این فقط و فقط کار خدا بود. خودش کار من رو درست کرد. شبش با حوراء و نسیم اینا رفتیم میدون بستنی و بعدش هم ما خانوما با بچه ها رفتیم خونه حوراء اینا. مردا هم خونه نسیم اینا. ما زن ها تا دیر وقت گپ زدیم و حال کردیم. بعد تخت خوابیدیم. من صبح رفتم امتحان دادم و وقتی برگشتم، آبگوشت خوشمزه حوراء آماده شده بود. زدیم به بدن و خلاصه با وجود این دو نازنین من به سختی می تونستم درس بخونم. بعد از امتحان دوم هم برگشتم و خوابم برد. بچه ها تو این مدت کیک درست کرده بودند. بعدش هم شال و کلاه کردیم و رفتیم خیابون صفائیه تا قبل از برگشتن آقایون یه ذره خرید کنیم. چشم باز کردیم و دیدیم طبقه آخر پاساژ صفاییه هستیم که کتابفروشی هست و من 95 تومن کتاب خرید و نسیم هم بیش از 100 تومن. و فقط خدا میدونه که برای من کتاب خریدن از لباس خریدن هم میتونه پر هیجان تر و خوشحال کننده تر باشه. خلاصه که خیلی خیلی خوش گذشت. خصوصا که حس توانمندی هم به آدم دست میده. بعد هم برگشتیم خونه و زیر قابلمه شام رو خاموش کردیم و زدیم به بدن. دیگه سنگ تموم دیگه!
برای آخرین امتحان هم نسیم اومد و من بعد از امتحان ازش کتاب هام رو - که پیشش امانت گذاشته بودم که نکنه وسوسه بشم و به جای درس خوندن اونا رو بخونم- گرفتم و خودتون باید بدونید که نرسیده به خونه، چه بلایی سرشون آوردم.
یه جورایی مغزم توی اون روزای گرم و سوزان خشکید. روزهای بعد، احساس می کردم پیام های مغزم به زبان و از زبان به مغز درست منتقل نمی شن و بسیار پیش می آمد که غلط غلوط حرف می زدم. نمی دونم از اثرات امتحان بود یا فارغ التحصیلی از مقطع لیسانس. اما یادتونه گفتم سختی کار من فقط این ها نبود.
بهتون میگم. اون روزها، همون روزهایی که من درس می خوندم و شوهرم فاطمه زهرا رو نگه میداشت و در واقع داشت از فارغ البالی دیوانه میشد، - بله! درست در همون ایام- آقا تصمیم گرفت که خونمون رو ببریم تهران. و این مساله باعث ساعت ها گفتگوی ملال آور و پرزحمت برای ما بود. بسیاری از شب ها از نیمه شب تا اذان صبح، در تاریکی – که مثلا قصد داشتیم بخوابیم- با هم حرف می زدیم و من میگفتم که نریم طبقه بالای خونه مامانت اینا زندگی کنیم. و او هم می گفت که بریم طبقه بالای خونه مامانم اینا زندگی کنیم!
چقدر حرف و حرف و استدلال و برهان و کوفت و زهرمار و این وسط من باید موقع درس خوندن، تمرکزم رو حفظ می کردم و به فاجعه ی در شرف وقوع زندگیمون – یعنی ساکن شدن در طبقه بالای خونه پدر شوهرم- فکر نمی کردم تا بفهمم چی می خونم و وقتم رو هم هدر ندم. دریغ!
واقعا شما نمی دونید و نمی تونید تصور کنید – هیچ کدومتون- که چقدر برای من سخت و ناگوار و غیرقابل باور و تحمل ناپذیر بود اگر به اون مکان نقل مکان می کردیم. می دونم که ممکنه فکر کنید من رو می شناسید اما من رو نمی شناسید. در واقع این که من با هویتی که داشتم با شوهرم ازدواج کردم، یک اتفاق محض بود. یک چیز نادر. حتی قد شوهرم هم شباهتی با قد فامیل هاش نداره. یه جورایی انگار خداوند هیپوفیز شوهرم رو بیش فعال کرده بود تا مادرشوهرم بتونه در جواب اولین سوالی که مادرم ازش پرسید، یعنی: قد پسرتون چنده؟ جواب بده که خیلی قدش بلنده. وگرنه همون موقع جواب نه رو میشنید. و در واقع بقیه اتفاقات خواستگاری هم به طرز مشکوکی – توسط خداوند- رقم خورد، تا من بله رو بگم. پس تصدیق کنید که برای من امکان نداشت که هیچ اقتضائی به جز اقتضائات شخصِ شخصِ شوهرم رو بپذیرم.
خلاصه اینکه بحث های بیهوده ادامه داشت تا اینکه جمعه آخری که منتهی به امتحاناتم میشد پدر و مادرم اومدند خونه ما و آب پاکی رو ریختند روی دست شوهرم که: ما راضی نیستیم شما برید اونجا. و شوهرم قبول کرد. و تمام.
شاید بگید چرا انقدر راحت کوتاه اومد؟ دلیلش اینه که شما اونو نمی شناسید. من هم اگر یک کلمه بهش می گفتم :"خونه مامانت اینا نمیام،" قبول می کرد. اما من دلم می خواست که استدلال های من رو قبول کنه و خودش بگه: "باشه. تو درست میگی و ما نمی ریم اونجا." مصطفی واقعا آدم اخلاقی ای هست. براش رضایت پدر و مادر – چه مال من، چه خودش- خیلی مهمه. برای همین چون و چرا نکرد. و البته من هم پایبند به اخلاق هستم. برای همین بعد از اینکه پدر و مادرم اینطور گفتند، بهش گفتم: " ما مجبور نیستیم به حرفشون گوش بدیم. چون الان دیگه من در درجه اول زن تو هستم و نه دختر پدر و مادرم و باید شرایط زندگی خودمون رو در نظر بگیریم. اگر لازم باشه و تو بگی، ما میریم اونجا" چون از نظر شرعی من فقط باید از شوهرم تبعیت کنم، ولاغیر. هرچند خیلی سخت باشه. تقریبا قبول داشتم که باید مسئولیت زندگیم رو تمام و کمال بپذیرم و اگر گفتم "تقریبا" برای این بود که این مسئولیت خیلی برای من رنج آور بود.
خلاصه بعد از اینکه مصطفی به من گفت که وقتی امتحاناتم تموم شد میریم تهران دنبال خونه می گردیم، یه نفس راحت کشیدم. چون من و اون یه تصمیمی گرفته بودیم ولی با تمام وجود نمی تونستیم انجامش بدیم. قرار بود که به این فکر نکنیم که هیچ راهی نداریم جز اینکه بریم خونه مادر و پدرش. قرار بود که ذهنمون رو آزاد کنیم تا بتونیم پذیرای پیشنهاداتی که خداوند ممکن بود سر راهمون بذاره باشیم. به این فکر نکنیم که بدبخت و بیچاره ایم و هیچ گزینه ای پیش رو نداریم. به این فکر کنیم که اوضاع میتونه خیلی بهتر از تصور ما بشه. اما مشکل اینجا بود که تا وقتی ذهن مصطفی هنوز روی خونه ی باباش کلیک کرده بود، امکان نداشت که ما بتونیم برای پیشنهادات و گزینه های دیگه آغوش باز کنیم. که در واقع با این حرف پدر و مادرم این امکان محقق شد و ما ذهنمون رو تمام و کمال آزاد کردیم. این حرفا رو از کلاس NLP استاد حورایی یاد گرفته بودم و الان که خوب فکر می کنم میبینم، سر اون کلاس تصمیم گرفتم، با قدرت ذهنم یک خونه خیلی بزرگ در یک محله خیلی خوب جذب کنم چه جالب!
بعد از امتحاناتم اومدیم تهران و شروع کردیم به گشتن. قرار بود سه دنگ خونمون رو به یکی از دوستانش بفروشیم تا بتونیم پول رهن خونمون رو جور کنیم. با این وجود پول ما هنوز خیلی کم بود. هر خونه ای که دور و اطراف خونه پدری من میخواستیم رهن کنیم، اقلا باید دو برابر پولمون رو می گذاشتیم. ضمنا ما بنا نداشتیم که از پدرم کمک بگیریم. گرچه بابام پول داشت.
نهایتا ما یک کیس مناسب پیدا کردیم که به پولمون می خورد ولی اصلا به دل من ننشست. دوستش نداشتم. به نظرم خیلی دلمرده و کهنه بود. گرچه نور و موقعیت مکانی و متراژ خونه خوب بود ولی بازهم من خوشم نیومد. مطلب خنده دار این بود که شب اون روزی که اون خونه رو دیدیم، رفتیم خونه مادرشوهرم اینا. شوهرم تازه اون شب به پدر و مادرش گفت که به خونه اونا نخواهیم رفت. بندگان خدا! یه ذره توی ذوقشون خورد ولی چاره چی بود؟ کمترین ایراد طبقه دوم مادرشوهرم اینا این بود که برای ما چهار نفر، خیلی کوچیک بود. اما خنده داریش این بود که وقتی شوهرم این کیس رو براشون گفت؛ شروع کردند به گفتن اینکه: "صالحه چرا قبول نمی کنی؟ سریع برید قول نامه کنید! بهتر از این امکان نداره براتون پیدا بشه! و ."
و من بازهم باورم نمی شد. دلم می خواست خونه ام رو واقعا دوست داشته باشم. هیچ کس و مخصوصا خانواده شوهرم نمی تونست احساس یک دختری رو درک کنه که از وقتی بچه بوده، توی خونه ویلایی دوبلکس، با فضای سبز شخصی و حیاط یا توی یک آپارتمان در یک مجتمع مسی ساکت و حیاط پشتی سرسبز و اتاق شخصی زندگی کرده و وقتی هم ازدواج کرد، لااقل خونه ش رو دوست داشت و توش راحت بود.
راستش من توی اون روزهایی که قرار بود بریم خونه مادرشوهرم اینا، خیلی فکر کردم. آخرین شبی که ذهنم خیلی درگیر شد - و فرداش پدر و مادرم اومدند و اون ماجراها- از خدا پرسیدم که چرا من رو از اون زندگی راحت بیرون کشید و انداخت توی سختی ها؟ سختی های بی پایان؟ جوابی پیدا نکردم جز اینکه خداوند رشدم و صلاحم رو در این دیده. اما ته دلم باز هم گفتم که امکان نداره من برم اونجا و بتونم طاقت بیارم و از تک تک لحظات امتحانم سربلند بیرون بیام. بنابراین به خودم گفتم که تنها راه چاره ام، نماز جعفرطیاره. با خودم گفتم که امکان نداره که اینو بخونم و گره از کارم باز نشه.
شب که از خونه مادر شوهرم برگشتیم، شوهرم گفت که من فردا میرم که این خونه رو قول نامه کنم. و من با ناراحتی و از سر ناچاری گفتم: باشه.
اما معجزه درست همون لحظه ای اتفاق میافته که آدم انتظارش رو نداره. دقیقا همون موقع که مصطفی رفته بود برای نوشتن قولنامه، دوستش بهش زنگ میزنه و میگه یک خانواده ای هستند که می خوان خونشون رو بدن به یک طلبه.
یادتونه اولش گفتم که خدا وعده کرده که روزی اهل علم رو میده؟ مادی و معنوی؟
معجزه اینجاست که حالا خودم هم باورم نمیشه که دیگه لازم نیست سه دنگ خونمون رو بفروشیم! با پول رهن خونه روستاییمون در قم، می تونیم توی تهران یک خونه 120 متری داشته باشیم. یعنی هم متراژ خونه پدرم. بدون دردسر. بدون مشکل. بدون هیچ چیز بدی این توی زندگی من یک معجزه است.
اما این معجزه چند تا راز داشت. اول اینکه من سعی کردم در تمام این مدت حرف شوهرم رو گوش بدم. اما نه اون من رو به کاری جبر کرد و نه من اون رو توی منگنه گذاشتم. روایت داریم که اگر زن و شوهری با هم همدل باشند، خداوند با نظر لطف و رحمت ویژه ای به اونا نگاه می کنه. و من خوشحالم که ما با هم مهربان بودیم و هستیم.
دوم اینکه مصطفی خیلی دست به خیر بوده و هست. شاید من آدم دست به خیری نباشم اما حداقل با تمام وجود سعی کردم مانع از خیررسانی اون نشم. از قبل از عید توی اردو جهادی بود و بعدش هم که قرار شد خونمون رو اجاره بدیم، از بین افراد مختلفی که خونمون رو دیدند، کسی رو انتخاب کرد که بیشترین مشکلات رو در زندگیش داشت و از همه پول کمتری داشت و یه جورایی شرایطش به سختی با ما هماهنگ می شد. تو همون روزهایی که دنبال خونه بودیم هم به پدر و مادرش گفت که می بردشون مشهد و یه جورایی دل اونا رو گرم کرد. البته عمل هم کرد. هر چند می دونست من خیلی مسافرت دسته جمعی رو دوست ندارم و گرچه من هم مانعش نشدم و چیزی نگفتم به همون دلایلی که گفتم.
روایت داریم هر کس بیشتر مشکل داره، باید بیشتر صدقه بده و هرچقدر مشکل بزرگتر، صدقه هم باید درشت تر باشه. من فکر می کنم ما سعی کردیم صدقه بدیم. در حد توانمون. الان هم که خداوند گشایش ایجاد کرده و روزی دختر دوممون رو هم خیلی سریع به حسابمون واریز کرده، ما هم بیشتر از قبل باید صدقه بدیم. نعمت های زندگی اینطوری اند.
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
و راز سوم و چهارم رو هم گفتم: بچه دار شدن و شکر کردن. سپاسگذاری کردن برای تک تک لحظات شادمون.
خدا رو شکر.
فلانی خیلی دعا کردیم. یه اکیپ بودیم. به همشون گفتم براشون دعا کنند.
ادامه مطلب
گفتم رفته بودیم، نزدیک میدان ورودی کهف الشهدا. این هفته دوباره با نسیماینا رفتیم.
انزوای مومنانه ۱
+ تجربیات جدید مادرانه پدرانه
+
+)
+
+
متفاوت فکر کنیم" آقای "یک مسلمان"
۳۰ آبان ۹۸
امروز صبح پای رفتن به کلاس طرح کلی رو نداشتم. خسته بودم. همسر هم نبود. بدنم کوفته بود ولی مگه میشد نرم؟ فاطمهزهرا هم بیدار شد. هی بهم سفارش میکرد که زود برگردم. هی بهش اطمینان میدادم. آخرش هم بوسیدمش ولی بعد از رفتنم گریه کرده بود. البته کم خوابی و دستشویی داشتن و گرسنگی هم بیتاثیر نبوده. مامان بود. بازم خدا رو شکر. دلم میخواد یه روزی بیاد که انقدر قوی باشم که دست بچههام رو بگیرم و هرجا لازم بود برم از خودم جداشون نکنم.
توی مباحثه هم به این نتیجه رسیدم که آمادگیش رو دارم که برم سوال ۴ رو ارائه بدم.
و چقدر هم ذوق داشتم. هیجان داشتم. عینکم رو پاک کردم. به فرموده خانم اشعری حلقه توی دست چپم انداختم. روسریم رو سفت کردم و زیر گلوم رو کااامل پوشوندم. مانتوم هم هم رنگ کتاب طرح کلی بود و کلی به بچهها پزش رو دادم. اما دریغ! همش تقصیر خانم نجفی بود که اسم من رو واسه سوال ۱ رد کرده بود و سوال ۱ تا ۳ رو هم حاج آقا کرمی که اون روز نوبت ارتئه اساتیدشون بود، از آقایون انتخاب کردند. البته بد هم نشد. شاید قسمتم باشه با یه استاد سختگیرتر برم ارائه بدم. از استادهای شل خوشم نمیاد!
بعد از کلاس هم انگیزه گرفتم که برم به حاجآقا رکوفیان گیر بدم که چرا هر بار فقط یک خانم رو برای ارائه دادن انتخاب میکنند؟ چرا نظرسنجی نمیکنند؟ چرا عدالت آموزشی نیست؟ چرا شورای علمی خانمها رو قوی نمیکنند؟ چرا ارائه خانمها اختیاری شده و این کار باعث افت نمرات خانمها به طور کلی میشه و چرا ال و چرا بل و .
بعد سر ناهار هم با خانم نجفی و خانم اشعری بحث کردم. اونا میگفتند علت اینکه ارائه دادن رو برای خانمها اختیاری کردیم اینه که خانمها ومی نداره ارائه بدن! معذب میشن و آقایون هم دچار گناه میشن.
منم سفت وایسادم پای حرفم که اگر مفسده داره که از ابتدا یکی بودن کلاس خانمها و آقایون غلط بوده. و اینکه اگر برای رشد علمی و فن تدریس خانمها لازم باشه چرا که نه؟ و اساسا شاید مشکل خانمها ضعف اعتماد به نفسه؟ از کجا معلوم مشکل ارائه دادن جلوی نامحرم جماعت باشه؟ و .
البته از حق نگذریم پیشنهاد خانم اشعری برای اینکه یک جلسه تدریس و ارائه مخصوص خانمها به صورت مازاد بذارن خیلی موافق بودم. اما بهشون هم گفتم که یک نگرانی جدی من مساله نمرهم تو طول طرحه... نمیخوام نمرات اضافی رو از دست بدم :)
آخرش هم خانم اشعری گفت تو مثل خانم دباغ برای امامخمینی میشی!!!
نمیدونم بر چه اساس گفت ولی تعریف باحالی بود. شاید باحال ترین تعریفی که یه نفرم ازم تا به حال کرده. فعلا به کسی هم نگفتم چون حوصله مصادره به مطلوب کردن این جمله رو از ناحیه اطرافیانم ندارم.
عصر هم با اینکه خععععلی خسته بودم ولی با مامان و بچهها رفتیم تیاتر زکیه خانوم _یا به قول فاطمهزهرا، خاله زکیله_ رو دیدیم. چقدر هم شلوغ شده بود. و با اینکه از سطح تیاترهای معمولی خیلی پایینتر بود ولی انصافا یه کار جهادی و فرهنگیِ بسیار مخلصانه بود. اجرهم عندالله!
فقط یه ذره ترسناک بود اون ابلیسشون. مجبور شدم فاطمهزهرا رو ببرم پشتصحنه تا ببینه شیطونشون همش نقش بوده و واقعی نبوده. خواهر خاله زکیله هم نقش ابلیس رو بازی کرده بود :)
خانم معلم کلاس اولم و زینب ف و زینب م هم اومده بودند. کلا یه گردهمایی جامعه ن مذهبی شهرری اتفاق افتاده بود. باحال بود!!!
راستی هرسری میخوام از محتوای دورهی پربارمون براتون بگم نمیتونم. اونایی که یه ذره کنجکاو شدن خودشون برن کتاب رو بخونند. مطمئن باشن چیزای مهمی رو دارن از دست میدن. منم موقعیتش پیش بیاد هم براتون بیشتر از کتاب میگم و هم اگر سوالی باشه، در اسرع وقت جواب میدم :) ارادت!
آقا! یعنی خانم اشعری حدس هم میتونست بزنه که علایق من و خواهر طاهره اینقدر شبیه هم باشه؟ قطعا نه!
یه تبریک میگم به خودم، خواهر صالحه، دباغِ خمینیِ ثانی!!! ای جان! چه ذوقی هم میکنم به خودم :)
صبح ساعت ۸ کفشای آلاستارِ فیکم رو پوشیدم و سوییچ ماشین مامان رو که اومده بود پیش بچهها رو گرفتم و گازکش رفتم میدون تیر. برای اولین بار!
اینم سیبلِ آموزشیم که حدود ۲۰ الی ۳۰ تا تیر بهش زدم.
یعنی ۹ و ده محو شدن! عرضِ هر شماره تو سیبل هم فقط یک سانتیمتره. طول میدان تیر هم ده متر بود. انصافا خوب بود. همینجوری پیش بره تیم ملی رو شاخشه :)
پنج شنبه شبی که گذشت ما میزبان سه خانواده بودیم که برنامه اصلی این بود که ۸ تا بچه کوچولو قرار بود با هم بازی کنند. (با احتساب دوتا گل دختر خودم)
از صبح خونه رو جارو زده بودم. دو مدل میوه گرفته بودیم و فقط سه تا انار! انارها رو تیکه تیکه کردم و توی ظرف چیدم. مخصوص مامانها و بچههاشون.
دیگه مونده بود تمهیدات جانبی: پازلهای فاطمهزهرا رو از قفسه کتابخونهاش برداشتم و یه جا قایم کردم. همینطور تمام مواد رنگی مثل پاستیل روغنی و مداد شمعی و آبرنگ و حتی مداد رنگیها.
همینطور بعضی از چیزای خطرناک مثل قیچیها و چسب و خمیربازیها و .!
ولی با این وجود به محض ورود وروجکها به خونه در اتاق فاطمهزهرا یک بیگبنگ واقعی اتفاق افتاد و همهچیز روی زمین پخش شد. عجیب هم نبود. این حاصل فعالیت دو دقیقهای ۴ تا پسر بود. فقط بهشون گفتیم که باید توی اتاق بازی کنند و هیچ چیزی توی حال نیارن. چون زحمتمون چندین برابر میشد. چون هم خودشون زیاد بودند و پر جنب و جوش و هم اسباب بازیها زیاد و هم خونه بزرگ. اتاق هم البته کوچیک نبود. برای همین کوتاه نیومدیم و اگر نیاز به فضا داشتند براشون کمی وسایل رو مرتب میکردیم. و چه کار بیهودهای میکردند مادران! :)))
اما در مورد اینکه چقدر خوش گذشت واقعا نمیتونم چیزی بگم. خیلی خوب بود. بچهها بازی میکردند! وسیلههای بازی رو خراب میکردند :)))! میوههایی که از قبل پوست کنده بودند رو میخورند و از دهنشون رو زمین تراوش میکرد!:))) آخ که چقدر این صحنهها شیرین و بانمک بود! گاهی هم با هم دعوا میکردند ولی بازیشون بیشتر بود و چون تعدادشون زیاد بود خودخواهیشون کمتر بود. و خلاصه دیدن کارهای بچههای بزرگتر کنار بچههای کوچیکتر خیلی جالب بود. و چون پدرها یک ساعتی از خونه رفته بودند بیرون، وقتی برگشتند و موقع شام، بچهها دوست داشتند پیش اونا بشینند و ما مادرها هم در این میان کلی فرصت داشتیم که حرف بزنیم و تبادل اطلاعات کنیم و خوش بگذرونیم.
جاتون خالی بود.
البته فردا صبح تا ظهر من مشغول بودم به جابهجایی وسایل آشپزخانه و شستوشو. مرتب کردن اتاقها و چیدن دوباره وسایل بازی در کمد اسباببازی و جارو. جارو و جارو . و همسر هم رفته بود جلسه و تنهایی انجام دادم. در نتیجه من شاکی شدم که روز جمعه روز خانوادهاست و یه مقدار بحث و گفتگو در این خصوص باید میکردیم و نیاز به همفکری جدید بود.
اما داستان همچنان ادامه دارد.
امشب هیئت داریم خونمون. همون مهمونها + بچههای هیئت بیتالرقیه. نمیدونیم هم چند نفر میشن.
فقط امیدوارم امشب هم مثل اون شب همه چیز خوب پیش بره :)
سلام دوستان. امیدوارم حالتون خوب باشه. اینم پست صندلی داغ! به مناسبت ۱۰۰۰ روزه شدن وبلاگم. اگر دوست داشتید سوالی بپرسید که تا الان موقعیتش پیش نیومده یا براتون جالبه که دیدگاه من رو در اون مورد بدونید خوشحال میشم که این صندلی داغ رو با حضورتون گرم و دلنشین کنید.
چند نکته هم عرض کنم.
+ لطفا در یک کامنت ۱۰۰ تا سوال نپرسید. ده تا سوال در هر کامنت نهایتا! و اگر باز هم سوالی بود در کامنت بعدی.
+ و اینکه لطفا سوال از جایی کپی پیست نکنید. البته اگر سوالی که جای دیگهای دیدید رو دوست دارید بپرسید، هیچ ایرادی نداره. اما کپیپیستهای واضح رو جواب نمیدم.
+ سوالات تکراری هم که مشخصه. نگاه کنید که تکراری نباشه لطفا.
+ و یه چیزی. احتمالا از چند روز دیگه من قسمت کامنتهای وبلاگ رو میبندم تا آخر فروردین. و فقط از بخش ؟صالحه؟ در صورت ضرورت جواب خواهم داد. حالا چرا؟ چون باید برای ارشد بخونم و میخوام میز کارم رو خالی کنم. امیدوارم از دستم دلگیر نشید و درکم کنید چون نمیتونم چند تا کار رو با هم پیش ببرم. این صندلی داغ هم باشه به مثابه یک خداحافظی موقت.
کامنتهای این پست بدون تایید نمایش داده میشوند و من از فردا عصر شروع میکنم به جواب دادن. نظرات برای این مطلب تا روز یک شنبه باز هست.
پیشاپیش ممنون از حضور ارزشمندتون.
بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم میخواد تلاش کنم. دلم میخواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت. تلاش. امید.
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار میشم. صبحانه میخورم. ورزش میکنم. شرح نهایه رو میخونم. به بچهها رسیدگی میکنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف میکنم وقتی میبینمش. عشقم به مامان رو دوبرابر میکنم. ناهار درست میکنم. کتاب طرح کلی رو میخونم و زیر لب تا جایی که میتونم ترجمه میکنم. تمرینهای زبانم رو انجام میدم. فاطمهزهرا هم گاهی میره پیش دخترای همسایه بازی میکنه. گاهی اونا میان. بعد از ظهرا که همسر میاد یه کم به کارهای خونه رسیدگی میکنم و زندگی بینهایت لاکچریست برای من. همیشه بوده. همیشه هست. لاکچری یعنی لذت بردن از همین چیزهای سادهای که توی اینستاگرام نمیشود عکسشون رو گذاشت. لاکچری یعنی نور خورشید روی فرشهای اتاقها و حال.
یاد سه سال و ۹ ماه پیش به خیر. اونموقع بچهای در کار نبود ولی زندگی من هیچ نظم و قاعدهای نداشت. هیچ هدفی نبود که دنبال بشه.
یک سال و ۶ ماه بعد از اومدن فاطمهزهرا من تازه یاد گرفتم برنامهریزی داشته باشم و به هدفهام برسم. یعنی یک سال و ۶ ماه طول کشید که با بچهداری کنار بیام. بفهممش. یاد بگیرمش. تازه اونم نصفه و نیمه.
الان ۶ ماه بعد از اومدن زینب، دوباره روال خودم رو پیدا کردم و اینبار همهچیز بهتره.
نمیدونم چطور ولی میدونم همهش از لطف خداست.
اون میخواد که من حالم خوب باشه.
اون میخواد که من قوی باشم.
اون میخواد که من درس بخونم.
اون میخواد که دنبال علم باشم که العلم سلطان. من وجده صال و من لم یجده صیل علیه.
اون میخواد که من سخت تلاش کنم.
اون میخواد که یاد بگیرم از هر تهدیدی فرصت بسازم.
اون میخواد که مامانم و بابام و شوهرم و برادرام و همسایهها و خانواده همسرم و یه عالمه آدم دیگه کمکم کنند چون فقط تکیهگاهم خودشه.
اون میخواد که من یاد بگیرم نذارم هیچچیزی مانعم بشه.
اون میخواد که من الان فقط به تلاشم فکر کنم و نه هیچچیز دیگه.
اون میخواد که من به یادش باشم و وقتی هیچ کاری نیست که با مغزم انجام بدم به یادش باشم. ذکر بگم.
اون میخواد. و ما تشاءون الا ان یشاءالله، هو اهل التقوی و اهل المغفره.
توی گروه نوشتند:
"سلام دوستان
جهت شادی روح بزرگوار شهید سردار سلیمانی و شهدای همراه ایشان و جهت آرامش قلب بزرگوار حضرت ولیعصر عج و رهبر عزیزمان و تسلای دل خانواده آن شهید بزرگوار و ملت مسلمان ایران و منطقه ختم صلوات گرفتیم.
هر کس هر میزان که توان داره صلوات هدیه بفرماید و در گروه اعلام کند"
گاهی فکر میکنم ما برای آرامش دلِ طوفانزده و بل بحرانزده خودمون باید ختم صلوات بگیریم.
اونایی که آیه "کتب الله لاغلبن انا و رسلی" توی قلبشون حک شده، مظهر "الا ان اولیاءالله لاخوف علیهم و لاهم یحزنون" هستند و نیازی به صلواتهای فلّهای من و امثال من ندارند.
دم این رفقا گرم. ولی دقت کنیم که حضرت آقا این شهادت رو به خود حاج قاسم و امامزمان عج الله تعالی فرجه الشریف تبریک گفتند و به ما ملت تسلیت دادند. حاج قاسمی که الان غرق در بهجت و سروره، "فرحین بما آتاهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لاهم یحزنون" و حالا شهید و حاضر بر امت و تاریخه.
حاج قاسم سلیمانی که با شهادت بزرگ و با شکوهش و با دست بریدهاش نشون داد که علمدار مقاومت بوده و میتونه سرش رو جلوی خانوم فاطمه زهرا سلام الله علیها بالا بگیره.
اما حالا. ما باید به حال خودمون زار بزنیم که معلوم نیست داریم وظیفهمون رو درست انجام میدیم یا نه. یا حتی اصلا پای در راه وظیفه گذاشتیم یا نه.
این روزا و این اخبار دلخراش برای ما مصداق این فرمان و دلگرمی الهی باشه که "و لا تهنوا فی ابتغاء القوم، ان توا تالمون فانهم یالمون کما تالمون و ترجون من الله ما لا یرجون و کان الله علیما حکیما"
پس بسم الله الرحمن الرحیم.
این راه ادامه داره و #سلیمانی_ها در راهند.
نمیدونم شما هم بچه بودید Rise of Nations بازی میکردید یا نه؟
و نمیدونم آیا شما هم از خوندن کتابهای داستانی و روایتهای انقلاب ۵۷ مثل من لذت بردید یا نه؟ یا از دیدنِ صحنههای به خیابان آمدن مردم در بهمن ۵۷؟ دیدن شادیِ چهرههای ساده مردم؟ دیدن پیروزی؟
احساس میکنم دوباره انقلاب شده. ولی اینبار ایران و تمام متحدانش انقلاب کردند.
انقدر این شادی و شعفی که توی چهره مردم میبینم قشنگه، انقدر همه چیز باعث افتخارمونه، انقدر دل دل میکنم که زودتر ۲۲ بهمن و چهلم حاج قاسم بیاد، انقدر همه چیز خوبه. در پوست خودم نمیگنجم. میدونم شما هم همینطورید.
الان سخنان حضرت آقا رو گوش کردم. تک تک کلماتی که آقا فرمودند رو با سلولهام جذب کردم. مخصوصا اون قسمت خصوصیات حاج قاسم و دشمنشناسی.
از اینجا به بعد باید خیلی بیشتر از قبل حواسمون باشه آقا چی میگه. چی میخواد. چیکار باید بکنیم که ایشون راضی باشند؟ آخه رضایت ایشون رضایت امام زمانه. خیلی باید مراقب باشیم. مراقب حفظ انقلابِ جدیدمون. این عصرِ جدیدمون. مراقب دشمن و حرکات قبلی و بعدیش. خیلی مراقب باشیم و نویدهای الهی رو از خاطر نبریم.
و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی
کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله
و تحذیرهای الهی. افطال علیکم العهد او اردتم ان یحل علیکم غضب من ربکم.
این روزها بیشتر قرآن بخونیم.
حاج قاسم، بعد از تو، دنیای ما به دو قسمتِ پیش از تو و پس از تو تقسیم میشود.
حاج قاسم، قرآن خواندن برای من به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم میشود.
حاج قاسم، نهجالبلاغه خواندن برای من به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم میشود.
حاج قاسم، طرح کلی اندیشه اسلامی خواندن و تدریس کردن برای من به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم میشود.
حاج قاسم، فرزندآوری و تربیت فرزند به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم میشود.
حاج قاسم، همسرداری به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم میشود.
و تمام کارهای روزمره و سادهی زندگی ام.
حاج قاسم، به من و همهی امثالِ من کمک کن.
حاج قاسم. یا وجیها عند الله. اشفع لنا عند الله.
ادامه مطلب
دینی که باید به حاج قاسم ادا کنم و هرگز ادا نخواهد شد.
یادداشت: حاج قاسم را درست تفسیر کنیم.
من سال ۶۷ به دنیا نیامده بودم و رحلت و تشییع حضرت امام را درک نکردهام اما میدانم که تشییع سردارِ بزرگترین مراسم تشییع تاریخ است. مضاف بر این تشییع سردار در شهرهای زیارتی عراق و شهرهای بزرگ، رکورد بیشترین جمعیت را تاکنون شکسته است. سادهترین دلیل بزرگتر بودن این تشییع فقط در تهران، این است که: ایران آن زمان ۵۰ میلیون بود و الان ۸۲ میلیون.
و من نمیدانم چرا یک عده از گفتن شکوه ایران سر باز میزنند. شکوهی که دشمن را از ترس میلرزاند و خواب را از او میگیرد.
نمیدانم چرا یک عده آن را در حد یک رفراندوم تقلیل میدهند؟
این حضور، مساله آری یا نه نبود. این حضور یک بلوغ بود. رشد بود.
سردار دلها، جانِ مردم را یک پله و صدها پله، به تناسب ظرفیت هر انسانی، به خدا نزدیکتر کرد. به سنتهای لایتغیر الهی متوجه کرد. عاشقِ فرهنگ شهادت و مجاهدت در راه خدا کرد.
و من نمیدانم چرا یک عده هنوز فکر میکنند راه اول و آخر ما دیپلماسی و مذاکره است و جنگ یک راهحل میانی است؟ و این تفکر را به راه و مسیر سلیمانیها نسبت میدهند؟ اتفاقا گاهی جنگ اولین راه و گاهی آخرین راه است و این مساله را حاج قاسم نه تنها با عملش و ۴۰ سال مجاهدتش و بلکه بارها و بارها در کلامش به مردم گفته بود.
و من نمیدانم چرا برخی پوستهای از شخصیت حاج قاسم را میبینند و علت محبوبیت او را فقط در ظواهر امر جستجو میکنند؟ محبوبیت حاج قاسم از ایمان او بود. ایمانی که به وفا کردن به تعهدات ایمانیاش منتهی میشد. تعهداتی که به نظام جمهوری اسلامی ایران و اهداف بلندش در جهان داشت و همین او را از بقیه جدا میکرد چرا که انقلاب را در افق جهانی دید و آنقدر در تراز انقلاب بود که نماد مقاومت اسلامی شد.
حاج قاسم تربیتیافته مکتب خمینی بود. مکتب اسلام ناب محمدی. نه اسلام رحمانی و نه اسلام آمریکایی، اسلام سازش و تسلیم.
اسلام ناب، اشداء علی الکفارش لحظهای از رحماء بینهم جدا نمیشود. "بینهم" آن تمام پیکره امت اسلامی است. نه فقط شیعیان و نه فقط مسلمانان ایران و نه فقط مسلمانان ایران و سوریه و عراق و سوریه و لبنان و نه حتی مسلمانانِ کلِ دنیا. بلکه تمامِ حقطلبانِ سراسرِ دنیاست. حاج قاسم روحش را در زمان حیاتش آنقدر بزرگ کرده بود که ظرفیت در برگرفتنِ تمام مسلمانان و حقطلبان را در تمام دنیا داشته باشد.
حالا عجیب نیست مردمی که بعد از شهادت سردار تازه برای اولین بار نام او را شنیده بودند، آنها نیز عاشق و واله او شدند. سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی، "شهید" شد. و این شهادت دست او را آنچنان برای پیش بردن جریانِ حق باز کرده است که امکانِ آن برای هیچ موجودِ حیّای در دنیای مادّی وجود ندارد. او که تاکنون مصداق "و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رئوف بالعباد" بود، اکنون مصداق "احیاء عند ربهم یرزقون. فرحین بما آتاهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یحزنون" شده است. و همین است که ملت ایران اکنون خوف از آمریکا و حزن از تحریم از قلبش زدوده شده و طوری دیگر فریاد میزند: "مرگ بر آمریکا"
قبل از دوران مهدی موعود، آسایش و راحتطلبی و عافیت نیست. در روایات، والله لتمحصن» و والله لتغربلن» است؛ بشدت امتحان میشوید؛ فشار داده میشوید. امتحان در کجا و چه زمانی است؟ آن وقتی که میدان مجاهدتی هست. قبل از ظهور مهدی موعود، در میدانهای مجاهدت، انسانهای پاک امتحان میشوند؛ در کورههای آزمایش وارد میشوند و سربلند بیرون میآیند و جهان به دوران آرمانی و هدفی مهدی موعود (ارواحنافداه) روزبهروز نزدیکتر میشود؛ این، آن امید بزرگ است.
ما آن وقتی میتوانیم حقیقتاً منتظر به حساب بیاییم که زمینه را آماده کنیم. برای ظهور مهدی موعود(ارواحنافداه) زمینه باید آماده بشود؛ و آن عبارت از عمل کردن به احکام_اسلامی و حاکمیت قرآن و اسلام است. همانطور که عرض کردم، فرمودهاند: واللَّه لتمحّصنّ» و واللَّه لتغربلنّ»؛ این تمحیص و این امتحان بزرگ که مریدان و شیعیان ولىّعصر(ارواحنافداه) با آن مواجه هستند، همان امتحان تلاش برای حاکمیت اسلام است. برای حاکمیت اسلام باید کوشش کنید؛ ملت بزرگ ما این یک قدم را برداشتند.
امام ای ۱۳۷۰/۱۱/۳۰
یک وبلاگ جدید ساختم به اسم "رشدانه". مطالبی از این دست رو از این به بعد در اونجا بیشتر خواهم نوشت. مخصوصا مطالبی که به کارهای فرهتگی مربوط میشن. یاعلی
http://roshdane.blog.ir/
اگر حوصله خواندن ندارید فقط بخشهای مشکیِ پررنگ را بخوانید.
قال انّک لن تستطیع معی صبرا
و کیف تصبر علی ما لم تحط بی خبرا
قال الم اقل انّک لن تستطیع معی صبرا
قال الم اقل لک انک لن تستطیع معی صبرا
فقط خدا کنه کار به "هذا فراق بینی و بینک" نکشه.
*** یا صاحب امان، ادرکنی. از امروز خودم رو نذرت کردم. تقبل منی
ادامه مطلب
اگر حوصله خواندن ندارید فقط بخشهای مشکیِ پررنگ را بخوانید.
قال انّک لن تستطیع معی صبرا
و کیف تصبر علی ما لم تحط بی خبرا
قال الم اقل انّک لن تستطیع معی صبرا
قال الم اقل لک انک لن تستطیع معی صبرا
فقط خدا کنه کار به "هذا فراق بینی و بینک" نکشه.
*** یا صاحب امان، ادرکنی. از امروز خودم رو نذرت کردم. تقبل منی
ادامه مطلب
امروز همسر اومده خونه. کلی خبر دست اول و نقلقولهایی با یک واسطه از سرداران سپاه داشت که تمام فرضیههای قبلی رو مردود میکرد.
گفتم: حالا که داستانِ جنگ تکنولوژیک نیست، یعنی کار اشتباهی کردم که اون فرضیهها رو تو فضای مجازی منتشر کردم؟
جواب ایشون نه بود چون من به وظیفهم عمل کردم اما ته دلم از دستش ناراحتم که چرا غلطهای دیکتهم رو نمیگیره؟ روزهای اخیر تنها چیزی که با خودش خونه میاره یه عالمه حرف نگفته است. این رو از خطوط چهرهش میخونم. حداقل این کار رو خیلی خوب بلدم.
بازم شکر. الحمدلله. خوشحالم تو برههای از زمان زیست کردم که کسی مثل حاج قاسم رو درک کردم. باعث شد افق دیدم خیلی وسیعتر بشه. گاهی به خودم میگم تو کم سن نداری! ۲۵ سالته. حضرت زهرا ۱۸ سالگی شهید شد! تو تا الان باید خیلی بیشتر از اینا از خودت جربزه نشون میدادی! خدا خیلی بهت نعمت داده! برای داشتن یک افق دیدِ بلند، خیر سرت دنیا رو گشتی! حداقل این چیزا رو همسن و سالهای تو تجربه نکردند. درس خوب با استادهای خوب تو جاهای خوب خوندی.
ولی گاهی مثل این چند روزی که از سر گذروندم میفهمم که خیلی بچهام. مونده تا بزرگ بشم. گاهی میفهمم که من اون گودزیلای دانشمندی که تو خیالاتم از خودم ساختم نیستم. وقتی داغونم چطور میتونم مادر خوبی باشم و بچههایی تو افق کسانی مثل حاج قاسم تربیت کنم؟ من هنوز تو وظایفم به عنوان یک زن موندم، آخه چطور میتونم دنیا رو اونطور که حاج قاسم فتح کرد، فتح کنم؟
دوشنبه صبح تو سالن تیراندازی سیبلهام رو بد زدم. مربی گفت: مشکل از ذهنم بوده.
ذهنم داغون بود چون با همسر یه بحث ساده کرده بودم. خیلی جالبه نه؟ الانم یه جوری هم دارم تمرین میکنم انگار قراره برم المپیک. ولی فقط میخوام با خودم بجنگم. مسابقات مشکلش اینه که تو رشته تفنگ، نمیتونم کامل گردی صورتم رو بپوشونم... حیف. قشنگ معلومه تکلیفم با خودم مشخص نیست.
یه چیز بد دیگه هم دیشب بود. سر سفره شام. دایی و بابا و همسر اصلا حواسشون نبود اما منو دچار یاس فلسفی کردند. خیلی بد بود.
یه چیز دیگه هم همسایه پایینیمون گفت در مورد دختر سردار که قشنگ به این یاس فلسفی دامن زد.
خیلی عجیبه که مشغول نوشتن مقاله در مورد نقد مبانی معرفتی فمینیسم باشی ولی هنوز اندر خم یک کوچه مونده باشی. هنوز نتونی خودت و نقشت رو هضم کنی.
این روزا دلم میخواد یه سکوت طولانی کنم. دارم میرم برای یک زایمانِ جدید. آخرین بار مشابه این زایمان رو سال ۹۲ کردم و خیلی دردناک بود. اما الان باید قوی باشم. من با حاج قاسم عهد کردم.
امروز تولدمه و داره از آسمون داره برف میاد. فاطمهزهرا خوشحاله و رفته پایین برفبازی با دوستاش. منم خوشحالم چون دیگه نیازی به برف شادی نداریم. بیشتر کشور برفی شده و من این رو به فال نیک میگیرم.
میگن روز تولد، آرزو کنی، برآورده میشه. البته من نیازی به آرزوی روز تولدم ندارم چون بعد از هر نماز یه دعای مستجاب دارم اما حالا که یکی از دوستان خواب دیده ما بچه سوممون هم به دنیا اومده . من این رو هم به فال نیک میگیرم و دوست دارم بعد از نماز دعا کنم سال آینده یا سال بعدش، دختر سومم هم به دنیا بیاد. اگر صلاح خداست و اگر بد ویار نمیشم و اگر ورزش کردنم قطع نمیشه. انشاءالله که با تدبیر و نگاه لطف خدا هیچکدوم اتفاق نمیافته.
پارسال همین موقع اصلا نتونستم حتی توی دلم برای خودم جشن بگیرم، از بس که درس داشتم و کار داشتم و استرس رهام نمیکرد. تازه دارم مزه زندگی رو زیر زبونم حس میکنم: شیرینه!
الحمدلله.
۲۴ سالگیِ من قرین شد با چهلسالگی انقلاب، اردوجهادیها، ازدواجِ پسرخالهها، به دنیا اومدنِ دومین هدیه خدا به ما، فارغ التحصیلیم از دوره کارشناسی، عروسیِ برادر، هجرت به تهران، دوره طرح کلی، آشنایی با دوستانِ خوب و جدید، آشتیِ من با ورزش، برکات شهادت حاج قاسم برای امت و آشنایی با کانونفرهنگی راه روشن و نماز جمعه حضرت آقا و کلی چیز دیگه که ثمرهش رشد بوده و هست انشاءالله.
یه ذره اگر بندهتر شده باشم، خوبه.
یه ذره ولایتمدارتر شده باشم، خوبه.
یه ذره زندگیم توحیدیتر شده باشه، خوبه.
یه ذره اگر به شهادت نزدیکتر شده باشم، خوبه.
من همینا رو میخوام خدایا.
کانگوروها.
این حیوانات نازنین دارن تو استرالیا با آتیش و دود غلیظ کشته میشن.
چند صدتا شتر رو با شلیک تیر خلاص کردند که به شهرها هجوم نیارن از فرط تشنگی.
دلواپسان حقوق حیوانات! سفیران ال و بل! کجایید؟ غربیان و غربزدگان مهربان کجایید؟
چرا هیچی نمیگید؟ برید آتیش رو خاموش کنید دیگه! برید. خواهش میکنم برید.
اگر کانگوروها منقرض بشن، چطوری به بچههامون بگیم کانگورو چیه و کجاست وقتی هنوز نقاشی کانگورو توی کتاب داستانهاشونه؟
اگر منقرض بشن چطور بچههامون تو مطب دکتر با اسباببازی کانگورو سرگرم بشن. اینطوری فقط گریهشون بیشتر میشه!
+
کاش دستمان به آن استرالیای دورِ دور میرسید. کاش میشد مثل وقتی برای مردم سیل زدهی سیستان پشت بلندگوی مسجد دعوت به کمک میکنیم، برای شترهای بیگناه استرالیایی هم پول جمع کنیم که تشنه نکشندشان. کاش میتوانستیم عید نوروز برویم استرالیا اردوجهادی و برویم کمک آتشنشانها و نیروهای امدادی. کاش میتوانستیم کاری کنیم.
من همیشه فکر میکردم که اکثر مردها ظالم اند که توی خونه و زندگی، سهم خانمهاشون رو نمیدن. یعنی حساب دودوتا چهارتا بهم میگفت که زن داره توی خونه کار میکنه، مرد تو بیرون، پس نصف نصف. خونه اگر خریدند، سه دنگ سه دنگ، یا اگر خونه به نام آقاست، ماشین اگر خریدند، به نام خانم باشه و یا اینکه آقا کلا یه ماشین دیگه برای خانم بخره و از این حرفا.
اما راستش الان نظرم تغییر کرده. چند وقته دارم یه سری صوت گوش میدم که تمام تصوراتم نسبت به زن و خانهداری و زندگی رو داره پالایش میکنه. البته خیلی از دور و بریهام هم این صوتها رو گوش دادند ولی خیلی تغییر نکردند. دلیلش اینه که باور نکردند. اما من چون خودم قبلا بعضی از این کارها رو انجام دادم و به عینه دیدم چه تاثیر شگفتآوری داره، تنها کاری کردم این بود که تصمیم گرفتم به اون دوران طلایی برگردم و کارهایی که باید انجام بدم رو اینبار! تا آخر عمر انجام بدم. :)
الان میدونید چطوری فکر میکنم؟
اینطوری که:
من به عنوان یک زن چند قدم برای جلب روزی برداشتم؟
آیا حاضرم گناه نکنم و استغفار کنم و موانع جلب روزی رو از بین ببرم؟
آیا حاضرم صبحها مثل شوهرم از خواب ناز بیدار شم و بینالطلوعین رو بیدار بمونم؟
آیا حاضرم ذکر بگم و روزیم رو از خدا بخوام و خدا رو روزیرسان بدونم و نه همسرم رو مستقلا؟
آیا حاضرم از خرجهای اضافی بزنم و پا روی دلم بذارم؟
آیا حاضرم لیست خرید بنویسم و وقتی میریم بازار به جز اونا چیزی نخرم؟
آیا حاضرم از خرجهای خونه و زندگی با دستِ خودم و هنرهایی که دارم کم کنم؟ مثلا به جای خریدن مربا خودم درست کنم یا اینکه مثلا خیاطی بلدم خودم مانتوی عیدم رو بدوزم یا.
آیا حاضرم وقتی مهمون قراره بیاد، برای رضای خدا، سفرهمون رو ساده و با قناعت ولی با هنر و ظرافت بچینم؟
آیا حاضرم برنامهریزی داشته باشم تا همسر مجبور نشه، چند بار در ماه غذای حاضری بخره؟
آیا حاضرم.
و برکت
برکت
برکت. از خدا بخواهیم و با گناه نکردن باعث بشیم حتی اگر یه ذره درآمد داریم، همون برکت کنه.
راستش دلم نمیخواد بگم فلانی فلان کار رو انجام نمیده واسه همین همیشه هشتش گرو نهشه. ولی دوست دارم از این به بعد اگر به کسی پول قرض دادم، حتما یکی از راههای افزایش روزی رو بهش یاد بدم.
همین اخیرا. همیشه فکر میکردم یکی از دوستانم که سر کار میره و شبها هم خیلی زود میخوابند (ساعت ۹ و ۱۰)، بینالطلوعین بیدار میمونه. چندوقت قبل بهش یه مقدار پول دستی دادم. وقتی میخواست پس بده بهش چند تا از این موارد رو یاد دادم و جالبه که چون اصلا اهل گناه نیست، فقط با رعایت همین بیداری بین الطلوعین، خداوند سریع درهای رزق و روزیش رو براش باز کرده.
شما هم امتحان کنید!
ادامه مطلب
امروز یه روز خوب بود.
بعد از نماز نخوابیدم و تعقیبات هر روز رو گفتم.
بعد حین بررسی و مطالعه برای نوشتن تحقیقم آبجوش ولرمشدهام رو با پودر تقویتی خوردم.
بعدش آفتاب طلوع کرد.
رخت خوابها رو جمع کردم.
زینب بیدار شد. دستشویی کرد و بردم شستمش و تر و تمیز آماده بود که ساعت ۸ و ربع مامان جونش بیاد پیشش.
مامان اومد.
بابا سر کوچه منتظر بود که منو سریع ببره سالن.
۸ و ۲۰ دقیقه سالن.
تیرهام رو افتضاح زدم چون همش متمرکز رو هدف بودم به جای عناصر.
دوتا از خانوما میخواستن برن مسابقات. مربی تمام حواسش پیش اونا بود و حوصله منو نداشت.
رفتم پایین ثبتنام ماه بعد رو کردم.
برگشتم خونه.
مامان سریع رفت.
یه کم صبحانه خوردم.
برای فاطمهزهرا پرتقال نصف کردم که خودش آبش رو بگیره با آبمیوهگیر دستی.
شروع کردم به آماده کردن مقدمات ناهار.
پسر کوچولوی همسایه که مامانش اینا رفته بودند بیرون اومد خونمون.
یه کم صبحانه خورد.
سفره جمع شد.
بعدش من غذا رو به یه مراحل خوبی رسوندم.
بچهها بازی میکردند و گاهی من هم در بازیشون شرکت میکردم.
من بازار رو چک کردم.
و این داستان تا ساعت ۱۲ طول کشید که من پلو رو دم گذاشتم.
نماز خوندم.
خونه رو یه ذره جمع کردم.
پسر بامزه همسایه رفت.
همسایه پایینی برامون آش آورد.
من ورزش کردم و فاطمهزهرا تلویزیون میدید :(
اون یکی همسایه پایینی کلیدشون رو جا گذاشته بودند خونشون. اومدند خونمون.
کاشف به عمل اومد که ایشون هنرمندند. طلب کردم که دستشون رو سر ما بکشند.
بچهها با هم بازی کردند و اندکی آش خوردند.
حدود ساعت ۳ رفتند.
ساعت ۳ و نیم ناهار خوردیم.
خونه رو یه ذره جارو کشیدم.
ساعت ۴ فاطمهزهرا خوابید.
زینب رو بعدش خوابوندم.
خونه رو جمع و جور کردم.
همسر اومد.
چای خوردیم.
ساعت ۵ رفت.
تا کمی بعد از اذان مغرب تحقیقم رو پیش بردم. :(
بعدش نماز خوندم.
زینب بیدار شد.
فاطمهزهرا رو با اندکی میوه بیدار کردم.
رختخوابها رو آوردم و پهن کردم که از مهمانی برگشتیم سریع بخوابیم.
لباسهای مهمونی فاطمهزهرا رو پوشاندم.
موهاش رو شانه زدم و دو گوش بستم.
لباسهای مهمونی زینب رو پوشاندم.
لباس مهمونی پوشیدم و آماده شدم.
همسر رسید.
سریع حرکت کردیم.
شیرینی خریدیم.
باز هم در مورد حاج قاسم حرف زدیم.
در مورد معنی شهید با فاطمهزهرا حرف زدیم.
ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه رسیدیم خونه دوستمون.
سه تایی معاشرت کردیم. در مورد زبان، ورزش، رژیم، سلبریتیها، آقازاده بودن یا نبودن، کار شوهرامون، بچهها، تربیت بچهها، لذت بردن از بچه و بچهداری و بچهی جدید! جهاد، درسخوندن، غذا، خرید مواد غذایی، نماز، حاج قاسم، کتاب و دو فیلم سینمایی بنیامین و منطقه پرواز ممنوع و یه سری چرت و پرتهای فمینیستی.
بعد یهو ساعت ۱۰ و نیم گذشت.
کم کم خداحافظی کردیم.
رسیدیم خانه.
لباس عوض کردنها و تا زدن و گذاشتنشون در کمدها.
مسواک زدن.
لاک زدن برای فاطمهزهرا به درخواست خودش.
خواندن یک کتاب برای فاطمهزهرا.
و کم کم خوابیدن. اون شب دیر خوابیدیم و من از همه دیرتر :(
این مطلب در مورد تربیت اقتصادی هست. البته نباید این مطالب من رو به چشم سند تربیتی بخونید. من هنوز کلاسهای تربیت اقتصادیِ حمیدکثیری رو نرفتم و گوش ندادم و حتی جزوه کودک متعادل استاد سلطانی رو وقت نکردم بخونم اما چیزی که میخوام بگم تجربیاتم تا الانه و دلم میخواد ایدهآل ذهنیم رو بنویسم. مثل همیشه برای اینکه یادم نره.
من توی خانوادهای بزرگ شدم که خیلی ریخت و پاش مالی داشتیم. البته تجملاتی هم نبودیم. همه چیز در حد عرفِ قشر متوسط رو به بالا بود ولی ما طوری بار اومدیم که اصلا برای پول ارزش قائل نبودیم. دلیل اصلیش هم پول توجیبی ماهانه بود که در ازای "هیچ" دریافت میکردیم و دلیل دومش هم این بود که هیچوقت یادداشت نمیکردیم چی میخواهیم، چی باید بخریم، چه هدفی رو باید دنبال کنیم، برای اهدافمون چند درصدِ پولمون رو باید پس انداز کنیم و .
وقتی مجرد بودم عادت داشتم کلِ پولم رو پسانداز کنم! بعدش هم در یک فرصتِ بسیار هیجانی و پر از امیالِ زودگذر و بدونِ برنامهریزیِ قبلی همهش رو خرج میکردم!
اون زمانها نمیدونستم که باید یه درصدی از پول رو پسانداز کرد و نه همش رو. باید اگر دارم پولم رو خرج مواد اولیه برای یک حرفه یا هنر میکنم، به بازگشت پولم هم فکر کنم و حتما از اون هنر یا حرفه صاحب درآمد بشم. اون سالها من کلاس نقاشی با رنگ روغن رفتم، کلاس خطاطی رفتم و خیلی هم موفق بودم اگر ادامه میدادم ولی مشکل این بود که ذهنیت خانوادگی ما اصلا اینطوری نبود که درصدد کسب درآمد از چیزی به نام هنر و حرفه باشه و این خیلی غلط بود و الان البته مادر و پدرم دیگه مثل سابق فکر نمیکنند. یا مثلا اون زمان نمیدونستم و گاهی کلِ پولم رو انفاق (اگر اسم اون کار انفاق بود) میکردم و یا کلش رو قرض میدادم و هیچوقت هم یادداشت نمیکردم. الان میدونم همهی این کارها رو باید با پولهام بکنم و برای همهی این کارها بخشی از پول رو اختصاص بدم و نه همش رو.
چیزی که ایدهآل منه اینه که به بچههام این نگاه اقتصادی رو منتقل کنم. همهشون باید یک هنر یا حرفه رو بلد باشند. اونم نه تفننی، در حد اینکه حتما باهاش منفعت برسونند. به خودشون و دیگران. وما هم به معنی کسب درآمد نیست. اگر درآمد شد خوبه، وگرنه منفعت رسانی خیلی مهمه. گاهی هم هردوی این موارد با هم جمع میشن: کسی که هنری یاد میگیره و به دیگران آموزش میده و از این راه پول هم در میاره.
مثلا الان من خیاطی بلدم و گاهی بتونم برای کسی کاری انجام بدم، انجام میدم و پول هم نمیگیرم. در ازای اون ممکنه طرف مقابلم مثلا یه هنر دیگه داشته باشه و برام متقابلا انجام بده و یا اینکه به دلیلی من مدیونش هستم. دینم سبک میشه.
از این قبیل کارهای ساده برای خانمها زیاده. بستگی به علاقه داره. مثلا گلدوزی، بافتنی، اصلاح صورت و مو و یا مثلا انجام یک حجامت ساده! یا هر چیزی.
برای آقایون هم همینطور. من اگر پسر داشته باشم حتما میفرستمش پیش کسی شاگردی کنه. شده تابستون این کار رو بکنیم، باید بفرستیمش.
شاید لازم باشه به بچههامون پول توجیبی بدیم. ولی اون پول قطعا کم هست. بچهها باید یاد بگیرند حتما از خونه خوراکی ببرند به مدرسه و هله هوله نخورند و با هنری که دارند پولِ مازادی دربیارند که باهاش به خواستههای دلِ خودشون برسند.
همهی اینا رو نوشتم ولی قطعا قدم اول در این آموزش تغییر سبک زندگیمون هست. خودم و شوهرم، هردو باید تغییر کنیم. باید برنامهریزی کنیم برای لحظه لحظهها. مثلا داریم میریم بیرون، چند ساعت اونجاییم و خوراکی توی مسیرمون چیه. برگشتیم ناهار یا شام چی داریم. این لازمهش اینه که از قبل بدونم چند شنبه برنامه بیرون رفتنمون هست و از قبل مواد غذایی غذا و میانوعده رو خریده باشیم و .
هر چقدر تو اینجور چیزا قویتر بشیم، مدیریت بحران هم سادهتر میشه و ضمنا در آینده و سنین جوانی و نوجوانی بچههامون کمتر باهم به مشکل برمیخوریم. هم اونا میدونند برنامه ما چیه و هم چون برنامهریزی رو یاد گرفتند، ما میدونیم برنامه اونا چیه.
تو کلاس تربیت مدرس طرح کلی که برگه نظر سنجی دادن، من برگه رو پر نکردم و پایینش تو قسمت توضیحات نوشتم که من چطوری برگه رو پر کنم وقتی که مهدکودک همش تق و لقه و من تمرکز ندارم برای دقت تو کلاس و . و اینکه چقدر بدن درد میگیرم بعد از جلسات به خاطر بغل گرفتن بچه و .
ولی اگر میدونستم آقای کاف برگهها رو میخونند هیچوقت اون حرفا رو نمینوشتم. آخه آقای کاف یه جور نچسبی هست و نمیدونم چرا ازش خوشم نمیاد. تازه همون موقع که برگه رو نوشتم اصلا حواسم نبود که من گاو پیشونی سفیدم با یه دخترِ سرهمیپوشِ صورتی.
یکی دو روز بعد بهم پیام داد که خانم فلانی حلال کنید که من توجه نداشتم به وضعیت مهد کودک. (چون ایشون مسئول روابط عمومی دوره هستند و از قضا مسئول هماهنگی و نیز مسئول خوندن برگههای نظرسنجی :( یعنی دور باطلی برای رسوندن مطالبات به حقِ ما و شکایت از همین آقای کاف! )
من هیچ جوابی به پیام ندادم. هیچی.
جلسه بعد تو راهرو دیدمشون. با یک فاصله ده متری داشتند با یه نفر دیگه صحبت میکردند.
وقتی نگاهم بهشون افتاد دیدم دارند چپ چپ بهم نگاه میکنند (البته شایدم چپ چپ نبود. کلا فرم نگاه کردنشون چپ چپه) لابد توی دلشون میگفتند این عجب دختر تخسی هست که یه تشکر خشک و خالی هم نکرد.
اما چرا من تشکر نکردم؟ حس ششم! بعله. هفته بعد معلوم شد چرا! چون مربی مهد بازم نیومد و من موندم و حوضم.
از اون هفته که من برگه رو پر کردم تا الان چهار هفته گذشته. تو این یک ماه من با تمرینات plank خیلی قویتر شدم و حتی آخرین بار که از کلاس برگشتم انقدری از انرژیم باقی مونده بود که تونستم تا ساعت ۹ شب دوام بیارم. البته بعدش جنازه شدم و خوابیدم.
ولی الان یه هفته دیگه گذشته و مطمئنم تا ده شب دوام میارم.
این داستان بهم درسی داده که باعث میشه اگر آقای کاف یه روزی دوباره عذاب وجدانش عود کرد و بهم گفت حلالم کنید، بهش بگم: هر چیزی که منو نکشه، قویترم میکنه :)
+ فردا هم کلاس دارم و آقای کاف فقط باید دعا کنه این بار من رو چپ چپ نگاه نکنه وگرنه میرم به بقیه شورای علمی میگم :(
خدا عاقبت ما رو به خیر کنه :|
یه اتفاق مهمی در دو ماه گذشته رخ داد که من اون رو اینجا ننوشتم. بیشتر چون اعصابم رو به بازی گرفته بود و دوست داشتم در سکوت حل بشه. اونم این بود که تختِ فاطمهزهرا بِد باگز داشت و یه مقدار توی خونه هم پخش شده بودند. حالا ازم نخواهید بگم بِد باگز چیه. اسمش رو هم نبر دیگه: ساس :(
تخت رو که گذاشتیم تو تراس. منم اولش هی مقاومت کردم که خونه رو سمپاشی نکنیم و آلودگی شیمیایی ایجاد نکنیم و هر روز خونه رو جارو زدم. ولی بیفایده بود. بلاخره یک دور سمپاشی کردیم. بعد از چند روز دوباره برگشتیم خونه ولی تک و توک از اون اسمش رو نبرهای لعنتی باقی مونده بودند و همونها یه جورایی من رو زجر و شکنجه میدادند. دیگه از خوابیدن میترسیدم. دلیلش هم این بود که بیشتر هم من رو نیش میزدند و البته فاطمهزهرا رو. ولی شوهرم رو اصصصلا! یه پماد هم داشتیم مخصوص گزیدگی که اگر اون نبود اینقدر خودمون رو میخاروندیم که بمیریم! :))
خلاصه دوباره سمپاشی کردیم.
وقتی برگشتیم بعد از چند روز متوجه شدیم که بازم نابود نشدند :( اما اینبار بیشتر به خودم مسلط بودم و نمیدونم چی شد که یکهو یاد کتاب جادو
+ افتادم.
رفتم و یکی دوتا روش پیدا کردم و مامان برام برگ زیتون از محوطهشون چید و صبح پنجشنبه، بینالطلوعین، آیه شریفه رو روشون نوشتم و گذاشتمشون چهارگوشه خونه.
بعد از این کار هم آرامش گرفتم هم دیگه خبری از اون گزیدگیهای دردناک نبود. فکر کنم هنوز هم نیش میخورم ولی عجیبه که مدل گزیدگی دیگه شبیه سابق نیست. نمیدونم چی شده! هرچی که هست اوضاع خوبه :)
بعد از شهادت حاج قاسم هم یک اتفاقی که مدت زیادی بود من منتظرش بودم، بلاخره محقق شد. اما چیزی که من از همهی این بالا و پایینها فهمیدم یه چیز دیگه بود. چیزی که مطمئنم خیلیها هنوز متوجهش نشدند و خودم هم متوجهش نبودم. نمونهش هم همون مطلبی بود که قبلا در مورد این مسائل نوشته بودم. خیلی هم ساده و پیشپا افتادهاست. اونم این که: همه چیزِ دنیا بهانه است برای توحیدی زندگی کردن.
اون بهانه میتونه بِد باگز باشه که من قلبم رو آروم کنم و دست از جزع فزع بردارم و از خدا کمک بخوام. حتی همون چهارتا برگ زیتون و کاری که انجام دادم، گرچه ماثورهاست ولی بازم بهانه است برای توحیدی زندگی کردن. یعنی خودش به خودیِ خود، موضوعیت نداره. مهم توحید هست.
اون بهانه میتونه هر چیزی هست که الان ذهنت رو درگیر کرده.
مجرد بودن یا متاهل بودن. پولدار بودن یا در تنگنا بودن، بچهداشتن یا نداشتن، اشتغال یا بیکار بودن یا چیزهای سادهتر: لباس پوشیدن، آراستگی، ورزش کردن، رژیم گرفتن، مهربانی کردن به خانواده و دیگران، کتاب خواندن، درس خواندن، دانشگاه رفتن.
همش باید حواست رو جمع کنی که بدونی حرکت بعدی چیه! مثلا الان که بچه گریه میکنه، چطوری عمل کنی که توحیدت خدشهدار نشه.
تازه توحیدی زندگی کردن راحتتر از غیرتوحیدی زندگیکردنه. چون توحید مطابق فطرت و طبیعت جهانه.
گاهی دلم میسوزه که بعضی از آدمها این قاعدهها رو بلد نیستند. وقتی اونا رو میبینم توی دلم میگم: شاید ناراحت بشن من ایراد کار رو بهشون بگم اما بلاخره باید یه جوری زکات علمم رو بدم. میام اینجا مینویسم.
یه تاجری توی کانالش تفسیر سوره لیل رو از منظر اقتصادی نوشته بود:. اینکه اگه دیدید که براحتی به یه خواستهای رسیدید، بدونید حداقل یکی از اینها رو درست رعایت کردید:
۱. به اون خواسته نچسبیدید
۲. خودتون تقلا نکردید اون خواسته رو انجام بدید و گذاشتید خودش درست شه
۳. به هر چی زیبایی تو مسیر خواستهتون بوده توجه کردید
(فامّا من اعطی و اتّقی و صدّق بالحسنی، فسنیسّره للیسری)
و برعکسش
۱. اگه به چیزی چسبیدید (و امّا من بَخِلَ)
۲. یا خواستید خودتون بدون نیاز به روال جهان محققش کنید (واستغنی)
۳. و زیباییهای مسیر رو ندیدید (و کذّبَ بالحسنی)
پس سختیها سر راهتون قرار میگیرن (فسنیسّره للعسری)
وظیفه ما (خدا و سیستم جهانش) بود که این قانون رو بگیم که آگاهتون کردیم، دیگه خود دانید (اِنّ علینا لَلهُدی)
قسم به شب که این قانون درسته (واللّیل اذا یغشی.)
پینوشت ۱: اینها برگرفته از سوره لیل (شب) بود.
پینوشت۲: اگه بتونیم به هدفی راحتتر برسیم کارایی و اثربخشی زیاد میشه. پس استفاده مدیریتی داشتیم.
وقتی این مطلب رو خوندم یاد یه خاطره قدیمی افتادم. یادمه اوایل ازدواج که خیلی تو تنگنا بودیم چله سوره لیل گرفته بودم. تو کتاب جادو نوشته بود باعث میشه یه پول خیلی قلنبه بهتون برسه. من اون زمان حتی یک بار هم ترجمه این سوره رو نخوندم و خیلی نمیدونستم معنیش چیه. بعدش هم که چله تموم شد، هیچ اتفاقی نیافتاد. ولی من اعتقادم رو از دست ندادم. بعد از اون چله یه جور بینیازی و آرامشی گرفته بودم انگار که یه پول قلنبه دارم. هیچوقت هم داستان پول قلنبه اتفاق نیفتاد ولی فهمیدم که نیازی هم به اون پول ندارم. من همهچیز دارم. یه سرپناه، یه مرکب، چیزی برای خوردن، کاری برای کردن و عشق و خدا.
چند روز پیش که دوستام خونمون بودند، گفتم: بچهها، من الان حسرت هیچچیزی رو ندارم. چون شاید من آرزوهای دیگهای داشته باشم، مثلا دلم بخواد برم کلاس سوارکاری، ولی حتی اگر پولش رو هم داشته باشم، نمیتونم برم با دوتا بچه. پس نیازی به پولش ندارم.
حسرت چیزی رو ندارم چون شاید دلم بخواد یه قسمت کوهپایهایتر شهر ساکن باشم ولی اینجا پیش مادرم خوشحالترم. اونا دوست دارند در جوار حضرت عبدالعظیم باشند و اینجا همهچیز خوبه و ما خوشحالیم.
حسرت ندارم چون شاید دلم بخواد خودمون خونه بخریم ولی چه فرقی میکنه من تو خونه اجارهای باشم یا شخصی. وقتی اینجا اینقدر بزرگه که من نمیرسم تمیزش کنم و پرنور و تمیزه و چند تا همسایه عالی دارم که اگر جای دیگهای باشم از دستشون میدم، چرا باید آرزوی دیگهای کنم؟
دوهفته پیش دکتر پیغامی اومده بود کلاس طرحکلی. گفت ۲۰ تا دوگانه پیدا کردم که واقعی نیستند. مثل: علم یا ثروت، زن یا مرد، دنیا یا آخرت و. فقط یک دوگانه واقعی هست: حق یا باطل!
میدونم که این مطلب خیلی اصولی نوشته نشد. همش تو هم تو هم. ولی باید مینوشتم. ببخشید که خوب نشد.
از وقتی حاج قاسم شهید شده، امکان نداره مثلا سوار ماشین بشیم و حرفی از حاج قاسم زده نشه. عکسهای حاج قاسم روی در و دیوار محله و شهر، با آدم حرف میزنه. فاطمهزهرا هم که سوار ماشین میشیم درخواست پخش مداحی میکنه. محمود کریمی میخونه: ناصرالحسین! قاسم سلیمانی!
اصلا فاطمهزهرا بعد از تشییع حاج قاسم یاد گرفت شعار بده: مرگ بر آمریکا! نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا!
دو شب پیش هم دلش برای حاج قاسم تنگ شده بود. قبل از خواب بهانه میگرفت که دلم میخواد حاج قاسم رو ببینم! خسته شدم از بس ندیدمش.
من احساس عجیبی دارم. دلم برای نبودنِ سردار یک جوری است. بعد از شهادتش حضورش خیلی خیلی پررنگ شده. برای همین آدم دلتنگیاش طوری نیست که احساس تنگنا کند.
بعد از آسمانی شدن سردار، فهمیدم معادلات آنطوری که فکر میکردم نیست. نیتم برای رفتن هم به کلاس تیراندازی تغییر کرد. فکر میکردم یک روز به کارم میآید. اما الان نیتم "و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوکم" شده. بچه آوردنم هم همین نیته. پول در آوردنم هم همین نیته. وقتی ولی امر میگوید: "نه جنگ میشود و نه مذاکره میکنیم" یعنی راه سومی هست که معادلات جهانی راهی به سوی آن ندارند. بعد از شهادت سردار دارم به این فکر میکنم که ۲۵ سال آینده اسرائیل وجود نخواهد داشت، چطوری است؟! از چه جنسی است؟
فعلا شهادت سردار، ماجرای هواپیمای اوکراینی، کیمیا علیزاده و . هنوز خیلی حرفها برای گفتن دارند.
خلاصه هنوز خون سردار تازه است که این راهپیمایی میلیونی در بغداد راه افتاده، تازه فقط با حضورِ مردانِ عراقی :)
منتظرم ۲۲ بهمن بشود و با فاطمهزهرا دوباره برویم راهپیمایی. چهلم سردار حتما پر از عکسهای ایشان است. دوباره بیاییم در خانه یک رومه دیواری با عکسهای حاج قاسم درست کنیم.
(+)
ما ندرتا از هایپرها خرید میکنیم. اخیرا (قبل از سفر مشهد) به خاطر کمبود وقت مجبور شدیم بریم اونجا برای خرید. روبروی خونمون هم هست از قضا!
من سعی کردم فقط و فقط چیزهایی که نیاز داشتیم رو بخریم. ولی یکجا این رو رعایت نکردم: قفسه کمپوتها. کمپوت آناناس رو خیلی دوست دارم. از همسر اجازه گرفتم و اونم گفت: "بردار! این چه حرفیه؟!" و اینا.
فاطمهزهرا هم یهو یادش افتاد که من چطور یکبار از کمپوت گیلاسش خوردم و شروع کرد به مقتلخوانی که ما به نیمه مقتل نرسیده یک قوطی کمپوت گیلاس گذاشتیم تو سبد.
کلا هله هولهترین کالاهای ما همین بود و شاید اون بسته توتفرنگی که من گفتم بخرم باهاش ماسک صورت دکترداود رو درست کنم!
حالا چند روز پیش تو یکی از وبلاگها در مورد اعتیاد به شکر خوندم و البته نمیدونم چقدر واقعیه ولی من خیلی به شکر و چیزهای شیرین وابستهام. فکر کنم کمخونی دارم.
شکر یا عسل یا نبات توی شیر، توی چای، توی دمنوش، توی شربت، توی سرکنگبین، توی میوهی کمپوتی، توی میکس موز و شیر، توی حریرهبادام زینب و توی آبمیوههای ویتامینهها و گاهی هم کیک و کلوچه و شیرینی (که البته این موارد آخر رو به خاطر روغنهای مصرفی توشون دوست ندارم)
هر روز باید از اینا مصرف کنم وگرنه حالم بده. خونه کسی که میرم واقعا حالم بده چون اونجاها خبری از اینچیزا نیست.
با خودم گفتم: پس تو فرقت با معتاد به مواد مخدر چیه؟
گفتم: من چیزی مصرف میکنم که تو سبد غذایی خانواره ولی معتاد میره سراغ موادی که دور و برش نیست و پیداش میکنه.
گفتم: اگر ملاک در دسترس بودن و در دسترس نبودن چیز خوب و بده که باید به حال خودت زار بزنی چون چیزای بد خیلی کم دور و برت بوده پس مسئولیتت بیشتره. اون معتاد تا چشم باز کرده دور و برش پر معتاد بوده و آدمهای ضعیفالنفس. تو تا چشم باز کردی بالای سرت مادر بوده و پدر و آدمهای حسابی. (همین چند روز پیش هم تو روضه، معلم اول دبستانم اومده بود و دستش رو بوسیدم. تازگیها دارم سعی میکنم با مراتبی از کبر در درونم بجنگم )
نمیدونم. یعنی اینکه دنبال مواد مخدر نرفتم از تنبلیم بوده؟ من از نوجوانی مثلا اگر بهم سیدی فیلم خارجی دوبلهنشده نمیدادند، هیچوقت خودم دانلود نمیکردم. اگر بهم چهارتا تِرَک موسیقی نمیدادند خودم دانلود نمیکردم. نهایتش این بود که عضو یک کانال میشدم و اونجا هرچی میذاشت امتحان میکردم. یعنی حتی اینقدر تنبل بودم که از رباتها هم استفاده نمیکردم. حوصله رو هم نداشته و ندارم. هنوزم گیر اینم که یه نفر بهم چهارتا قسمت از سریال فرندز رو بده تا زبانم بهتر بشه ولی تا الان به همین پرستیوی اکتفا کردم.
یعنی هیچوقت "نه" نگفتم؟ پس فرق من با معتادین به مواد مخدر چیه؟
یعنی همین که استفاده از هلههوله رو تو زندگیم نزدیک صفر کردم و الان در حد گاهی کیک و آبمیوه خوردن شده، برای اراده داشتن کافیه!؟
شاید نه.
فکر کنم باید با خودم صادق باشم.
فکر کنم هنوز همون پله اولم.
الانم این چند روز توی مشهد کلی لیموناد گازدار، یه دونه نسکافه تو اتاق نسیماینا و ژله خوردم و رژیم چندین و چندسالهام رو زیر پا گذاشتم. عذاب وجدان دارم :/
مشهدم و نائبایاره و انگار اینبار فارقالبالترم. بعد از چندین سال این اولین تشرفِ دوبارهام در طول یکسال به مشهد مقدسه :)
دلم میخواد اینبار، تو این زیارت، کار متفاوتی انجام بدم. البته فعلا در مقام تصمیمه.
اول اینکه زمان اختصاصیِ تنها حرم رفتنم یک ساعت قبل و یک ساعت بعد از اذان صبح باشه.
دوم اینکه اینبار توی مخاطبین گوشیم نگاه کنم، تمام کسانی که یه کدورتی ازشون دارم رو کامل ببخشم. بخشیدن که هیچ. جداً باور کنم که از هیچ کس بهتر نیستم و اونا از من بهترند.
سوم اینکه بازهم به این مرد بزرگ فکر کنم. ببینم میتونم خودم رو بهشون وصل کنم. ببینم در باورم میگنجه منم یه روزی مثل ایشون بزرگ بشم. حججی دهه هفتادی تونست. کاش.
؟صالحه؟
امروز رفتیم سرزمین موجهای آبی. خیلی هم یاد سپیدار عزیزم بودم. حیف که بچهها دست و پام رو بستند وگرنه دوست دارم ببینمش. میدونم ممکنه بدقول بشم چون با وجود بچهها همش تو عجلهام و نگران بچهها.
حدود ۴ ساعت تو سرزمین موجهای آبی بودیم و من فقط ۴ تا چیز رو امتحان کردم از بس فاطمهزهرا اذیت کرد. بهانه من رو میگرفت و گریه میکرد میگفت نرو. هربار هم مشکلش یه چیزی بود. مهم نیست حالا اینا :)
رفتم سقوط آزاد. واقعا به نظرم مسخره اومد. اصلا ترس نداشت. به زهرا گفتم اینقدری که از بیرون به آدم ترسش القا میشه ترس نداره. فکر کنم مردن هم همینطوره. کلی میترسیم که بمیریم ولی اصلا ترس نداره. میمیریم بعدش میگیم: اِ! این بود؟
زهرا گفت: ما از مردن نمیترسیم، از اعمالمون میترسیم.
گفتم: الان هرجوری زندگی کنیم مردنمون هم همونه. اگر الان راضی هستیم اونور هم راضی هستیم. کلما رزقوا منها من ثمره قالوا هذا الذی رزقنا من قبل و اتوا به متشابها. جنین توی شکم مادر هرچی باشه، بیرون هم همونه. (البته میدونم بیانم اینجا بلیغ نیست)
ترس. چه چیز بدی هست. همش از طرف شیطانه. ( ترس با خوف فرق داره)
اون یکی زهرا میگفت به یه نفر ۵۰ هزارتومان سهم هدیه دادند توی بورس. طرف با خودش گفت ۵۰ تومن که چیزی نیست. و ولش میکنه. ۱۲-۱۳ سال بعد داشته با یه نفر صحبت میکرده و اون بندهخدا هم تشویقش میکرده که بیا بورس سرمایهگزاری کن و کد بورسی بگیر و اینا. اونم میگه کد دارم و اتفاقا قبلا بهم فلان قدر هم سهم دادند به عنوان هدیه. وقتی میره چک میکنه میبینه پولش شده ۲۰۰ میلیون تومن. (البته انگار کارگزاری خودش براش معامله میکرده چون سهمش راکد مونده بوده)
به زهرا گفتم عین اینکه بگن ۱ رو بفرست به ۳۰۸۰! :))
بعد حساب کردیم دیدیم پولش شده ۴۰۰۰ برابر.
به همسر میگم یعنی اگر پولش از اول یک میلیون بود، شده بود ۴ میلیارد! ولی چی میشه که آدمها به این پولها نمیرسند؟ گفتم مطمئنم اگر خودش بالای سر پولش بود هیچ وقت اینقدر زیاد نمیشد. یا ازش استفاده میکرد یا اینکه از ضررها میترسید و هی سهمهاش رو میفروخت و ضرر روی ضرر میکرد.
من میگم هر آدمی یه سقفی توی ذهنش داره تو مسائل مالی. (مخصوصا توی بورس) یکی میگه اگر ۵۰ میلیون داشته باشم خوشبختم. یکی میگه اگر ۱۰ میلیارد داشته باشم خوشبختم. هر کدوم از اینا وقتی برسند به سقفشون دیگه متوقف میشن. چون بعدش دچار ترس از دست دادن میشن. تازه این خوشبینانه است. اگر بین راه رسیدن به سقف آرزوشون دچار ترس از دست دادن بشن که هیچی!
این ترس از دست دادن رو فقط یه جور میشه از بین برد. اینطوری که به این باور برسیم که المال، مال الله! همهچی برای خداست. همه چیز ابزار رسیدن به خداست. پول خوبه در راه رسیدن به خدا. وگرنه وزر و وباله. آخرین مطلبی که شیدا خانم، نویسنده صهبای صهبا نوشتند با عنوان "امتحان" هم از همین جهات برام جالب بود. همسر ایشون نمیترسند. ترس از دست دادن ندارند و مال رو برای خدا میخوان. هرجا این مال و اموال مانعشون بشه برای رسیدن به خدا، کنارش میزنند. به همسرم گفتم اتفاقا من مطمئنم ایشون از لحاظ مالی بیشتر از قبل پیشرفت میکنند. روزیشون حلالتر و طیبتر میشه. برکتش بیشتر میشه. شیداخانم که امتحان ولایتپذیری رو در محضر همسر قبول شدند. دیگه نور علی نور.
واقعا هم پول همه چیز نیست و بهترین چیزای دنیا رو رایگان دادند و وقتی از دستشون بدی دیگه نمیشه با پول اونا رو خرید. مثل سلامتی، مثل جوانی، پدر و مادر، فرزند، همسر، برادر و خواهر، دوست، زیبایی طبیعی و حقیقی و .
بعدش هم توکل کنیم به خدا.
بعدش هم بدونیم که خدا روزی ما رو میرسونه.
بعدش هم بدونیم که اگر خدا یه طوری داره بهمون میده که بیش از نیازمونه، اون پول دیگه مال ما نیست. ما شدیم وسیله خدا برای روزی رسونی به بقیه. حالا یا با انفاق واجب یا مستحب یا کارآفرینی یا قرض دادن یا صدقه دادن یا اطعام کردن یا .
خب اینطوری کارمون سخت هم میشه. هر وقت سوره ذاریات رو میخونم که برای افزایش روزی مجربه، به این آیات که میرسم نهیب میخورم:
آخذین ما آتاهم ربهم، انهم کانوا قبل ذلک محسنین. باید برای گشایش تو رزق و روزیت، "قبل از گشایش" محسن میبودی!
کانوا قلیلا من اللیل ما یهجعون
و بالاسحار هم یستغفرون (اهل بیداری قبل از نماز صبح و اهل بیداری بینالطلوعین هستند و استغفار میکنند. اهل گناه نیستند.)
و فی اموالهم حق للسائل و المحروم
بعدش در سوره چند تا گریز به داستان کسانی زده میشه که اهل دیدن نعمتها و استفاده درست از اونا بودند. مثل حضرت ابراهیم که بسیار مهماننواز بود و بدون مهمان غذا نمیخورد و خدا با فرشتگانش به ایشون و همسرش مژده فرزند میدهند، و بعد از اون کسانی گفته میشه که اهل کفران نعمتها و خروج از فطرت انسانیشون بودند مثل قوم لوط که نعمت ازدواج رو کفران کردند و فرعونیان و قوم عاد و ثمود و نوح. بعدش کم کم میرسه به اینجا.
و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون
ما ارید منهم من رزق و ما ارید ان یطعمون
ان الله هو الرزاق ذوالقوه المتین
به همسرم میگم ما آدما میترسیم چون افق دیدمون تنگه. وگرنه از یه جایی به بعد باید بگیم من n تومان درآمد دارم ولی خرج و برج ما هر ماه مثلا ۴ میلیونه. دیگه بقیهش مال من نیست. پس بذار بیشتر درآمد داشته باشم که بتونم بیشتر خیر برسونم.
آدمهایی که پولشون زیادی میکنه خیلی باید بترسند. خیلی خطرناکه. توی رختکن سرزمین موجهای آبی یه دختر ۱۳_۱۴ ساله کمدش افتاده بود بالای کمد ما. خیلی وسایلش قشنگ و رنگی رنگی بود. معلوم بود کلی از وقتش رو هم توی سالنهای زیبایی میگذرونه. انگار خانوادهش هم دوست داشتند که براش چیزهای گرون قیمت و تاپ بخرند.
اونقدر ظاهرش فریبنده بود که فاطمهزهرا هم نمیتونست بهش خیره نشه. فقط زیر لب میخوندم: و لا تعد عیناک عنهم ترید زینه الحیاه الدنیا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا و اتبع هواه و کان امره فرطا.
متاسفانه خیلی خودشیفته بود. نمیتونست از دیدن خودش توی آینه دل بکنه. هر چند دقیقه یک بار میرفت جلوی آینه و یک نگاهی به خودش میانداخت. متاسفانه کمی هم مغرور بود. با دوستانش متکبرانه حرف میزد و ککش هم نمیگزید که مدام جلوی من رو گرفته و نمیذاره من وسایلم رو از کمد بردارم یا توش بگذارم و بدبختانه خیلی هم کند کار میکرد. طبیعی هم بود. وسایلش اینقدر براش چشمک میزدند که نمیتونست ازشون دل بکنه.
دلم براش سوخت چون یاد نوجوانی خودم افتادم که داشتم تبدیل به کلکسیونر میشدم ولی خب الحمدلله مامانم نذاشت و منو شوهر داد به یک طلبه :)) ولی بعید میدونستم که این دختر از این شانسها داشته باشه که قبل از اینکه دیر بشه از دنیای اسبهای تکشاخ بیرون بیاد و با واقعیات روبرو بشه. احتمالا بعدا خیلی دچار بحران میشه اگر ازدواج کنه.
به هر حال آدمهای پولدار باید مراقب رفاهزدگی فرزندانشون باشند. خیلی مهمه وگرنه این مسیر خیلی آسیب داره.
فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین
دردی که توی این مطلب میخوام ازش بگم تا کسی نداشته باشه درک نمیکنه. خیلی هم شبیه مطلب "ن علیه ن در ورزشگاه" هست ولی با این تفاوت که این حرفا درگوشیتره. نیروهای اصطلاحا حزباللهی باید بشنوند و دغدغه پیدا کنند. میدونید؟ اصلا دغدغههای فرهنگی رو تا کسی نداشته باشه نمیتونه ادا دربیاره و تاصبح بیخوابی بکشه. سبک زندگی مجاهدانه و توحیدی رو تا کسی نداشته باشه، خودش نمیتونه تو جامعه پیاده کنه.
این هفته که از کلاس طرح کلی برگشتم کلی شکایت مسئولین طرح رو پیش همسر کردم. البته از خودش هم گله کردم که کمکم نمیکنه. چون خیلی خسته بودم. خیلی. خستهی جسمی و روحی.
دوست نداشتم اون حرفا رو بزنم ولی همش تقصیر اونا بود.
اولش من و همسر باهم ثبت نام کردیم که باهم بیاییم کلاس. من قبول شدم اما همسر چون از اول تعهد حضور توی دوره رو مشروط کرده بود به یکی دوتا شرط، پذیرفته نشد. گفتند باید تعهد بدید. و الان که میبینم که تعداد زیادی از خانمها و آقایون دوره بیشتر از دو هفته (حد مجاز غیبت) نیومدند، دلم میسوزه که همراهم باهام نیست. کاش من هم تعهدم رو مشروط کرده بودم به وجود داشتن یک مهد منظم و کارآمد. شاید قبول نمیشدم.
دومش اینکه همون روز مصاحبه گفتم بچه کوچیک دارم و مهد لازمه. اونا هم گفتند خانمهای بچهدار دیگری هم هستند و تلویحا مشخص بود که مهد برقراره چون مادرهای بچهدار کم نیستند. اما چی شد؟ کسی که مسئول مهد شد، نه متخصص بود و نه انگیزه کافی داشت و به اندازه کافی اعتماد خانمها رو جلب کرد که بچههاشون رو بهش بسپرند. هفته اول افتتاحیه که هیچ. هفته دوم یا سوم بود که مهد برقرار شد. تعداد بچهها هم خیلی کم نبود به نسبت اون اتاق کوچیک ولی کم کم مادرا دیگه بچههاشون رو نیاوردند تا اینکه فقط زینبِ من موند.
داستان تق و لقیِ مهد کودک خیلی خیلی خیلی منو آزار داد. چند هفته که گذشت متوجه شدم اصلا نمیتونم روش حساب کنم چون ممکن بود برم و ببینم برقرار نیست. به همین سادگی و به همین خوشمزگی.
این سریهای آخر که دیگه از شب قبل از مسئولش میپرسیدم هستی یا نه!؟ و اگر میگفت نیستم واقعا خودم رو برای یک روز سخت آماده میکردم. روزی که باید همش بچهم رو به بغل نگه میداشتم. دست تنها.
سومش اون مکانِ دلبرِ مزخرف. مدرسه عالی شهید مطهری جایی نبود که بتونم بچه رو بذارم زمین. توی کلاس نگران بودم از کریر بیافته روی زمین سفتِ سنگی. تو سالن همایش نگران بودم از روی صندلی بیافته روی موکتهای کثیف سالن همایش. وسط آذرماهِ پرآلودگی با بچه میرفتم اونجا و بر میگشتم. حدس میزنم اونی که این مکان رو هماهنگ کرد برای دوره، در درجه اول نوستالژیک بودن فضا و نزدیکیش به زار و زندگی خودش براش ملاک بوده و صدالبته راحتیش در هماهنگیها. واگذارش کردم به خدا چون اونجا اصلا مناسب مادرها و بچههاشون نیست. وگرنه واسه چی همه ترجیح میدادن بچهشون رو بذارن پیش مامانشون؟ منم که یکی رو سپرده بودم به مامان. دیگه کوپنم پر شده بود و تازه وقتی تعهد دادم برای دوره، بچهم فقط ۴ ماهش بود و تا آخر دوره شد ۸ ماهه و وزنش بیشتر و تحرکش بیشتر شد. واقعا سخت بود. هم برای من هم برای زینب. اگر از اول میگفتند مهدکودک در کار نیست کمتر از یک درصد احتمال داشت اون تعهد مسخره رو بدم. تعهدی که انگار هیچکس بهش پایبند نیست. هرکی میاد برای عشقشه و هر کس نمیاد هم چون عشقش میکشه.
چهارمش مسئول هماهنگی. آقای کاف! چه گناهی کرده که همهی کارهای مربوط و نامربوط رو انداختن گردنش. میدونم یادش میره. مثل شوهرم که از تعدد وظایف و کارهاش یادش میره چی به چی بود. ولی اونم تقصیر داره. اونایی هم که اینهمه کار رو انداختند روی دوشش هم تقصیر دارند. اصلا آقای کاف چه تخصصی و چه سابقهای در راهانداختن و تشکیل یک مهدکودک دارند؟ از راهنمایی چه کسی در این امر بهره بردند؟
ناراحتم که خودشون برگه نظرسنجیِ من رو خوندند و هیچ اقدام مستمری نکردند و از مرز یه حلالیت لسانی جلوتر نرفتند و حتی بعدا هم ازم پیگیری نکردند. بازم من موندم و حوضم.
پنجمش همهی اونایی که من رو که داشتم میبریدم، دیدند ولی هیچ کاری نکردند. کمکم نکردند و حتی نمک روی زخمم پاشیدند. همهچیز روی زبون راحته ولی جهاد و مقاومت در عمل و طی زمان خودش رو نشون میده. اگر این حرف ولیِ امر ماست که این کار فرزندآوری جهاده، حالا که من توی این جبهه اسلحه دستمه، اگر خسته شدم، هیچ همسنگری ندارم که بتونم یه لحظه اسلحه رو بسپرم به دستش؟ این کلاس بهم ثابت کرد که نه. در ۹۹ درصد مواقع خودمم تنها. بین همفکرانم هم تنهام. تو ورزشگاه توقعی نیست که کسی درکم کنه اما بین همجبهههام توقع هست. خیلی ضایعاست که همجبهههای من هنوز در بند روگرفتنشون با چادر هستند. خیلی ضایع است ولی من باید درکشون کنم.
میسوزم از اینکه راه حلشون اینه که بشین تو خونه و اونجا مطالعاتت رو پی بگیر. احساس میکنم کسی که این حرف رو بهم زد هیچ تصوری از این جهاد نداره. این جهاد با این بچه و بچهی بعدی که تموم نمیشه!!! تازه شروع میشه! روز به روز هم سختتر میشه. الان ۲۵ سالمه، شاید تا ۴۵ سالگیم هم تموم نشه و همیشه یه بچهی شیرخوار بیخ ریشم باشه. اصلا مگه مشکل از من بوده که نیام؟؟؟ یک تا چهار رو بخونید تا بفهمید مشکل فقط از من نیست.
الله اکبر! الانم من چیز زیادی از بیرون رفتن از خونه نخواستم! همین پنجشنبه صبح تا ظهره. ولی نمیدونم تصور خانمهای مذهبی و انقلابی و ولایتمدارمون از زندگی تو این برهه از زمان چیه که سادهترین راهکار رو میدن و حواسشون نیست که ممکنه یک "انسان" (و شاید چندین انسان بالقوه) رو منزوی کنند!
ششمش تئوریپردازیهای بینهایت جذابه ولی عقیم در اجرایی شدن. حاجآقا عین میان و کلی حرف میزنن راجع به ازدواج و خانواده و . حرف و حرف و حرف. در مورد اینم میگن که بچه تو آپارتمان جای زندگی نداره و چرا جنبجوشش مایه آزار یه عدهاست اما دریغ. خیلی ببخشید ما حزباللهیها و مذهبیها و انقلابیهای فیک عرضه نداریم خودمون گفتمان خودمون رو تو یک دورهای که صفر تا صدش محصول ایدهپردازیها و تفکرات خودمون هست پیاده کنیم و یک قدم تو سبک زندگیمون جلو بیاییم. از بقیه مردم چه انتظاری میره که با گفتمان ما ارتباط برقرار کنند؟ گفتمان ما همش رو کاغذه. سبک زندگیمون روی کاغذه. نهایت هنر ما پیادهسازی انواع روشهای تدریس در یک دورهی ۴ ماههاست که انشاءالله تعالی خروجیهای دورهمون مدرسهای چیرهدستی تربیت بشن که اونا هم بتونند مدرسهای چیرهدستی تربیت کنند که اونا هم بتونند مدرسهای.
حدس میزنم با نفرینهای زینبِ جیگر طلا، با این وضعیتی که این مدت پشت سر گذاشتیم، تلاشهام بیثمر بشه ولی حداقل یاد گرفتم قوی بشم. هر بار که بچه بلند میکنم و روی زمین میذارم عین بلند کردن و گذاشتن اسلحهاست. خوب شد به این باور رسیدم. خوب شد.
نمیدونم چرا احساس میکنم یه چیزی گم کردم.
اتفاقا مشهد که بودیم اون دوتا انگشترم که از عروسی رضا گم شده بود پیدا شد. ولی تازه احساس میکنم یه چیزی گم کردم که نمیدونم چیه.
دیشب از مشهد برگشتیم. مشهد خوب و طولانیای بود. دوبار فاطمهزهرا شهربازی رفت. یک بار موجهای آبی. یکبار باغوحش و چندبار حرم و یک غذا حضرتی و دیگه چی میخواستیم از مشهد و .
ولی کلی حاشیه داشت. خستگی کار دستم داد. چه تو رفت چه برگشت کلی بدخلقی کردم. شاید هم به خاطر استرس و عجلههایی بود که بهم تزریق میشد. هرچی بود خراب کردم.
ساعت ۴ و نیم صبح رسیدیم خونمون و من تا ۷ صبح همهی کارها رو کردم. ظرفهای کثیف رو شستم. لباسهای کثیف رو جدا کردم. تمیزها رو سرجاشون گذاشتم. سوغاتیها رو جدا کردم. رومیزی قلمکار جدید رو روی میز انداختم. تراولر رو سرجاش تو کمد گذاشتم. بعدش نماز خوندم و کمی خونه رو مرتب کردم. بعدش یه چیزی خوردم و خوابم گرفت.
نمی دونم چرا ولی از ظهر به بعد هیچ کار مفیدی نمیتونم انجام بدم. نهایتش تنظیم متن تدریسم بود که به نظرم عالی شد ولی حالم رو خوب نکرد.
نمیدونم چرا وقتی مصطفی سکوت میکنه میترسم.
امروز عصر بهم گفت که تو کارش یه چیزی شبیه پیشرفت کرده. ولی نمیدونم چرا من یه طوریام. انگار یه چیزی رو گم کردم.
شاید دارم کاریکاتوری رشد میکنم.
نمیدونم. من که مشهد رفتم چند تا کار رو برای اولین بار انجام دادم. یکی اینکه مناجات شعبانیه خوندم. دیگری اینکه به همهی عمهها و عموی کوچکترم که ازشون دورم پیامک اختصاصی (نه فورواردی) دادم و با مامانبزرگ صحبت کردم و حتی از طرف عمه زیور که چند روز پیش مرحوم شد زیارتنامه مختصر خوندم. حتی بعد از مدتها شروع کردم به مرور سورههایی که حفظ بودم.
ولی تو مشهد قلبم تو ادبار بود. اشکم به زور چیکه چیکه میاومد. اصلا حرف ویژهای یا درد و دلی با امامرضا (ع) نداشتم.
نمیدونم چه مرگم شده. اوضاعم هیچوقت اینقدر خوب نبوده. خیلی عجیبه. نمیفهمم. نمیفهمم چیکار کردم. کجا اشتباه کردم. خیلی عجیبه.
یادمه ۱۳_۱۴ سالم بود که با مامان و بابا و رضا و مهدی رفتیم حج عمره. اول هم رفتیم مدینه.
یادش به خیر. تنهایی توی مسجدالنبی نشسته بودم. یه دختری کمی جلوتر نشسته بود. هر دومون هم قرآن جلومون باز بود. من خسته شده بودم از خوندن ولی اون طوری صفحات رو تند تند ورق میزد که به منم انرژی میداد برای ادامه. برای همین سعی کردم خودم رو بهش برسونم. منم هی تند تند میخوندم ولی به یه جایی رسید که دیگه بریدم! جالب اینجا بود که اون دختر نه تنها خسته نشده بود، حتی سرعتش بیشتر هم شده بود. :)))
دیگه دیدم مشکوکه! رفتم ازش پرسیدم چطوری اینقدر سریع داری قرآن میخونی؟ حافظ قرآنی؟
باورتون نمیشه چی بهم گفت! گفت الکی دارم تورق میکنم!
وا رفتم یعنی!
حالا این حکایت رقابت کردنهای منه. عاشق رقابتم ولی معمولا رقابتم پوچ و موهوم از کار درمیاد. کار که برای خدا نباشه همینه. به همین سادگی به همین خوشمزگی.
زینب!
کوچولوی مامان! امروز داشتم به این فکر میکردم که شکر نعمتهای خدا رو نکردم. پارسال با تو اربعین رفتم کربلا. پارسال ۲۲ بهمن تو با من بودی توی راهپیمایی. امسال هم روی کالسکه بودی. چقدر باید شکر کنم این روزهای قشنگ رو؟ نمیدونم!
چقدر باید شکر کنم بودنت توی خونه رو؟ این خندههات که هر کسی رو میخندونه! این چهاردست و پا رفتنت، صداهای بامزهای که در میاری، ناز خوابیدنت، چشمهای قشنگت.
امروز رفتیم سونوگرافی. یه ذره نگران شدیم. بغض کردم و قورتش دادم.
سریع از مطب دکتر محمدی وقت گرفتیم. دکتر گفت کیست هست. من گفتم غده است. گفت مهم نیست. درش میارن. گفتم جاش میمونه. گفت آره ولی برید پیش آقای دکتر اخوان. بیمارستان بقیه الله.
بیشتر نگران شدیم. تا نشستیم تو ماشین گفتم همین الان بزن بغل. زنگ زدیم و زنگ زدیم ولی جواب نمیداد. توی اتوبان بودیم به سمت بیمارستان که گرفت. منشی گفت وقتها پره. من گفتم خواهش میکنم. خیلی کوچیکه. ۸ ماهشه. گفت بیا.
توی راه خودم رو آماده کردم. برای عمل. بیمارستان. برای هرچی. دلم نمیخواست از خدا بپرسم "چرا" ولی تازگیها یه ذره بیشتر بعد از نماز مکث میکردم و ذکر میگفتم. امروز اصلا نفهمیدم چطور ظهر و عصرم رو خوندم.
مصطفی گفت نباید خودمون رو ببازیم. گفتم باختی در کار نیست. هیچ وقت درکار نیست.
زینب مال خانم حضرت زینبه. امروز قبل از این داستانها یاد دمشق افتاده بودم. اونموقع وبلاگ نداشتم. وگرنه چرا از حال خوبم تو حرم سیده رقیه و سیده زینب ننوشتم.
زیر لب گفتم: اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرّ المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
رسیدیم بیمارستان بقیه الله.
سریع نوبتمون شد.
دیگه یادم نمیاد دکتر اخوان چی گفت. فقط برای اینکه خیالمون راحت بشه بردمون اتاق بغل تا دکتر باقری هم نظرش رو بگه. فقط گفتند باید ولش کنیم و کاری به کارش نداشته باشیم. ولی تحت نظر باشه. گفتند به مرور خوب میشه.
دفترچه بیمه زینب سفید موند.
مثل دفترچه بیمه فاطمهزهرا.
امروز فهمیدم دکترهایی هم هستند که خیلی مهربونند. حتی باید به دکتر محمدی زنگ بزنم و ازش تشکر کنم. ایشون هم مثل ما نگران بود. حتی دلش نمیخواست بهمون خبر بد بده. خیلی با حیا میگفت.
و دکتر اخوان و دکتر باقری. روم نمیشه ازشون تشکر کنم. اینقدر خوشحالم که دلم میخواد برای دکترها و برای خدا نامه تشکر بنویسم.
به خدا بگم خدایا نمیگم که چقدر رحم کردی که هیچی نبود که اگر چیزی بود هم رحم کرده بودی اما به ضعف بدن و قلّت حیلتِ من رحم کردی.
به خدا بگم خدایا فهمیدم که دوباره این آیه رو تو زندگیم جلوه گر کردی: ان الله یدافع عن الذین آمنوا.
تو یک روز رفتیم خرید و دکتر برای تشخیص و دکتر متخصص اطفال و دوتا دکتر متخصص گوش و حلق و بینی و اذان مغرب رسیدیم خانه و مصطفی رسید به مسجد.
پرونده دکتر رفتنهایی بسته شد که شاید چندین روز و هفته ممکن بود درگیرمون کنه ولی یه روزه با ۱۵۰ تومان تمام شد.
و من یاد روز دربی افتادم که کلاس طرح کلی رفته بودم و برگشتنی تپسی گیرم نمیومد و با مترو برگشتم.
ولی اون روز اولین هفتهای بود که زینب رو با خودم نبرده بودم.
ان الله یدافع عن الذین آمنوا.
روزی که همدیگه رو دیدیم من مارکوپولویی بودم واسه خودم. کلی این ور دنیا رفته بودم، کلی اون ور دنیا. مثلا کولهباری از تجربه بودم برا خودم.
روزی که همدیگه رو دیدیم ندرتا پاش رو از شابدوالعظیم اون ور تر گذاشته بود الا ۲۸ صفرها که مشهدالرضا میرفت مستضعفی.
یه عمره هم رفته بود طلبگی. که اونم از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، حاجی با حاجیه!
ازدواج که کردیم جامون رو عوض کردیم، جبر محیطی!
این روزا من تو خونهام با بچهها. ندرتا پام رو از شابدوالعظیم اون ور تر میذارم. آدما هم همون آدمای همیشگی الا بعضی از برنامهها که باعث میشه دوستای جدید پیدا کنم. یه مشهد با هم در طول سال. یه اردوجهادی سفر تفریحیمونه. یه بار یا دوبار هم عید و تابستون میبَردم دیدن اقوام.
اما اون الان جاهایی رفته که من حتی تو خوابم هم نمیتونم بفهمم چه جوریه، چه شکلیه. با آدمایی که من میشناسم و نمیشناسم نشسته و پا شده و حرف زده.
این دو روز اخیر هم رفته خلیجفارس رو زیارت کرده. قربونش برم!
بهش گفتم: برام فلان چیزو میخری؟
بیچون و چرا همون روز خریده! الانم منتظرم برگرده. اولین باره که سفر رفته و برام سوغاتی خریده. ذوق دارم. مثل دوران نامزدی.
بیاد و بهش بگم: چه برایم آوردهای مارکو؟ ^_^
گاهی وقت ها یک حالتی شبیه به سردرد توی سرم عارض میشه که دلم می خواد دونه دونه تارهای موهام رو بگیرم و بکشم. این بار دوم طی یک ماه گذشته است ولی این بار علتش برام ناشناخته بود. جیغ ها و لجبازی های فاطمه زهرا هم کفرم رو در می اورد طوری که بدم نمی اومد یک فصل کتکش بزنم اما خدایا، تو شاهد باش که ما گوش این بچه رو لمس هم می کنیم گریه می کنه. چه برسه به این که بخواهیم کتکش بزنیم. و من تو این مدت فقط نتونستم صدام رو کنترل کنم که بالا نره. و خدایا تو شاهد باش که امشب هم براش فسنجان مورد علاقه اش که عشقشه رو درست کردم ولی چیزی از حجم لوسیِ چندش آورش کم نشد و خدایا تو شاهد باش!
دلم می خواد یک مدت هیچ گونه استرسی رو تحمل نکنم ولی از ابتدا هم هوش هیجانی کمی داشتم. از کلاس های آکادمیک حضوری رسیدم به غیرحضوری. از غیرحضوری به دوره های میان مدت حضوری. از دوره های میان مدت حضوری به دوره های میان مدت غیرحضوری ولی می دونم بازم نمی تونم استرس هام رو کنترل کنم. هی یه چیزی بهش اضافه می کنم. امروز باشگاه، فردا یه بیزنس کوچیک، پس فردا یه چیز دیگه. چک لیست هم نوشتم برای کارهای روزانه ولی بازم پریشونم. نمی دونم چرا!
خواهش می کنم حرفش رو هم نزنید که من قید این فعالیت ها رو بزنم. امروز که تو باشگاه مربی با دیدن سیبل هام ذوق کرد و چند بار گفت باریکلا، نزدیک بود از شوق اشک تو چشمام جمع بشه. واقعا هیجان مثبت زندگیم همین کارهاست. ولی مثلا ضدحال یعنی اینکه 5 دقیقه زمان لازم داری تا برای همسرت دو صفحه از متن تحقیقت رو که با اشتیاق نوشتی بخونی ولی دخترت چندبار بینش پارازیت بندازه و وقتی بهش میگی الان نوبتش نیست شروع می کنه به تمارض و سردردت بدتر میشه. واقعا نمی فهمم چرا بچه ها گاهی وقت ها اینقدر با روان مادر و پدراشون بازی میکنند. مخصوصا اون مادر بخت برگشته که از صبح جیغ جیغ و مسخره بازی تحمل کرده. واقعا این انصاف نیست. این انصاف نیست.
همسرجان مسجدشون رو حوزه انتخابیه کرده واسه همین من هم دیر اومدم رای بدم (ساعت ۱۱ و نیم) و هم برای اینکه دلش نشکنه مسجد اونا رو انتخاب کردم وگرنه به دلم بود برم مسجد محله مامانم اینا (محله سابق خودم) که برام نوستالژیکتره.
ولی خب از هر حیث اینجا بهتره چون بیشتر تحویلمون میگیرن. ناسلامتی خانم حاجآقا هستم! :)
تازه تخلف هم کردم و از برگه رایم عکس گرفتم. دلتون بسوزه! :)
اولین باره که انتخابات برام هیجان خاصی داره که دوست دارم ببینم کیا رای میارن. یه بار که انتخابات ریاست جمهوری روز قبل عروسیم بود و اصلا هیجان عروسی میچربید به همهچی. ولی رای دادم. اونم اول وقت!
یه بارم که ریاست جمهوری کلی زور زدیم و اینور اونور رفتیم تبلیغات ولی نشد و دپرس شدیم.
یه بارم که مجلس معلوم بود رای نمیاریم.
اما الان هیجانش به اینه که چون لیستی رای نمیدم دلم میخواد بدونم کدوم یک از اونایی که اسمشون رو نوشتم رای میارن!
اما مثل همیشه برای جریان حق باختی وجود نداره. ما در هر صورت برندهایم [vیِ victory] :)
نیز بخوانید بیانات مهم رهبر انقلاب در ۱۶ بهمن ۹۸
+
نیز بخوانید
+
به یمن قدوم این ماه پربرکت میخوام همهی احساسهای کسالت و بیحالی و رخوت و اعصاب خردیم و احساسات منفیم نسبت به تمام مسئولیتهای حال و آیندهم رو دور بریزیم و خودم رو بابت گذشته ببخشم. امیدوارم به فضل و کرم خدا و درهای رحمتش که بازتر شده و میدونم میشه خیلی کارها رو تو این سه ماه ممکن کرد.
یک مطلب از حاج آقا قاسمیان اینجا میذارم براتون که خیلی قشنگه:
ماه مبارک رجب ماهی است که به صورت خاص گفتهاند خیلی ویژه است و هیچ ماهی این چنین نیست. در حدیث قدسی آمده که در ماه رجب اگر کسی من را اطاعت کند، من اطاعتش میکنم!» یعنی من میآیم پاکارش میایستم و خلاصه خدا به اطاعت انسان میآید! هرچقدر از ویژگی این ماه بگوییم کم است و مقدمه است برای ماه شعبان و ماه رمضان و دریافت عظمتهای شبهای قدر.
از ابتدای ماه رجب تا شب قدر، دو چله باقی مانده است و ماه رجب ماهی است که یا من ارجوه لکل خیر» است، یعنی هر خیری را در آن می توان امید داشت. مطرح است که شب قدر و لیلة القدر خیر من ألف شهر» نه برای کسی است که به غفلت می گذراند تا برسد به لیلة القدر، بلکه برای کسی است که از اول رجب شروع می کند و از اول رجب به دو چله نشینی می گذراند.
چله نشینی هم این نیست که در خانه بنشیند! این که حرف لغو نزند، چیز بیخود نخورد، صحنه های بیخود نگاه نکند و این هاست؛ چه رسد به اینکه اعمال حرام انجام ندهد
ادامه مطلب هم توصیههای آیت الله قاضی برای این سه ماه مبارک!
التماس دعا دارم خیلی کلیشه است ولی التماس دعا :)
ادامه مطلب
مدتی است ننوشته ام اما در همین مدت اینقدر تایپ کرده ام که دستانم کمی تندتر شده اند. پژوهشم را تحویل دادم. چقدر بی جهت حرص و جوش خوردم. آن هم در شرایطی که من از بسیاری از دوستانم کارهایم را زودتر تحویل داده ام. حالا شاید کیفیتش متوسط باشد اما امتیاز به موقع تحویل دادن را گرفتم حداقل. سفر سه روزه همسر هم قوز بالا قوزِ استرس و ناراحتی های من شد. برای هوش هیجانیِ پایینِ خودم متاسفم. من هر روز بخشی از وقتم را صرف مطالعه و نوشتن تحقیقم می کردم. طبیعتا نباید نگران می بودم ولی بودم. و اینکه همسرم و دوستان از پژوهشم تعریف کردند. گرچه من باورم نمی شود اما به نتایج خوبی رسیدم. حداقل برای زندگی خودم.
تصمیم گرفتم این وبلاگ را به جای پر کردن از هجویات روزانه ام به نوشتنِ نتایج مطالعاتم اختصاص بدم و فقط چک لیست های ماهانه ام رو اینجا به اشتراک بذارم.
شروعش هم باشه با کمی صحبت کردن در مورد این پژوهش اخیرم. چیز جالبی که امروز داشتم بهش فکر می کردم این بود که چه بسا کسی از یک عارف و سالک الی الله، یک سوالی بپرسه و ایشون با علم ویژه ای که به شرایط فرد دارند پاسخ مقتضی بهش بدهند و در نتیجه پاسخ اون سوال قابل تعمیم به دیگران نباشه. اما در مورد حضرت امام و حضرت آقا (به اختصار امامینِ انقلاب) گرچه در اوج عرفان بودند اما این طور نیست که پاسخ شون به سوالات افراد، قابل تعمیم به دیگر افراد نباشه. دلیلش اینه که اونا همواره اصلاح امت و جامعه رو مدّ نظر دارند و اصلاح و تهذیب دانه دانهِ آدم های دور و برشان، دقیقا همان طور که از شأن ائمه اطهار به دوره، از شأن اون ها هم به دوره.
پس وقتی حضرت آقا یک بانو می فرمایند که هم کسب علم کنند و هم فرزند بیاورند، یعنی همه ی بانوان می توانند این دو کار رو با هم انجام بدهند.
قدم اول هم این هست که صحبت ایشون رو درست متوجه بشیم. حضرت آقا نمیگن دانشگاه رفتن، نمیگن فلان کلاس رو رفتن، فلان کتاب رو خوندن، نمیگن فلان رشته، علمی هست و فلان رشته، علمی نیست. کلا برای علم هیچ قیدی نمی آورند و به اصطلاح طلبگی مطلقِ علم» مدّ نظرشونه. بنابراین این دایره خیلی وسیعه و همه ی خانم ها می تونند در دایره نِ اهل علم و طالب علم داخل بشن. بنابراین هم برای اصلِ علم و هم برای نحوه کسب کردن اون علم، قید نمی آورند.
سومین مساله ای که براش قید نمی آورند زمانِ این کسب علم هست. بنابراین در هر شرایطی می شه کسب علم کرد و شاید در درجه اول این مساله به خلاقیت و هوشمندی ما در تبدیل تهدیدها به فرصت ها بستگی داشته باشه. ضمن اینکه حضرت آقا دیدی به وسعت و پهنه ی یک عمر انسانی به فرصت ها و استعداد های انسان دارند. بنابراین ممکنه ما در یک برهه و برش از زمان، شرایط کسب علوم یا مقدماتی از علوم رو داشته باشیم و در برهه و مقطع زمانی دیگری به واسطه شرایط دیگری، زمینه کسب علوم و مقدماتِ دیگری اهمیت درک و استفاده کردن از همون شرایط و زمینه ها، شاید بیشتر از اون چیزی که ما تصور می کنیم، مهمه. چیزی که متاسفانه ما به دلیل زندگی نکردن در زمان حال» ازش غفلت می کنیم. میس می کنیم. :)
من برای این پژوهش، علاوه بر بررسی دیدگاه های امامینِ انقلاب، کتاب های میثاق مهر و ماه و زن آنگونه که باید باشدِ استاد طاهرزاده و نظام حقوق زن در اسلام رو تورقی کردم. بین این کتاب ها، میثاق مهر و ماه در تبیین توحیدیِ پیوند همسری و ازدواج، الحق در ترازِ خاصی قرار گرفته و شاید بهتر باشه برای بررسی بیشتر در رابطه زن و خانواده در نگرش توحیدیِ اسلامی، اون کتاب رو مطالعه بفرمایید. اما حداقل تلاش کردم که در بخش های حقوقی و اقتصادی، حرف نویی زده باشم. به قولِ نسیم جانِ جانان، دوست داشتم.» اما تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد. :)
اینم لینک دریافت فایل تحقیقم
+ دوست داشتید بخونید.
خطر کرونا ویروس برای من و مصطفی جدی نبود و نبود تا دیشب که از بیمارستان بقیه الله الاعظم برگشت. اونجا رفته بود که همراه بقیه دوستانِ جهادیش، پارکینگ بیمارستان رو تبدیل به بخش نگهداری از بیمارانِ در حال نقاهت کنند. چیزایی می گفت و تعریف می کرد که واقعا نگران کننده بود. مصطفایی که توی این مدت خودش با بی خیالی یکی دوبار رفته بود قم و یک بار هم مشهد، حالا نگران بود و همین من رو نگران کرد ولی زود آروم شدم. و ما تسقط من ورقه الا یعلمها و لا حبه فی ظلمات الارض و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین.
حالا می خوام سکوتم رو بشم و در مورد کرونا صحبت کنم. چند تا فکت و مطلب کوتاه هم قبلش میگم و بعدش با هم آیات پایانی سوره حج رو میخونیم. اونایی که دقت کنند، ارتباط مطالب رو با هم متوجه میشن :)
ادامه مطلب
#امام_موسی_صدر
دین شما دین به چالش کشیدن» است؛ دین مبارزه است؛ دین حرکت پیوسته و آرمانگرایی همیشگی است؛ دین ورود به ژرفای زندگی و میدانهای مبارزه در طول زندگی است. پس جای شگفتی نیست که شما از این آموزهها و از این گذشته، توشهای فراوان و عمیق برگرفتید و به راه افتادهاید.
در این دوره برای شما کافی نیست که فقط مادرانی شایسته باشید. شاید اگر در زمانی دیگر بودید، برای شما به همین بسنده میکردیم، ولی اکنون امت شما با مرگ و زندگی دست و پنچه نرم میکند. امت شما با طمعورزیهایی روبهروست که نظیر آن را در تاریخ سراغ نداریم. در چنین شرایطی باید بیش از زن عادی در شرایط عادی، کارآمدی داشته باشید. باید تلاش خود را چندین برابر کنید تا این تهدید را از امت خود بزداید و امت خود را از نابودی نجات دهید.»
گام به گام با امام موسی صدر؛ ج ۱۱؛ زن و چالشهای جامعه
heaven help us
اینم برگهی چک لیست دو هفته آخر اسفند. کلیک (
+)
پایین هر روز توضیحات در خصوص هر روز رو نوشتم. مثل اینکه مهمون بودیم یا نه.
رنگ صورتی در بخش (ناهار و شام) یعنی غذا رو خودم درست کردم.
رنگ صورتی در میانوعدهها به معنای خوردن میان وعده است.
برای بعضی از کارها مثل مطالعهها خودم یک سقفی رو برای هر روز تعیین کردم که اگر به حد نصاب میرسید، صورتی رنگ میشد. که این حد نصاب رو ننوشتم. فقط در مورد قرآن رو نوشتم که حداقل ۷ صفحه بود.
در مورد نمازها، ملاک همیشه تعقیبات بود. یعنی چه نماز رو بخونم چه نخونم اگر تعقیبات رو انجام ندم خبری از صورتی شدن نیست.
با مداد یعنی اون کار قابلیت انجام داده شدن رو نداره. تیک با مداد یعنی انجام شد ولی نه توسط من. البته همهی این تیکها رو نزدم.
برنامه رو کاملِ کامل انجام ندادم ولی برای قدم اول خوب بود.
روزهای ۲۴ تا ۲۷ اسفند هم خیلی از لحاظ روحی به هم ریخته بودم و خونه مامانم بودم. برای همین به اکثر برنامههام نرسیدم.
همینا.
نمیدونم چند نفر از شما با دیدنِ برگه برنامهریزیِ دوهفتهی آخر اسفندِ من به فکرِ برنامهریزی افتادید. نمیدونم چند نفر از شما کتاب اثرمرکب دارن هاردی رو خوندید. اصلا نمیدونم چند نفر از شما اهدافِ ماهانه و سالانه و بلندمدتِ خودشون رو مکتوب کردند.
راستش هیچ چیزی من رو به برنامهریزی منسجم ترغیب نکرد الّا بررسیِ سیبلهای کلاس تیراندازی در سه ماه آذر و دی و بهمن.
عجیبه که این اتفاق برای من با خوندنِ کتاب اثر مرکب که از فروردین ۹۸ خریدم و خوندم نیافتاد. با گوش دادن به فایلهای نظمِ خانم پ نیافتاد. اونا مقدمهچینی کردند ولی اون اتفاق و تلنگر و تحول رو سیبلها رقم زدند. الان هم میدونم این اتفاق هم برای شما تا زمانش نرسه نمیافته ولی طالبش باشید. چون شاید بعدا مثل الانِ من حسرت بخورید که چرا زودتر شروع نکردم.
داستان اینه که من سیبلها رو بعد از تموم شدن هر جلسه دور نمیانداختم. میآوردم خانه و به ترتیب تاریخ و شماره میزدم. یعنی مثلا این سیبل شماره یکِ ۹۸/۱۰/۵ و این سیبل شماره دو ۹۸/۱۰/۵ و الخ و اونا رو جمع میکردم. وقتی دوستان و فامیل میآمدند خونه ما بهشون نشون میدادم و هر بار خودم از دیدنِ تغییراتِ ریزی که منجر به ایجاد یک تغییر شگفت انگیز میشد متحیر میشدم. هر بار از خودم میپرسیدم راز این پیشرفت چیه؟
جوابش رو وقتی میگرفتم که مثلا یک جلسه غیبت میکردم. افت مشخص بود. رویِ سیبل.
بعدا متوجه تغییراتِ ریز دیگری که منجر به یک نتیجه محسوس دیگر میشد شدم: سحرخیزی.
اگر روزی که کلاس داشتم نماز صبحم رو حداقل نیم ساعت مانده به طلوع آفتاب میخواندم و مقداری از بین الطلوعین رو درک میکردم، ظرفیت تنفسی خوبی داشتم و حین تیراندازی نفس کم نمیآوردم و الّا چرا! مخصوصا اگر نمازم قضا میشد که خوشبختانه به یمنِ مساله مبارکِ شیردهی به کودک، این اتفاق ندرتا رخ میده برای من. ولی یک بار که به خاطرِ گرمای زیاد بخاری هوشیاریم کم بود، این اتفاق افتاد و واقعا روز بدی رو در باشگاه تجربه کردم.
شاید یه ذره دیگه در مورد این مساله نوشتم.
ویروس کرونا برعکس ظاهر بد ریخت و بینظمیهایی که در زندگی روتینمون ایجاد کرده، محاسنی داشته که من امروز به معنای واقعی لمسش کردم. میگن تو این مدت قرنطینه فرصت خوبی هست که با خودمون خلوت کنیم. مخصوصا که سایهی این ویروس افتاده رو ماههای مبارک رجب و شعبان و رمضان. ماههایی که انس و ارتباط ما با خداوند متعال، از طریق قرآن و مناجات و سحر و صیام بیشتر میشه.
راستش این روزها برای من روزهای بسیار سختی بود ولی میدونم که سربلند از امتحاناتش بیرون اومدم و قدمهای مهمی برای حرکت رو به جلو برداشتم. اول اینکه شروع کردم به برنامهریزی. دوم با همسرم صحبت کردم و یک گرهی جدیدی که در زندگیمون خورده بود رو با هم باز کردیم. سوم اینکه اهدافِ درشتم رو ریز ریز کردم در کارهای روزانه. همین مطالعهی شماره یک و دو و ورزش و قرآنِ روزانه قراره من رو به اهدافِ بزرگی برسونند که میخوام برای تارگتِ اولشون حداقل ۱۳۰ تا برگهی برنامهریزیِ دوهفتگی پر کنم.
چهارم ولی از همهی اینا مهم تره. چهارم اینکه نگاهم تغییر کرده. نگرشم به خیلی چیزا عوض شده و احساس میکنم به ثباتِ رای خیلی نزدیک تر شدم. درست زمانی که ناامید از اهداف و آرمانهام شده بودم، در پیچ اینستاگرام مادران شریف یک ویدئو از پیج یوتیوب مادری با ده فرزند دیدم که امید رو بهم برگردوند. بعد از حدود دو سه هفته تصمیم گرفتم دوباره برم ویدئو رو ببینم و پیج اون خانم رو پیدا کنم. پیداش کردم و زیر و بمِ پیج رو در آوردم و ویدئوهای یوتیوبش رو هم دیدم. احساس کردم امکان نداره که این آدم بیهدف باشه. مخصوصا که زمان خواب و بیداری و ورزش بسیار منظمی داشت. ساعت ۲:۵۵ دقیقه به وقت فنلاند، یعنی کمی قبل از اذان صبح بیدار میشد و همهی امور رسیدگی به بچهها به علاوه آموزششون رو با انرژی و نظم فوقالعادهای دنبال میکرد. یهو چشمم افتاد به جملهی بالای پیج اینستاگرامش و شوکه شدم. "Jesus loving mum of 10" و "Jesus is love, not religion"
شوکه شدم از ایمانش. اونا روزی ۱۰ دقیقه انجیل میخونند ولی ایمان این مادر خیلی قوی هست. نهیب خوردم.
و شروع کردم به گرفتن تصمیمهای جدید.
۵ سال پیش اولین پست اینستاگرامم را اینطور نوشتم:
السلام علیک یا مولانا یا صاحب امان
باز هم نیمه شعبان و چراغانی خیابانها
تولد است. تولد کسی که ۱۱۸۱ سال است بدون خودش تولدش را جشن میگیریم.
پدر.
تنها و غریب و یگانه و طرد شده در کجا به سوگ گناهان ما نشستهای؟
بیا.
بیا و تک تک شمعهای شیرینیِ ظهورت را فوت کن.
امسال خبری از آن جشنها نیست.
تنهاییم گوشه خانه. کمی از تنهایی پدر را بیشتر حس کردیم.
امسال طور دیگری خواندیم:
الهی عظم البلاء/ خدایا گرفتاری بزرگ شد
و برح الخفاء/ پوشیده برملا گشت
و انکشف الغطاء/ پرده کنار رفت
و انقطع الرجاء/ امید بریده گشت
و ضاقت الارض/ زمین تنگ شد
و منعت السماء/ خیرات آسمان دریغ شد
و انت المستعان/ پشتیبان تویی
و الیک المشتکی/ شکایت تنها به سوی توست
و الیک المعول فی الشده و رخاء/ در سختی و آسانی تنها بر تو اعتماد است
یا مولانا یا صاحب امان
ولی هنوز به الغوث نرسیدیم. ما هنوز مضطر نشدیم.
پ.ن: ویرایش و تصحیح شد.
احتمالا چیزهایی که اخیرا باهاشون سر و کله زدم من رو به این نگرش رسوند. در یک ماه و نیم گذشته دو کتاب عهد مشترک و جهاد کبیر رو به ترتیب خوندم. کمی در اینستاگرام چرخ زدم و زندگی یک مادرِ با ده فرزند رو دیدم. به جز انیمیشنهای ساعت ۱۴ شبکه نهال، تنها فیلمی که دیدم و ذهنم رو درگیر کرد، میان ستارهای بود. تو این مدت بیشتر قرآن خوندم. مخصوصا جزء ۲۹ و ۲۸ رو و همینطور کامنت آقای نا در پست قبلی ذهنم رو درگیر کرد به فرصتهایی که در زندگی مثل ابرها میگذرند. گاهی میبارند، گاهی محو و ناپدید میشوند، گاهی هم باد آرام آرام اونها رو حرکت میده و ما رو به اشتباه میاندازه که این ابر تا عصر در آسمان هست. کلّا.
به زندگی خودم نگاه میکنم. به لحظهای که دیگه بر نمیگرده. سوال اینجاست که این لحظهی دنیایی چقدر ظرفیت داره. چه نسبتی با دنیای دیگه داره؟ چقدر گنجایش داره؟
اگر از این دنیا به آخرتی ابدی منتقل میشیم پس این لحظه بینهایت ارزشمند هست چون پهنای باندی به اندازهی بینهایت داره.
دنیا مزرعهی آخرته. مزرعهای که عمرش به اندازهی طول عمرمون در این دنیاست. از لحظهی تولد تا مرگ. از لحظهی انتقال از رحم مادر به رحمِ دنیا و انتقال از رحمِ دنیا به رحمِ آخرت.
عمر این مزرعه مثل عمر ماست. مثل یک سالِ کشت و زرع، فصلهای خودش رو داره: کودکی و نوجوانی. جوانی. میانسالی و پیری و روزهای آخر زمستان.
کودکی مثل بهارِ زندگی هست و آدم همش دلش میخواد برگرده به روزهای قشنگش. اما زود تمام میشه و کم کم گرمای جوانی و تب و تابش شروع میشه. جوانی پر از بادهای سرد و آفت خیزه و جلوههای هزار رنگِ برگهاش فریبنده و دلرباست اما همون ماه اول پاییز میریزند و امان از وقتی که روی اون برگها سرمایهگذاری کرده باشی. زمستون هم میتونه با گرمای کرسی و خوردن میوههای خشک و آجیل و ترشیهای پاییزه بگذره، هم میتونه آدم رو زیر کورانِ برفِ سفید توی کوهستانِ بیانتها گم کنه.
خیلی از چیزایی که در آینده برامون رقم میخوره به نهالی بستگی داره که برامون توی بهار میکارند.
همهی نهال ها توی بهار تقریبا شبیه همدیگه اند. اما نهالِ ما میتونه، نهالِ یک درخت میوه باشه، مثل سیب، گلابی، گردو. میتونه نهال یک درخت بیثمر، یه بید مجنون، یه کاج بدبو.
نهالی که پدر و مادرمون میکارند، با آبِ حلال آبیاریش میکنند، با دقت هرس میکنند و از آفات روزگار دور نگه میدارند.
وقتی نوجوانی شروع میشه. وقت کم کم جوانی میاد، تفاوتها زیاد میشن.
اما شاید خبر خوب این باشه که همیشه باغبانِ مهربانی هست که حاضره درختِ داغونِ ما رو با یک درخت ثمرده و خوشگل و سایهبلند تعویض کنه. کافیه بگیم: یا ایها العزیز، مسّنا و اهلنا الضرّ و جئنا ببضاعه مزجاه.
نمیدونم در پست قبل چقدر در تصویر سازی موفق بودم. هنوز به جانِ مطلبی که میخواستم نرسیده بودم که رشتهی کلام طولانی شد و رسید به جای دیگری.
چیزی که این بار می خوام بگم از قدمهای کوچکی هست که هر روز و دقیقه و لحظههای ما رو تشکیل میدهند.
باور.
باور به اینکه هر کاری که میکنیم به اندازهی ابدیت برای ما اثر داره، باوری هست که به دست آوردنش کمی سخته ولی حتی فکر کردن بهش ما رو به این باور نزدیک میکنه. این مقدمه یک.
مقدمه دوم اینه که ما انسانها در حالِ طی مسیر هستیم. این انسان در دو ساحت فرد و جامعه هست و از اونجایی که نهایتا مسیرِ آسفالته، مسیری هست که جمع و جامعه ازش گذر میکنه، بنابراین مسیری که جامعه میره، خیلی مهمتره. برای همین میگیم: اهدنا الصراط المستقیم. و نه: اهدنی.
طیِ مسیر. مقدمهی دومه.
حواسمون باشه که داریم یک راه رو طی میکنیم. راهی که قراره خدا بهمون بر اساس اون راه، جزا و پاداش بده یا کیفر و عقاب کنه.
راهی که ما انتخاب میکنیم باعث میشه ادامهی زندگیمون مشخص بشه. برای همین انتخاب راه، گاهی از طیِ خودِ راه مهم تر میشه. برای همین اگر یک کافر در لحظهی جان دادن، مسلمان بشه و بگه: اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله، بهشتی میشه. چون راهش رو تغییر داده. چون اگر زنده میموند و ادامه میداد، واقعا مثل یک مسلمون زندگی میکرد.
روایت داریم از معصوم با این مضمون که فردی خدمتشان عرض کرد من در جوانی قدرت انجام فلان عبادت رو داشتم و الان که پیر شدم، بدنم من رو یاری نمیکنه. فرمودند: ثواب همون عبادت برای تو ثبت میشه.
شاید با خودمون بگیم خداوند چرا با آدمها اینطور معامله میکنه؟ جوابش ساده است. چون پروردگار بر تمام ساحتهای وجودی انسان احاطه داره، و میفرماید: قل کل یعمل علی شاکلته. یعنی همه طبق شکلی که گرفتند، گِلی که خشک کردند، درختی که بزرگ کردند، عمل میکنند.
چه کسی عمرِ ابدی داشته باشد. "انما نملی لهم لیزدادوا اثما"
چه هجده سالگی شهید بشود. که کوثر است و الی یوم یبعثون ثمرات و خیراتش در عالم جاری و ساری است.
السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده.
+ عنوان جملهای از علامه طباطبایی
همسرداری، مادری برای بچهها و یک شغل خوب و پردرآمد و تحصیل همزمان.
اگر اینها در چهارچوب یک چهاردیواری به نام خانه ممکن است.
پس
من یک خانهدارِ تمام وقتم
موقت: منتظرم اینترنت منزلمون وصل بشه تا پیامها رو با رایانه شخصیم جواب بدم. ببخشید من رو که با گوشی این کار رو نمیکنم. واقعا سرعت اینترنت کسل کننده است!
ولی یحیی خیلی معمولیه اما در عین حال آرمانی. خیلی آرمانی. دل هیچکس برای یحیی نمیسوزه. فقط آنالیزش می کنه و روی کارهاش خط کش میذاره.
برای یحیی، مادر، یعنی مقدس ترین انسان زمینیِ زندگی. مادر براش خط قرمزه. اون ارزش خانواده رو خوب میفهمه و ازش دست نمیکشه. درسش رو هم خوب خونده ولی بهش وابسته نیست. نفسش رو میشناسه و روش سواره، نه اینکه نفسش روش سوار باشه.
یادمه چند سال پیش که یک سری ازهنرمندان با مقام معظم رهبری دیدار خصوصی داشتند و اتفاقا در همون دیدار، آقای آرش مجیدی، نقش اول فیلم هم حضور داشتند. حضرت آقا اونجا گفتند برای به تصویر کشیدن مفاهیم دینی وما نیازی نیست نماز خوندن رو نشون بدید.
دیشب که یحیی توی دانشگاه برای یلدا وُیس فرستاد و بعد پاکش کرد تا با لحنِ بهتری همون پیام رو دوباره بفرسته، اندازه صد تا نماز حرف داشت.
واقعا به تمام عوامل فیلم باید تبریک گفت. دست مریزاد.
عوام و خواص، بیسواد و دانشمند.
از یک منظر هر دوی این تعابیر تشکیکی هستند و از منظری دیگر کاملا شانی هستند. یعنی فرد الف، به نسبت فرد ب، دانشمند است و همین فرد به نسبت فرد ج، بیسواد.
اما اگر در شانِ عالمیتِ علمِ طب، فرد الف را در نظر بگیریم، وی بیسواد است و همین فرد در شانِ عالمیت علمِ ادبیاتِ عرب، باسواد است.
به همین ترتیب، اولاً اطلاقِ عوام بودن و عامی بودن و . به یک فرد، خالی از مغالطهی "توهین" نیست. ثانیاً نشانگر این است که فردی که برچسبِ عامی را بر دیگری میزند، خودش در سطح یا شانی از سادهانگاری و عامیبودن بودهاست که به راحتی فرد مدّ نظرش را اینگونه مینوازد چرا که میتوانست با دلیل و برهان مدعای خود را ثابت کند.
فردی که به نظر فردی دیگر عامی است، اولا ممکن است در یک حیطهی خاص عامیانه فکر کند، حرف بزند یا عمل کند، ولی در حیطهی تخصصی خودش یا حیطهای که به آن اشراف دارد، کاملا حرفهای رفتار کند. ثانیاً ممکن است در یک مسالهی خاص فردی از فردی دیگر حرفهای تر عمل کند یا سخن بگوید ولی در مسالهای دیگر از همان رشته و حوزه، از دیگری تسلط کمتری داشته باشد.
شاید چراییِ اینکه ما به راحتی در ذهنمان به کسی برچسب سادگی و نفهمی و عامی بودن میزنیم، ترکیبی است از خلقیاتی که درونمان به عادت تبدیل شده است و منظرِ مواجههِ متفاوتِ ما با مساله.
بنابراین علاوه بر مطالب فوق الذکر، حتما احتیاط کنید و به دیگران به راحتی برچسب عوام بودن نزنید. شاید منظر مواجه آنها و شما در یک مساله واحد کاملا با هم متفاوت باشد.
مثلا یک طبیب تشخیص میدهد که مراجعش توانایی روزه گرفتن را ندارد ولی خودِ فرد اظهار میکند که میتواند. ممکن است طبیب در دلش بگوید: عجب نفهمی! این در حالی است که شارع اجازهی تخطی از دستور طبیب را به مکلف دادهاست. چرا که طبیب با علم حصولی نظر میدهد و مکلف به جسم و جانش علم حضوری دارد و علم حضوری از علم حصولی بالاتر و بر آن مقدم است.
یا ممکن است یک کارشناس اقتصادی و یک کارشناس ی با هم در خصوص روند رشد یا رکود یا سقوط بازارِ سرمایه یا بازار ارز و سکه به بحث بنشینند. یکی از منظر اقتصادی میگوید و دیگری ی. وما یکی از این دو کاملا صحیح نیست و یا دیگری کاملا غلط. تشکیکی است و به اقتضای شرایط، اثرگذاری هر یک از دو عامل تغییر میکند.
بهانهی تفکر پیرامون این مساله، "عامی" خطاب شدنم توسط یکی از وبلاگنویسان محترم بود در مورد مساله کرونا. (و احتمالا در آینده در مورد بورس با دیگر عزیزان)
برای پاسخ دادن، راههای دیگری هم وجود داشت اما من سکوت کردم و لازم ندانستم که چیزی در این باره بنویسم، الّا اینکه بعداً احساس کردم، هیچ کس نیست که از این خصیصهی خودبرترانگاری کاملا مبرا باشد مگر اینکه با تمام وجود و با آگاهی کامل به جنگ با این رذیله رفته باشد. بنابراین ضمن تشکر از ایشان، در درجهی اول این مطلب را برای تذکر به خودم نوشتم.
اللهم ارزقنا توفیق الطاعه و بعد المعصیه و صدق النیّه و عرفان الحرمه و اکرمنا بالهدی و الاستقامه و سدّد السنتنا بالصواب و الحکمه و املاء قلوبنا بالعلم و المعرفه.
من همین هستم. منظر مواجهه من کاملا در دایره تفکرات ایدئولوژیکم محدود میشود و خط کشم در مسائل اجتماعی، درون دینی و در مسائل اقتصادی، اقتصاد مقاومتی است و از اقتصاد کلاسیک و جامعه شناسی غربی چیزی نمیدانم. به معادلات غیبی بیشتر از دو دو تا چهارتا اعتقاد دارم و نظم دنیای مدرن را در برابر طوفان انقلاب اسلامی مثل برگ خشکی شکننده میبینم.
اینجا در این وبلاگ، فقط برای کسانی مینویسم که "یومنون بالغیب و یقیمون الصلوه و مما رزقناهم ینفقون" و کسانی که "یومنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالاخره هم یوقنون"
این روزها، فقط اسم بورس و سهام و شاخص به گوشمون نخورده!!! بلکه احتمالا خیلیهامون به طور مستقیم باهاش درگیر شدیم. کد بورسیمون رو گرفتیم و چند تا معامله انجام دادیم یا اینکه هنوز در مرحله تحقیق و بررسی هستیم و هر بار که میخواهیم اقدام کنیم برای کد بورسی، یه دیدگاه بدبینانه در مورد آینده بورس می شنویم و میترسیم.
اتفاقهای بزرگی داره میافته و یکیش اینه که از صدقه سر بحث سهام عدالت، هممون باید دانش بورسی کسب کنیم و نسبت به اولیات بازار سرمایه اشراف پیدا کنیم. این اتفاق باعث شد خیلی هامون زبون باز کنیم و بگیم که کد بورسی داریم و الان چندین و چند ماهه داریم ترید می کنیم!!
تا دیروز برادر از برادر مخفی میکرد که کد بورسی داره و تو بازار سرمایه فعالیت میکنه. امروز همه میدونن که شیوع بورس از کرونا بیشتره. البته هنوز هم دست به عصا پیش میریم و تو جمع دوستانِ غیربورسی یا فامیل حرفی ازش پیش نمیکشیم و ترجیح میدیم با همون معدود دوستان و اقوام بورسی ای که میشناسیم و بهشون نزدیکیم صحبت بکنیم و از استرس معاملاتمون کم کنیم.
امروز من سکوتم رو میشکنم و میگم: دوستان، من هم مثل شما توی بورس فعالم و این یکی از بهترین کسب و کارهای مجازیای هست که من به عنوان یک زن خانهدار میتونستم انتخاب کنم. اینم بگم که این داستان اصلا جبری یا هیجانی نبود. از نیمه دوم سال ۹۸درگیرش شدم و واقعا یکی از آرزوهای دیرینِ من با بورس تحقق پیدا کرد و الان بخشِ جنگجو و رقابتجوی وجودم رو آرام میکنه. لذتِ آموختنِ دانش بورسی و این تجربه برام سخت دلنشینه. بنابراین در درجه اول آرزوی پولدار شدن ندارم و صبورم و فعلا هدف اولم و مهمترین مساله برام، برداشتن گام های درست در مسیر کاریم هست. مدیریت کردن سرمایه و در کنارش تدبیر منزل واقعا بهم حس اعتماد به نفس و موفقیتِ کامل رو میده.
راستش من اهداف گوناگونی دارم از پیگیری بازار سرمایه و تقریبا تنها هدف مالی من خرید خونه بود. اما الان وضعیت کشور داره فوق العاده عالی میشه و اگر تا قبل از این شک داشتم که ممکنه رئیس جمهور به واسطه بورس بخواد زهرش رو به مردم بریزه، امروز مطمئنم که این اتفاق نخواهد افتاد. ساختار قدرت در مدیریت بورس داره کاملا در کشور پخش و کمی یکنواخت میشه. علاوه بر دولت، نیروهای مسلح و نهاد رهبری هم به مساله ورود کردند و از بورس حمایت سفت و سخت میکنند و مردم سرمایه عظیمی رو با خودشون به بورس آوردند که در نتیجه زمین خوردن بورس رک تقریبا غیرممکن میکنه.
گفتم که تنها هدف مالیِ من خرید خونه بود اما راستش الان خیلی امیدوار ترم به آینده کشور. لازم نیست نگران مسکن باشم.
پیش بینی میکنم که بازارهای موازیِ بازار سرمایه مثل طلا و مسکن و ارز، از رقابت با بورس جا بمونند (خیلی زیاد) و مردم سرمایه گذاری در بورس رو به اونها ترجیح بدن و این مساله کاملا گفتمان سازی بشه و در فرهنگ ایرانی جا باز کنه. این مساله باعث میشه قیمت مسکن و زمین پایین بیاد و مردم ایران در آینده قدرت خرید بالاتری پیدا کنند و همینطور کیفیت ساخت مسکن و همینطور خودرو و . در کشور نسبت به قیمت، رشد خیره کنندهای کنه چرا که به صنایعِ مربوطه بهای کافی داده میشه و اون شرکتها رشد چشمگیری رو در آینده تجربه خواهند کرد.
در واقع این پیشبینی اصالتا پیش بینی من نیست. امسال سال جهش تولیده و حضرت آقا اولین کسی هستند که این جهش رو پیشبینی کردند. این جهش رو میتونید با مشاهدهی نمودارهای شرکتهای بنیادی بورس در متاتریدر و. مشاهده کنید و مطمئن باشید این جهش حالا حالاها ادامه داره.
در واقع این روزها که مشغول مطالعه کتاب درسگفتارهای اقتصاد مقاومتیِ دکتر عادل پیغامی در تبیین نظریه اقتصاد مقاومتی که مبتنی بر بیانات حضرت امام ای نوشته شده، با قطعیت میتونم بگم که در تمام این ده سالی که ایشون شعارهای اقتصادی برای نام سال انتخاب میکردند، بیشتر مردم، به صورت خود جوش برای تحقق شعار سال تلاش میکردند و دولتها اقدام معتنابهی نمیکردند. در نتیجه امسال با اندک گوشه چشمی از جانب دولت به ظرفیت بازار سرمایه، حجم عظیمی از انرژی ذخیره شده آزاد شد و صد البته، صد البته، صد البته هنوز راه زیاد و پر افتخاری برای رسیدن به قلهی آقایی دنیا رو داریم. راهی که مسیر ما رو برای پرچم داری حکومت حضرت بقیت الله الاعظم بسیار هموار میکنه چرا که خیالمون رو از بسیاری از دغدغههای داخل کشور راحت میکنه.
[لینک]
ولی یحیی خیلی معمولیه اما در عین حال آرمانی. خیلی آرمانی. دل هیچکس برای یحیی نمیسوزه. فقط آنالیزش می کنه و روی کارهاش خط کش میذاره.
برای یحیی، مادر، یعنی مقدس ترین انسان زمینیِ زندگی. مادر براش خط قرمزه. اون ارزش خانواده رو خوب میفهمه و ازش دست نمیکشه. درسش رو هم خوب خونده ولی بهش وابسته نیست. نفسش رو میشناسه و روش سواره، نه اینکه نفسش روش سوار باشه.
یادمه چند سال پیش که یک سری ازهنرمندان با مقام معظم رهبری دیدار خصوصی داشتند و اتفاقا در همون دیدار، آقای آرش مجیدی، نقش اول فیلم هم حضور داشتند. حضرت آقا اونجا گفتند برای به تصویر کشیدن مفاهیم دینی وما نیازی نیست نماز خوندن رو نشون بدید.
دیشب که یحیی توی دانشگاه برای یلدا وُیس فرستاد و بعد پاکش کرد تا با لحنِ بهتری همون پیام رو دوباره بفرسته، اندازه صد تا نماز حرف داشت.
واقعا به تمام عوامل فیلم باید تبریک گفت. دست مریزاد.
+ ریتم یعنی نظم به علاوه برنامهریزی در حال حرکت
از اول ماه مبارک، برنامه این بود که شب ساعت ۱۱ میخوابیدم و همسر اون ساعت میرفتند جلسههای کاریشون و وقتی حدود ساعت سه بامداد برمیگشتند من رو بیدار میکردند. بعدش یا نماز، یا دعا یا گفتگو با همسر و سحری خوردن با ایشون. بعد بین الطلوعین رو بیدار میموندم و مقداری قرآن میخوندم و بعد دوباره دو- سه ساعت میخوابیدم.
دیشب خوابمون دیر شد و بعدش هم دیگه خوابم نبرد. ساعت یکِ شب بود که شروع کردم فایلهای ۳ و ۴ و ۵ و ۶ شرحِ کتابِ "آنسوی مرگ" رو گوش کردم.
بعدش هم پا شدم رفتم ابوحمزه خوندم.
ترجیح میدم توضیح دیگهای ندم. ولی اینو باید اینجا مینوشتم.
اذان مغرب رو که میگه و افطار میکنیم، میزنیم کانال سه، درس اخلاق آقا رو میبینیم و مینیوشیم، بعد میزنیم کانال یک، صحبتهای حضرت امام رو میبینیم و مینیوشیم. بعد برمیگردیم کانال سه و اون موقع تیتراژ سریال هم داره میره. راحت بدون تبلیغات و ارزش افزوده :)
استاد سلطانی: "ما با تاریک شدن هوا، همهی چراغهای منزل را روشن میکنیم و نیمه شب یک دفعه همه را خاموش میکنیم و به خواب میرویم و حیرانیم که چرا اینقدر عصبی هستیم. این تعارض با نظم طبیعت برای ما عادی شده است. خیلی ساده میتوانیم با دیمر (تنظیم کننده نور چراغ) نور منزل را آرام آرام کم کنیم و بعد آماده خوابیدن شویم."
از ساعت ۹ و نیم- ده لامپها رو کم کم خاموش میکنیم. مسواک و دستشویی و روند معمول، حدود نیم ساعت طول میکشه. اما متاسفانه همیشه اوضاع خوب پیش نمیره. این ریتم با وجود همهی کاستیهاش، یک ریتم ایدهآل با توجه به زندگی در شهر و با مقتضیات زندگی معمول ماست و من امیدوارم در روزهای آینده بیشتر به این ایدهآل نزدیک بشیم. آمین :)
دیشب
زن دایی یهو خیلی جدی شد و گفت: گوش بده میخوام نصیحتت کنم.
گفتم: من عاشق نصیحتم. بگو زن دایی.
_ نه حواست به من باشه.☝️
_ کامل حواسم بهته. بگو.
_ یه ذره فاصله بگیر قشنگ گوش کن!!✋
_ باشه.
_ خیلی مهمه. قشنگ تو اون مغزت، تو اون کلهات فرو کن.
_ باشه.
_ صالحه هر چند تا بچه میخوای بیاری تا ۳۴ سالگی بیار. من هر ۵ سال یک دونه بچه آوردم و الان مثل چی پشیمونم.
نگفتم بهش که خودم هر بار که تجربیات کانال دوتاکافینیست رو میخوندم چقدر وسوسه میشدم بعدی رو هم بیاریم.
نگفتم که بیشتر از یک ماهه دارم فکر میکنم چه ایرادی داره تو سال دوم شیردهی، یه بچه دیگه بیاریم. حالا یعنی اینقدر شیر به شیر بده؟
منی که چند ماه قبل اینقدر اعصابم از دیدن مادرهایی که بچه پشت هم میآوردند، خرد میشد، حالا دیگه نمیتونم جلوی میل خودم به داشتن بچه بیشتر مقاومت کنم.
منی که چند ماه قبل توی گروه دغدغههای مادرانه همش میگفتم: چه ایرادی داره بچه رو با دستمال مرطوب تمیز کنی، لازم نیست بشوریمش چون کمر خودمون آسیب میبینه، همین منم که الان طرفدار پوشکهای اقتصادی و محیط زیستی چندبار مصرف شدم؟؟؟؟
همین منی که امروز نشسته بودم پیش شوهر و داشتم دفتر برنامهریزی بلندمدتم رو بهش نشون میدادم و میگفتم: چه ومی داره طبق این پیش بریم؟ تا ۳۷ سالگی فقط ۶ تا بچه؟
بعد شروع کردم به خیال بافی.
اینکه: اگه امسال سومیمون به دنیا بیاد. سومیمون دو قلو باشه. وای!!!
شایدم سه قلو باشه!!! واااااای! من یهو مامان چهارتا، پنج تا نینی میشم.
بعدش این نینیها توی خونه میگردن. وول میخورن. خیلی نانازن. خیلی جیگرن. بازی میکنن.
گفتم: بیا بهش فکر کنیم. شاید شد. برو یه گونی سنجد بخر من بخورم، چند قلو به دنیا بیاریم.
راستش دیگه به کلاس تیراندازیم فکر نمیکنم. به فایلهای بورس که باید گوش بدم هم فکر نمیکنم. چون لبتاپ رو دادم تعمیر، انگار استرسش رو هم ندارم دیگه.
به این فکر میکنم که وقتی همهچیز طبق برنامهریزی پیش میره و برگههای ثبت ریتم دوهفتگیم رضایت بخشه، واسه چی بترسم؟ مگه اون روزی که تو سال ۹۵ اون برگه برنامهریزی بلندمدت رو نوشتم فکرشم میکردم که با وجود دوتا بچه از اون روزم چقدر اکتیوتر و پویاتر و منظمتر و بهترم؟
بازم رسیدم به همون فلسفهای که تو زندگیم بهش رسیدم.
من وظیفهم اینه که ظرفم رو به اندازه بینهایت بزرگ کنم. که اگر خدا به اندازه بینهایت بهم عمر داد، بینهایت رشد کنم. هر لحظه، هر چقدر که میتونم به روحم وسعت بدم. برای همین هر لحظه پتانسیل اینو داره که بینهایت بهشت (یا جهنم) تو دلِ خودش پنهان کنه.
خدایا! آرزوهای من خیلی بزرگه. خیلی بینهایته.
خدایا! یه تصویری توی ذهنم ساختم از اون زمانی که پیش مادر مینشینم، تمام انس و توجه من به سمت توست.
خدایا! تویی که همهی افکار و تصاویر توی ذهن ما رو در این دنیا به واقعیت تبدیل میکنی، آیا میشه که رویاها و آرزوهای من رو هم تبدیل به حقیقت کنی؟
خدایا! من پاسخِ چیکار کنمهام رو میخوام.
من باور دارم.
خدا میل ما به رشد رو بیجواب نمیذاره.
هشدار! این پست بیشتر به درد "دخترخانمها و کلا خانمها! چه مجرد چه متاهل" میخوره. لطفا آقایون محترم اگر این پست رو میخونند، خیلی تو نخِ قضیه نرن. سپاسِ فراوان.
این خانم عزیز رو میبینید؟ ایشون کلوئی هستند. ۲۷ سالشونه و همین ابتدا ازشون عذرخواهی میکنم که مجبور شدم به احترام دوستانم، لباسشون رو اصلاح کنم.
ادامه مطلب
علی حبُّه جُنَّه، قسیم النّار و الجنّه، وصیّ المصطفی حقاً، امام الانس و الجِنّه.
به به! چه روزی! چه امامی! چه عطر مطبوعی در عالم پیچیده! مفتخریم که به ولایت آقا امیرالمومنین نائل شدیم، حتی اگر به کمترین درجاتی.
در اواخر حدیث شریف کساء، امیرالمومنین علیه السلام به پیامبر ختمی صلوات الله علیه و آله و سلم میفرمایند: ای رسول خدا، مرا خبر بده که چه فضیلتی نزد خداوند برای نشستن ما در زیر عبا هست؟ ایشان فرمودند: والذی بعثنی بالحق نبیّا و اصطفانی بالرساله نجیّا، ما ذکر خبرنا هذا فی محفل من محافل اهل الارض و فیه جمع من شیعتنا و محبّینا الا و نزلت علیهم الرحمه و حفّت بهم الملائکه و استغفرت لهم الی ان یتفرقوا. فقال علیٌّ: اذاً والله ف و فاز شیعتنا و ربِّ الکعبه.
چه سوگندی! چه رحمتی برای جمع شیعیان شماست ای پدرانِ امت! قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: انا و علیّ ابوا هذه الامّه. من و علی پدران این امت هستیم. چه برکاتی برای ما شیعیان قرار دادید. چه رستگاری برای ما که حلقه وصلمان به رستگاری شما بسته است. به به!
فقال النبیّ ثانیا: یا علی، والذی بعثنی بالحق نبیّا و اصطفانی بالرساله نجیّا ما ذکر خبرنا هذا فی محفل من محافل اهل الارض و فیه جمع من شیعتنا و محبیّنا و فیهم مهموم الّا و فرّج الله همّه و لا مغموم الّا و کشف الله غمّه و لا طالب حاجت الا و قضی الله حاجته. فقال علیّ: اذاً والله ف و سعدنا و کذلک شیعتنا فازوا و سعدوا فی الدنیا و الاخره و ربّ الکعبه.
رستگاری و سعادت شیعه در دنیا و آخرت است. الحمدلله. غم و غصههامون رو این ولایت میشوره و میبره. الحمدلله. گرفتاریهامون رو برطرف میکنه و حاجتهامون رو روا میکنه. الحمدلله. بله! سعادت و رستگاری شیعه و محبّ خاندان رسالت، در دنیا و آخرته. الحمدلله.
امروز همون روزی هست که بعد از سه روز، دیوار کعبه برای بار دوم شکافته شد، تا فاطمه بنت اسد و مولود مبارکش از آن خارج بشن. آن زمان هنوز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به پیامبری مبعوث نشده بود اما این نشانهای بزرگ بود برای صاحبان خرد تا روزی که پیامبر دست او را بالا برد و فرمود: من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه، منکر ولایت او نشوند.
مفتخریم به ولایت امیرالمومنین علیه السلام نائل شدیم، حتی به کمترین درجاتی.
روزتان مبارک، پدران آسمانی. آسمانیان غرق سرور و شادیاند. از آسمان رحمت و شادی بر اهل زمین میریزه. الحمدلله.
درباره این سایت